
به گزارش خبرنگار فرهنگی تابناک، امیر جانباز و آزاده خلبان فرشید اسکندری، از خلبانان شکاری F5 تایگر است که در سومینروز جنگ تحمیلی ۸ ساله با عراق مورد اصابت پدافند دشمن قرار گرفت و به اسارت درآمد. او ۱۰ سال از زندگی خود را بهصورت مفقودالاثر در حالیکه خانوادهاش از زندهبودنش بیخبر بودند، پشت سر گذاشت. گردن و کمر اینقهرمان جنگ بهدلیل فشارهای پروازهای جنگی و آسیبهای روحی و جسمی دوران اسارت، آسیبدیده و دارای جراحت است.
امیرْ اسکندری در مقطع آغاز جنگ تحمیلی، از خلبانان پایگاه دوم شکاری تبریز بود و در حمله به پایگاههایی چون موصل و کرکوک مشارکت داشته که در نهایت، بر فراز آسمان کرکوک مورد اصابت پدافند قرار گرفت و هواپیمایش سقوط کرد.
قسمت اول گفتگو با اینجانباز آزاده خلبان درباره روز شروع جنگ و ماموریتهای او در روزهای ۳۱ شهریور، اول و دوم مهر بود و قسمت دوم هم بهطور مشخص به سانحه، سقوط و اجکت او بر فراز کرکوک و سپس اسارتش اختصاص داشت. سومینقسمت اینگفتگو به مرور خاطرات ورود اسکندری به نیروی هوایی و شلوغیهای پایگاه تبریز در روزهای پس از انقلاب اختصاص دارد.
قسمتهای اول و دوم گفتگو با امیر جانباز آزاده فرشید اسکندری در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند:
* «سقوط و اسارت در سومینروز جنگ/وقتی برگشتم دیدم یکبچه ۱۰ ساله دارم»
* «اشهد را گفتم و دستگیره اجکت را کشیدم/لحظات سخت بازجویی و فلک در پایگاه کرکوک»
در ادامه مشروح سومین و آخرینقسمت از اینگفتگو را میخوانیم؛
* جناب اسکندری شما متولد ۱۳۳۰ هستید.
بله.
* و سال ۱۳۵۴ هم وارد نیروی هوایی شدید.
۵۲.
* پس ۵۴ به آمریکا رفتید. یعنی در ۲۲ سالگی وارد نیروی هوایی شدید و دو سال بعد رفتید آمریکا.
بله.
* در آمریکا هم که با هواپیماهای تی ۴۱ و تی ۳۷ و تی ۳۸ آموزش دیدید و سال ۵۶ برگشتید ایران. زمان جنگ هم که ستوان یک و لیدرچهار بودید.
بله.
* پس آقای غلامعلی شیرازی را در تبریز میشناختید.
او خلبان گردان ۲۳ بود و من ۲۲.
* شما انقلابی بودید. نه؟ یکسری کارها و فعالیتها در کارنامه دارید!
بله.
* اعلامیههای امام را در پایگاه پخش ميکردید یا شهر؟
در شهر.
* چهطور اینکار را انجام میدادید؟
از ارومیه برایم میآمد. من هم در شهر پخششان میکردم.
* چهطور به دستتان میرسید؟ در ساک و چمدان؟
اینهایش به من ربطی نداشت. میگفتند ما به دستت میرسانیم، تو هم فقط به جاهایی که قرار است برسانی برسان! ابراهیم صداقت از بچههای ارومیه که با هم همکلاس بودیم، اعلامیهها را میآورد. ساواک او را گرفت و خیلی هم شکنجهاش کرد که اسم مرا بدهد. میخواستند پخشکننده اعلامیهها را پیدا کنند. وقتی دیدند نم پس نمیدهد، آزادش کردند که به پخشکنندهها برسند. ۳ نفر بودیم؛ یکی من، یکی ابراهیم، سومی هم یک ستواندوی نیروی زمینی که افسر وظیفه بود و دستگیر و اعدام شد.
ابراهیم، مردانگی کرد و اسم مرا نداد. من هم تا مدتی، بدون اینکه بدانم، اعلامیهها را جابهجا میکردم. بعدا فهمیدم چهکار خطرناکی بوده. میبردم میدادم و نشانی را پاره میکردم. دوسه تا کتابفروشی و چندشخصیت فرهنگی بودند که آنها را تغذیه میکردم.
* اعلامیهها در کتابها جاسازی میشدند؟ چون میدانم شما با یککتابفروشی در ارومیه در تماس بودهاید!
به من کتاب میدادند و میگفتند برسان به فلانی! کتابها به دستم میرسید و نشانی را هم میدادند. بعد هم باید کاغذ نشانی را از بین میبردم. خودم بچه ارومیه بودم و نشانیها را بلد بودم. علامت رمز هم داشتیم. مثلا دوتا به در زدم، باز کن! چهارتا زدم پیدایت نشود!
* رهبر گروه را میشناختید؟ یا همهچیز مخفی بود.
اسم و رسمش را میشناختم ولی این را که جایش کجاست و با چهکسی در ارتباط است، نمیدانستم.
* که بود؟
یادم نیست. یکی از کسانی که با او ارتباط داشت، همان ابراهیم صداقت بود.
* در پایگاه تبریز فقط شما بودید که اعلامیه پخش میکردید؟
بله.
* شهید اردستانی چه؟
او اهل گرمسار بود و به مسائل ارومیه و تبریز آشنا نبود. به همیندلیل در اینکار از من استفاده شد. خودم هم نمیدانستم تحت تعقیب هستم و با رادارشان مرا میپایند. [خنده]
* و در نهایت هم گیر نیافتادید. نه؟
نه.
* یکنکته دیگر هم در پرونده شما هست؛ اینکه در دوره آموزشی افپنج همکلاس رضا پهلوی بودید. چهطور بود؟ خوب یاد میگرفت؟
ماجرا سر یکعکسانداختن است. سر یکچیز از او خوشم آمد. دوره FTD افپنج را میدیدیم و یکرفتار خاکی از او دیدم که خوشم آمد. البته یکنفره تنها در کلاس مینشست و استاد میآمد به او درس میداد. بعد هم با دو استاد خلبان میرفت پرواز. یکبار که میخواست عکس بگیرد، با او در یکجا قرار گرفتیم.
ساواکیها و ضداطلاعات برای روز فارغالتحصیلی همهچیز و همهجاها را مشخص کرده بودند. میگفتند فلانی کجای کلاس بنشیند و دیگری کجا! آخرش هم گفتند «آقایان فردا لباس فرم مرتب و ترتمیز بپوشید که والاحضرت میخواهد به شما افتخار بدهد» و جفنگیاتی از ایندست که آماده باشید میخواهیم عکس بگیریم.
فردا شد و گفتند والاحضرت تشریف میآورند! بهجای خود! تا گفتند به جای خود، همه به هم ریختند و نظم را بر هم زدند. رضا پهلوی هم دستش را گردن این و آن میانداخت تا عکس بگیرد. آخرش گفت «بچهها بیایید! بچهها بیایید!» خودش هم مثل بازیکنان تیمملی فوتبال نشست. عکاسها هم تندتند عکس گرفتند. فرمانده پایگاه یکم، رئیس حفاظت اطلاعات، فرح و کلی از رجال حکومت آمده بودند. ولی آن نظم مورد نظر ساواک ریخت به هم. بعد هم بلند شد و برای ایستخبردار ما نایستاد. سریع شلوارش را تکاند و بدو رفت!
* یکی از اتفاقات پایگاه تبریز پس از پیروزی انقلاب، تشکیل یگان مخلصین است که شما یکی از موسسان آن بودید.
بله.
* چهکسانی در مرکز اینجریان بودند؟
خدابیامرز اردستانی بود. (حبیب) بقایی، (محمد) طیبی و دوسه نفر دیگر هم بودند که همافر بودند. جمعا ۱۰ نفر بودیم. اینگروه دو خوبی داشت؛ بچههایش هم دست به خیر داشتند و هم بیمنت کار میکردند. اگر به یکیشان میگفتی صندلی را بگذار آنطرف، نمیگفت چی؟ من درجهام فلان است!
در اینگروه شهر را پوشش میدادیم و نیازمندها را پیدا میکردیم. غذا، جیره یا پول میدادیم.
* گروه مخلصین تا کی فعال بود؟
چون اول جنگ اسیر شدم، از سرنوشتش خبر نداشتم.
* تا وقتی که اسیر شدید، بود؟
بله.
* شما ۲۴ شهریور ۱۳۶۴ از اسارت برگشتید.
بله.
* و گروه مخلصین امروز دیگر فعال نیست؟
نه. بعد از شهادت اردستانی و ستاری از هم پاشید.

* برویم سراغ چند اسم از قدیمیهای پایگاه تبریز. آقای یدالله شریفی راد. در شهریور ۵۹ با ایشان پرواز داشتید؟
من گردان ۲۲ بودم. او خلبان گردان ۲۳ بود؛ گردانی بسیار استثنایی. هرچه شر و شور بود، در اینگردان حضور داشت.
* چرا؟
اعتصابات گردانی میکردند و شرایط را به هم میریختند.
* نارضایتیشان از چه بود؟ سیاسی بود یا معیشتی؟ نسبت به میزان حقوقشان اعتراض داشتند؟
نه. سیاسی بود. سهگردان داشتیم؛ فرمانده گردان ۲۱ منوچهر خلیلی بود...
* عضو تیم آکروجت تاج طلایی.
بله. گردان ۲۲ ما بودیم با فرماندهی سرگرد فرهادی و گردان ۲۳ که اسم فرماندهاش یادم نیست. یکسرگرد و استاد ولیعهد بود.
* یدالله جوادپور؟
نه. او هم در گردان ۲۳ بود ولی فرمانده نبود.
* او هم شلوغ میکرد؟
پشت پرده. خیلی علنی شلوغ نمیکرد.
* پس بخشی از قدیمیها با سیستم جدید زاویه داشتند.
بله.
* علنی اعلام میکردند؟ چون نظامی نباید نظر داشته باشد و اگر هم داشته باشد به طور علنی اعلام نکند.
نه. اعتصاب راه انداختند و گفتند شنبه پروازها لغو است.
* یعنی «گردان ما پرواز نمیکند»؟
نه فقط گردان خودشان؛ همه! یکروز رفته بودم شهر. دیدم راننده آمد دنبالم و گفت «سریع خودت را برسان پایگاه که وضع خراب است.» گفتم یعنی چه؟ گفت «پروازها را خواباندهاند.» گفتم که؟ گفت «خلبانها! گفتهاند ما نمیپریم.» با جیپ رفتیم پایگاه و دیدم بله وضع واقعا خراب است. اعتصاب کلی است و به پایگاهها اعلام کردهاند ما پرواز نمیکنیم. علتش چه بود؟ یکی از خلبانهای کُرد را که فکر کنم اهل مهاباد بود گرفته بودند. اینخلبان ضدانقلاب خالص بود و نفوذ زیادی داشت. بچهها هم برای پشتیبانی این اعتصاب کرده بودند.
* به نظرتان حرکتشان قشری و صنفی نبود؟ سیاسی بود یا رفاقتی؟
سیاسی بود. چون رفاقت آنجا کاربرد نداشت. گفتند ما نمیپریم. خدابیامرز اردستانی و من و ابراهیم قربانی کنار هم بودیم. اردستانی گفت «فرشید بپر برو کاروان!» گفتم باشد و رفتم. کاروان را راه انداختم. چون اگر نباشد نمیشود. آندو هم با دوتا هواپیما رفتند سر باند و بلند شدند.
اعتصابیها اعلام کرده بودند در پایگاه تبریز اعتصاب برقرار است. قرار گذاشتیم یکدور بزنند و از روی پایگاه لو پس کنند. اردستانی و قربانی هم خوابیدند روی زمین و از روی باند عبور کردند. همه از خانهها بیرون ریختند و بچههای ناراضی دیدند اعتصاب شکست. دیگر نمیتوانستند صدای پرواز هواپیما را لاپوشانی کنند.
وقتی اعتصاب شکست، شدیم هدف! دنبال این بودند که سرمان را بکوبند به دیوار. همزمان با ایناتفاقات، در تبریز رئیس کمیته بودم.
* کدام کمیته؟
کمیته خلق مسلمان. البته بعدا خودم را کنار کشیدم.
* چرا؟
دیدم مشکل دارند. امام گفته بود برگردید به پادگانها! ولی اینها میگفتند «امام کیه؟ ما نمیخواهیم.»
* مریدهای آیتالله شریعتمداری بودند دیگر.
بله. طرفدار او بودند. در شهر هم یکآقای واعظی بود که نماینده شریعتمداری بود. شریعتمداری و اعوان و انصارش قدرت داشتند. زندان دست ما و تحت نفوذ ما بود. یکحاجآقا هم بود که آدم علیهالسلامی نبود ولی بُرش داشت و کارها را به نفع شریعتمداری جلو میبرد. آقای واعظی چندجا تیکههایی آمد و شهر را به هم ریختند. اما نگذاشتیم و خفتشان را گرفتیم. در اینزمینه دستگیریهایی داشتیم.
* از طرف کجا اقدام کردید؟
پایگاه. وقتی اعلام اعتصاب کردند، به تهران خبر دادیم و گفتیم «وضع شهر خراب است. نیرویی چیزی بفرستید که پایگاه را حفظ کنیم!» اینخبر سریع به وزارت دفاع رسید. شهید فکوری فرمانده پایگاه بود که به او گفتم «جناب سرهنگ سریع برو تهران!» گفت چرا؟ گفتم «اوضاع خراب است. میخواهند تو را بگیرند.» او را شبانه راهی کردیم و آمد تهران. در تهران فرماندهی و هماهنگی کرد و نیروهای حزب اللهی و خودی را جمع کرد و سحر خودشان را به تبریز رساندند.
* شنیدهام شهیدفکوری توسط جمعیت خلق مسلمان حسابی کتک خورده و مورد ضرب و شتم قرار گرفته!
... نه نزدند.
* ... به همینخاطر همیشه مسلح تردد میکرد و یکمحافظ با یوزی کنارش بوده.
دوسهروز مانده به خلع سلاح پایگاه تبریز توسط طرف مقابل، اسلحه برداشت. تا آنزمان مسلح تردد نمیکرد. چون سعی داشت اوضاع را آرام کند و درگیر نشود. اینروایت کتکزدنش صحت ندارد. خودش اهل اینحرفها نبود. ميخواست با آرامش پایگاه، را کنترل کند.
* پس بعضی از خلبانهای قدیمی که زمان پیروزی انقلاب، پیشکسوت محسوب میشدند، از اول با انقلاب زاویه داشتند. ولی جنگ که شد رفتند جنگیدند.
بله. خوب هم جنگیدند. جنگ که شد زاویهها را بستند [خنده] و رفتند جنگیدند.
* منوچهر خلیلی چهطور بود؟
از آنهایی بود که زاویه جزیی داشتند.
* ولی مانع کارش نمیشد؟ یعنی کارش را میکرد و منتقد بود.
من انتقادی از او نشنیدم.
* علنی انتقاد نمیکرد؟
نه. با اکثر بچهها رفیق بود و نمیخواست رفاقتها از بین برود.
* پایگاه تبریز از نظر اینتفاوتنظرهای درشت و صریح بین خلبانها قابل توجه است. در یکسو امثال شما و شهید اردستانی را داریم و در سوی دیگر هم نمونههای دیگر که چندان موافق انقلاب نبودهاند. ولی هیچوقت به دعوا و ...
... رو در رویی نکشید. در یکی از روزهایی که رئیس کمیته بودم، از شهر به پایگاه آمدم. جلوی در، دژبان گفت جناب سروان نرو! بخش ضداطلاعات را گرفتهاند. سنگربندی شده و دو تا هم گروگان دارند؛ بایرامعلی و سیدی.
* این دونفر داستان دارند!
بله؛ خیلی! اوضاع واویلایی بود. سوار ماشین شدم و رفتم داخل پایگاه. جلوی هتل پایگاه که انتهای بلوار است، سنگر کشیده بودند. کافی بود یکتیر شلیک شود، تا تمام آنجا را به رگبار بندند.
* فکر کنم اینماجرا برای سال ۵۸ است.
بله. گوشهایم دراز شد و [خنده] رفتم توی دل قضیه. دستهایم را بردم بالا و گفتم «فلانیام تیر اندازی نکنید! آمدهام صحبت کنم.» رفتم جلو و حرف زدم. از آنطرف تعدادی از درجهدارها آمدند جلو که «جناب سروان ما کارهای نیستیم. اینجا گیر افتادهایم. محاصره شدهایم.» گفتم عیب ندارد کسانی که اونطرفی نیستند، با دستهای بالا بیاید طرف ما!» چندنفر از ایندرجهدارها آمدند.
یکیدوتای دیگر که جرمشان سنگین بود و عامل اصلی قضیه بودند، گفتند «ما اماننامه میخواهیم وگرنه ما را تیرباران میکنند.» گفتم «که میخواهد تیرباران کند؟ منم دیگر! با من طرف هستید. بهنظرتان من میخواهم شما را تیرباران کنم؟» در نهایت آمدند.
پیش از رسیدنم، تیراندازی کرده بودند و گلوله از پشت گردن بایرامعلی رد شده و یکخط از پوسش را برده و رفته بود بیرون. گفتم «رفیقتان تیر خورده. بگذارید ببریمش بیمارستان! بعدش صحبت میکنیم.» به هر بدبختی، آرامشان کردم که کار به جای باریک نکشد. به خواست خدا، قبول کردند و اسلحههایشان را پایین آوردند. گفتم «باید ایندو نفر را ببرم بیمارستان. این (بایرامعلی) هم از گردنش گلوله خورده.» قبول کردند و آن دونفر را سوار آمبولانس کردم. به سمت در پایگاه حرکت کردم که کمی جلوتر به یکعده برخوردم. گفتند شما؟ گفتم «فلانیام! رئیس اینجا! منم اسکندری!» گفتند «تو هم با آنهایی!» گفتم «آقا من با کسی نیستم. میخواهم اوضاع آرام شود.» خیلی صحبت کردیم و آخرش گفتم «بابا! هرقسمی بخواهید میخورم! بیایید دستبند بزنید و مرا ببرید! چرا همهچیز را به هم میریزید؟» گفتند باشد!
سوار آمبولانس شدیم و آمدیم دم در. دوباره جلویمان را گرفتند. گفتم «از بالا اجازه گرفتیم و آمدیم ها!» گفتند «نه خیر! تو میخواهی اینها را فراری بدهی!»

* هر دو (بایرامعلی و نمازی) اعدام شدند یا فرار کردند؟
چون اسیر شدم، نفهمیدم چه بر سرشان آمد.
* نفوذی کجا بودند؟
نفوذی نبودند؛ گداگشنه بودند و میخواستند پول جمع کنند. یکیشان را در مرز ترکیه گرفتند. داشت فرار میکرد.
* پس سیاسی نبودند؟ مجاهدین خلق؟ خلق مسلمان؟
نه. ولی بین نیروهای خلق مسلمان بودند. البته از اینعرضهها نداشتند. به فکر جیب خودشان بودند که پولی بِکَنند و بروند به عشق و حالشان برسند.
جلوی در پایگاه ما را گرفتند. پرسیدند کجا؟ گفتم «دو مجروح دارم. باید برسانمشان بیمارستان!» قبول نکردند. خیلی عجز و لابه کردم. گفتم «آقا من کجا میتوانم بروم؟» در همینقضایا روحانی پایگاه که نماینده واعظی بود، رسید. گفتم «حاجاقا شما یکچیزی بگو! اینها نمیفهمند دارند چه میکنند.» ایشان فضا را آرام کرد و گفت «بگذارید بروند بیمارستان. اگر اینبنده خدا اینجا بمیرد خونش میافتد گردن شما.» در نهایت گفتند «سیدی بماند و بایرامعلی برود!»
رفتیم سمت بیمارستان و مجروح را رساندم. بعد از درمان، بایرامعلی و سیدی را نشاندم توی اتوبوس و فرستادم تهران و گفتم «بروید دیگر اینطرفها پیدایتان نشود!» ولی پایشان که به تهران رسید یکگروه ضربت تشکیل دادند و برگشتند پایگاه را خلعسلاح کردند.
* عجب!
ولی به خیر گذشت. یکروز در کمیته نشسته بودم که کسی آمد و گفت جناب سروان شما را میخواهند. گفتم که میخواهد؟ تو که هستی؟ گفت آقای ری شهری میخواهد. گفتم با خودم «بسم الله الرحمن الرحیم! سرم رفت بالای دار!» [خنده]
باید میرفتم زندان تبریز. وقتی رفتم دیدم جلسه دادگاه برپاست. با لباس پرواز بودم و مثل بچهیتیم گوشهای نشستم. میترسیدم مرا هم اعدام کنند.
* [خنده]
یکی را گرفته بودند که میگفتند ضدانقلاب است. به امام فحش داده و ما هم او را گرفتهایم. بنده خدا راننده تانکر آب پایگاه بود. نتوانستم تحمل کنم. گفتم «حاجآقا اینحرفها چیست میزنید؟ وقتی رفتیم قم زیارت امام، اولینکسی که شعار داد و سینه زد اینآقا بود.» ری شهری نگاهم کرد و گفت تو کی هستی؟ گفتم اسکندریام که دنبالش هستی. گفت «بهبه! چشممان به جمال شما روشن! چند وقت است پیغام میفرستادم. چرا نمیآمدی؟ میترسیدی؟» گفتم «نه. گرفتار کارهای پایگاه بودم. اینآقا تقصیری ندارد. یکعده ناگهان گر گرفتهاند و شعار دادهاند. این هم آنجا بوده است.» ریشهری به یکسرهنگ نیروی زمینی که دادستان دادگاه بود، گفت «جنابسرهنگ؟ آنحرفها چه بود و اینحرفها که ایشان میزند چیست؟» کاغذها را پاره کرد و گفت «این راننده را هم تبعید کنید پایگاه دزفول!»
* تبعید چرا؟ مگر بخشیده نشد؟ میماند کارش را میکرد.
اوضاع خراب بود. میخواستند جو را آرام نگه دارند.
* شما با آنمیزان تاثیرگذاری، پست و مقامی داشتید یا جزو نیروهای انقلابی بودید؟
نه معمولی بودم ولی شده بودم آچار فرانسه. هرجا اتفاقی میافتاد میرفتم. مشکینشهر که شلوغ شد، رفتم غائله را خواباندم. خلق مسلمان داشت گر میگرفت، رفتم و ماجرا را خواباندیم. سرهنگ تاجالدینی فرمانده ژاندارمری بود. با (هلیکوپتر) شنوک رفتم پیشش. خلبانش خیلی لوتی بود. گفتم بابا یککمک بکن من شر را بخوابانم. خیلی لوتیوار گفت چه کنم؟ گفتم ۲۰ تا نیرو سوار کن برویم بالای کوه پیادهشان کنیم. اینطور بود که ۲۰ تا ۲۵ کماندو را بردیم بالای کوه تخلیه کردیم که از بالا به پایین شروع به پاکسازی کردند و منطقه آرام شد.
یکروز در گردان نشسته بودم که دیسپچر آمد و گفت «جناب اسکندری با شما کار دارند.» تا میگفتند کارم دارند، میگفتم «باز شر شروع شد!» [خنده] گفتم که کار دارد؟ گفت جناب سرهنگ فرزانه. خدا رحمتش کند!
* مگر فوت کرده؟
بله. خدا رحمتش کند. خیلی آدم خوبی بود. فرمانده گردان آموزشی ما در دزفول بود. آنجا درجهاش سرگرد بود. بعد شد سرهنگدو و بعد هم سرهنگتمام. رفتم و خودم را به جنابفرزانه رساندم. در زدم و وارد اتاق شدم و احترام گذاشتم. گفت «تو کجایی اصلا؟» گفتم «زیر سایهتون! در پایگاه هستم دیگر!» گفت «همهچیز را به هم ریختهای و میگویی در پایگاهم؟» گفتم «جنابسرهنگ اتفاقا دارم همه تلاشم را میکنم پایگاه را آرام کنم!» خندید و گفت «بابا! اینسرهنگ تاجالدینی پدر مرا درآورده است.» گفتم چرا؟ گفت «مشخصات و شماره پرسنلیات را میخواهد. کارت دارد. زنگ بزن ببین چهکار دارد.»
آقای تاجالدینی در خوی بود. با تلفن به یگان ایشان در خوی زنگ زدم و خودم را معرفی کردم. گفت «اسکندری؟ معلومه تو کجایی و چه میکنی؟ هرکاری داری ول کن بیا پادگان!» گفتم «کلی کار دارم جنابسرهنگ!» گفت «نه! باید بیایی!» گفتم «شما بگویید چهکار دارید!» گفت «میخواهم برایت تقاضای درجه کنم! مشخصاتت را بگو! نه هم نیاور و سریع مشخصاتت را بگو!» گفتم «جنابسرهنگ من برای درجه کار نکردهام که درجه بخواهم!» داد و بیداد راه انداخت که مشخصاتت را بده! گفتم «نه. کارهایم برای درجه نبوده» و در نهایت مشخصات را ندادم ولی بعدا مثل سگ پشیمان شدم. [خنده]
* [خنده]
دارم خالصانه میگویم. ۶ راید پرواز کرده بودم و بهخاطرش ۲ ماه ارشدیت دادند. اما یکی از بچهها، یکسورتی پرواز کرده بود و به او ۶ ماه دادند.
* بعد از اسارت؟
بله. رفتم پیش استادم در افپنج که شده بود معاونت آموزش. گفتم «تیمسار من پدرم درآمد و در ۲ روز، ۶ سورتی پرواز کردم. به من ۲ ماه ارشدیت دادهاند و به فلانی ۶ ماه. آخه اینکجای عدالت است؟» درجه روی لباسش را نشان داد که «آه! فکر میکنی این را که زدهام، با گروهبان فرقی میکنم؟» فکر کردم خب، من به این چه بگویم! آنموقع جناب تاجالدینی داشت درجه میداد و من تعارف شاهعبدالعظیمی کردم. بعدا هم پشیمان شدم.
* خب جناب اسکندری، اگر نکتهای جا مانده بفرمایید که بحث را جمع و جور کنیم.
ذهنم یاری نمیکند. از آنروزها ۴۰ سال گذشته. خدا را شکر که خدا اینگونه هدایتم کرد و تقدیرم را قرار داد ک با دوستانی مثل شما دو کلمه حرف داشته باشیم بزنم.
صادق وفایی