به گزارش خبرنگار فرهنگی تابناک، پس از مصاحبه با امیران خلبان جهانگیر قاسمی، حسین هاشمی، صمد ابراهیمی، کاظم عباسنژادی و شفیع حسینپور از خلبانهای نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، اینبار نوبت یکی از خلبانهای هوانیروز ارتش است که در سالهای دفاع مقدس در معرکه جنگ حضور داشته و پروازهای زیادی را در کارنامه خود ثبت کرده است.
امیر خلبان علیرضا میرزایی از خلبانهای هلیکوپتر ترابری 214 در سالهای جنگ و هلیکوپتر CH-47 شینوک در سالهای پس از جنگ است که مرور کارنامه خدمت او در هوانیروز را در هفته دفاع مقدس انجام میدهیم.
تا بهحال گفتگوهای زیر را با خلبانهای شکاری نیروی هوایی ارتش منتشر کردهایم که در اینپیوندها قابل دسترسی و مطالعه هستند:
گفتگو با امیر خلبان جهانگیر قاسمی - خلبان فانتوم F4 و بوئینگ 747:
* «نزدیک بود هواپیمای سوخترسان خودی را به اشتباه بزنیم!/آموزشهای استاد آمریکایی در جنگ به کارم آمد»
* «میراژ دشمن را که زدیم، میگ ۲۳ ما را زد/محققی مدیر آموزش بود ولی اسم خودش را برای پرواز مینوشت »
* «کشتیهای دشمن را در خلیجفارس با ملاحظه و وسواس میزدیم/خلبانهای اسرائیلی را درک نمیکنم!»
گفتگو با امیر خلبان حسین هاشمی - خلبان و معلمخلبان شکاری F5
* «۲۰ شهریور ۵۹ بمبارانهای برونمرزی را در خاک عراق شروع کردیم/گفتم بیرون نپر که اینجا لانه زنبور است!»
* «کمر نیروی هوایی در دیماه ۵۹ شکست/نامه میآمد که بهنام خلق قهرمان ایران به اعدام محکومی!»
گفتگو با امیر خلبان صمد ابراهیمی - خلبان و معلمخلبان شکاریهای F5، F14 و سوخو24
* «روایت انداختن سهفروند میراژ عراقی بدون شلیک یک موشک و فشنگ/احمد مرادی چرا خیانت کرد؟»
* «خلبانهای دزفول شهیدچمران را از محاصره تانکها نجات دادند/روایت شیطنت شهیددوران در ماموریت»
گفتگو با امیر خلبان کاظم عباسنژادی - خلبان و معلمخلبان شکاریهای F5 و سوخو 24
* «افپنجهای دزفول چگونه پایگاه ناصریه را کوبیدند/سهبار انگ خیانت خوردم و تبرئه شدم»
* «خلبان ایرانی چرا از زدن ستون نیروی دشمن منصرف شد؟/مقیمی نتوانست اجکت کند و با هواپیما به هدف خورد»
گفتگو با امیر خلبان شفیع حسینپور - خلبان شکاری F5
* «روایت کوبیدن پالایشگاه کرکوک با راکتهای زونی/با سرود «ای ایران!» به خودم روحیه میدادم»
* «بمباران کرکوک در حمله به اچسه ایذایی نبود، انتحاری بود/اسرائیل از پایگاه تبریز کینه داشت»
* «معمای شهادت علی اقبالی در آسمان عراق/شهیداردستانی پیگیر آزادیام از زندان بود»
***
در ادامه مشروح قسمت اول گفتگو با امیر خلبان علیرضا میرزایی را میخوانیم؛
* جناب میرزایی اجازه بدهید از خاطره شما در فتح المبین شروع کنیم.
صبح دوم فروردین ۱۳۶۱ بود. حاشیه نمیروم. یکماموریت پروازی دادند و آمدند برای انتخاب گروههایش. یگان ما که ۲۱۴ بودیم یکگوشه، و یگان بچههای کبرا هم یکگوشه دیگر بود. تیمهای آنها انتخاب شده بود و آمده بودند رسکیو و آمبولانس هوایی را تعیین کنند. هر چندفروند کبرا که میرود، یک فروند ۲۱۴ هم برای کمک میرود که اگر زمین خوردند یا سانحه دادند، از صحنه میدان جمعشان کنند و ببرند عقب.
آمدند سراغ بچههای ۲۱۴. اول دنبال داوطلب بودند که سریع دستم رفت بالا؛ علیرضا میرزایی. یادداشت کردند. آنروزها تازه خلبان عملیاتی جنگی شده بودم و هنوز تهدلشان بهعنوان خلبان عملیاتی قبولم نداشتند. دیدم خلبانهای کبرا از آنگوشه نگاهم میکنند. یعنی امید چندانی نداشتند.
* درجهتان چه بود؟
فکر کنم ستوانیک یا سروان بودم. به اینمسائل اهمیت نمیدادم ولی هرچه بود، در روزهای سروانی یا ستوانیکی بود. داوطلب که شدم، شور و مشورت کردند و به این نتیجه رسیدند یک قدیمیتر را بگذارند کنار من؛ عباس ندایی.
* برای اینکه کمک شما باشد؟
نه؛ که من کمک او باشم. ندایی بچه باغیرت کرمانشاهی بود. به اینترتیب انتخاب شد و رفتیم پرواز. در اینماموریت پنجشش فروند کبرا میرفت جلو که اسامیشان را روی کاغذ نوشته و گذاشته بودم روی پایم. اینها را در هوا در سایت (در دید) داشتم و حواسم به آنها بود.
کبراها عملیاتشان را شروع کردند. ما هم شروع به دور زدن در نقطهای دورتر از آنها کردیم. چند دقیقه یکبار اسامی و تعداد را میشمردم و آمار کبراها را میگرفتم. میخواستم جلوتر از (هواپیمای) تاپ کاوری باشم که بالا بود. دست خودم نبود و غیرارادی اینکارها را میکردم. در یکی از شمارش ها دیدم ۵ تا هستند و یکی کم شده! گفتم در رادیو «آقا فرزاد! یکیشان کم است.» فرزاد فرجامخواه افسر کل عملیات بود. گفت «آره یکیشان خورده. فکر میکنم ضرابی باشد!» به شماره و مشخصات کاغذ که نگاه کردم، گفتم بله علی ضرابی است!
در همان لحظه فرجامخواه گفت «نروید جلو! خیلی به سنگر دشمن نزدیک است! آنجا افتاده.»
* زمینخوردن هلیکوپترشان را دیدید؟
نه. شماره کردم و فهمیدم پشت تپه افتاده است.
* پس نمیدیدید!
هنوز نه. ولی با شماره فهمیدم یکی کم است. پیش از اینکه زمین بخورند، به آقای ندایی که دیگران به او اعتماد بیشتری داشتند و قدیمیِ من محسوب میشد، گفتم من کنترل را دارم. یعنی کنترل دست من بود که سانحه اتفاق افتاد و علی ضرابی را زدند. اولینکاری که کردم، این بود که یکلحظه کشیدم بالا. دیدم بله، هلی کوپتر ضرابی درست جلوی خاکریز دشمن زمین خورده؛ به پهنا خوابیده بود روی زمین.
* منفجر نشده بود؟
نه. به پهلو روی زمین بود. ضرابی از سانحه پیشین، رعشه کمری داشت. این را از قبل میدانستم. چون امنیت پرواز بودم، درباره مشکلات جسمی و ویژگیهای اخلاقی بچهها اطلاعات داشتم. سر همینقضیه میدانستم ضرابی رعشه کمر دارد. بعد از زمینخوردن هلیکوپترش میخواست بلند شود ولی نتوانسته بود. خودش را انداخته بود بیرون. دُم هلیکوپترش آتش گرفته بود. توی خاکها چنگ میزد و جلو میآمد. فاصله ما با او حدود ۱۵۰ متر بود.
صحنه ماجرا مثل کربلا بود. خوب یادم هست معرکه را که دیدم، اسم امام حسین (ع) آمد توی ذهنم و یکنسیم دلچسب از صورتم رد شد. گفتم «عباس آقا با اجازهات میخواهم ۳۰ ثانیه از امام حسین وقت بگیرم» و تایمر را زدم. حساب کن آقای فرزاد فرجامخواه چه گفته بود؟
* نروید جلو.
یعنی قضیه را منتفی دیده بود. آنیکی خلبان را بچههای دیگر نجات داده بودند.
* کمک آقای ضرابی را؟
بله. چون میدانستند میخواهیم او را برداریم، به شدت میزدند.
* خود هلیکوپترش را که نمیزدند نه؟ با توپ و خمپاره و آرپیجی؟
نه. سعی میکردند ما را بزنند. تیر مستقیم تانک بود و آتش گسترده. از آن بالا خوب میدیدم. یکنفربر زرهی از آنطرف سنگر آمد و یکجیپ هم از طرف دیگر. از اینسنگرهای بزرگ و گسترده بود. از دو طرف میآمدند خلبان ما را بگیرند. هر تانکی هم که شلیک میکرد، با حسابکتاب من، ششهفت ثانبه طول میکشید دوباره آن نقطه را بزند. یعنی بین شش تا هفت ثانیه سلامت کامل دارم. کجا؟ در چالهای که از انفجارها درست شده.
در آن ۳۰ ثانیه، سریع میرفتم در چالهها و ایمان داشتم که ۵ ثانیه دیگر زنده هستم. اگر هم بزنند و بخورم، با تیرهای کوچک میزنند. رفتم جلو تا نزدیک ضرابی رسیدم. یککروچیف داشتم که همیشه در شرایط خاص از او استفاده میکردم. جا دارد ا او یاد کنم؛ جعفر موسوی. سن کمی داشت و جسهاش هم کوچک بود. ولی شجاعت و ایمان بسیار خوبی داشت. وقتی به ضرابی رسیدیم، گفتم در را باز کن و فقط بکشش بالا! چون ضرابی نمیتوانست بایستد. موسوی روی اسکید ایستاد و با دستش پشت لباس ضرابی را گرفت و او را مثل یککیسه کشید و انداخت کف هلی کوپتر. در همینلحظه گفتم آقای ندایی شما کنترل را دارید!
امیر خلبان علیرضا میرزایی در جوانی
* منطقهای که ایناتفاق افتاد کجا بود؟
تقریبا شمالِ غرب دزفول. قبل از اینحادثه هم یکماجرای دیگر داشتیم که در آن، عنایتالله منصوری را از دست دادیم؛ سیمای زیبایی داشت و بسیار مومن و با خدا بود.
* خلبان کبرا بود؟
نه. ۲۱۴ بود.
* چهاتفاقی برایش افتاد؟
اگر توجه کرده باشی، نوک پروانه هلی کوپتر زردرنگ است. علتش این است که وقتی خلبان (روی زمین) نشسته و ملخ در حال چرخش است، نوار زردرنگش قابل تشخیص باش تا اگر نزدیک کوه یا زمین هستی، مواظب باشی ملخت به موانع نگیرد و نخورد.
عراق آنموقع موشکهای سام ۷ و سام ۹ را به عراق داده بود.
* که هر دو دوش پرتاب هستند...
... و حرارتی! اینموشکها لوله اگزوز وسایل پرنده را دنبال میکنند و میروند آنتو منفجر میشوند. تجزیهتحلیل من این بود که تنها راه نجات از اینموشکها این است که جلویش بایستی – شجاعت یا هرچه اسمش را میگذارید بگذارید – و وقتی نزدیک شد، سریع جاخالی بدهی. اگر بخواهی فرار کنی [خنده] موشک از تو سریعتر است. بچهها هم اینمساله را پذیرفته بودند. اینتذکر من مربوط به ۲۰ روز پیش از سانحه است.
* سانحه در کدام عملیات بود؟
این هم در فتحالمبین بود. صبح ساعت ۱۰ و نیم – یازده صبح بود. حساب کن، ۲۰ روز قبلتر اینتوضیحات را دادهام.
چون هواپیماهای دشمن وارد آسمان ما میشدند، هلیکوپترها را در پایگاهها پخش کرده بودیم و چون خلبان آماده بودیم، عصرها برای یگانهای مختلف و حفاظتی غذا میبردیم. درباره موشکهای سام ۷ و ۹ آن راهکار جاخالی و آنحلقه رنگی نوک ملخ را در ذهن داشتم. به همیندلیل موقع بلندشدن از زمین در پایگاه اصفهان، با حالت گهوارهای و تاب خوردن بلند میشدم. آقای منصوری مسئول عملیات کل بود. همه اینها از من ارشدتر بودند. یکبار به من گفت «چرا اینطور میکنی؟» گفتم «بهخاطر آنموشکها تمرین میکنم که نوک هلی کوپتر چهقدر نزدیک زمین میشود. سمت چپ سینک بیشتری دارد و سمت راست کمتر.» ایشان ایراد شدید گرفت. من هم گفتم «فلانی ایراد نگیر! جای تو باشم دو همینتمرین را دوبرابر میکنم. چون کار شما از من بیشتر است.»
همینمساله هم در فتحالمبین برایش باعث سانحه و شهادت شد. موشک زدند و او هم روبرو ایستاده بود. همانطور که گفتم، سمت چپ همیشه سینک و گرایش بیشتری داشت. همین شد که بلید (ملخ) هلی کوپترش خورد زمین و شکست. یکقطعهاش سر منصوری را قطع کرد.
* یعنی شیشه و بدنه ...
همه را با خود برد. خیلی قدرت دارد.
* پیکرش چهطور بود؟ یعنی بدن سالم بود و سر هم پیدا شد؟
بله.
* سرش سالم بود یا متلاشی شده بود؟
نه سالم بود.
* آخر بلید خودش قطور است.
قطع کرد دیگر! یکنکته جالب بگویم. یکبار روی باند پروازی، ملخ دم در حال چرخش بود. یکی از خلبانها حواسش نبود که یکنفر با این ملخ نصف شد. یکطرف بدنش افتاد آنطرف و یکنصفش آنطرف. اصلا برپ فراتر از معیارهای ذهنی!
یکبار دیگر هم یکشهید در کوه بزمان یزد دادیم؛ بهخاطر مبحث نقطه ایستایی. این از مباحث دانشگاهی است. وقتی نقطه ایستایی تشکیل شود، مثل ابرهای CB چناننیرویی پیدا میکند که نگو! به آنشهیدمان در یزد یکضربه خورد و نصف بدنش از کمربند به بالا جدا شد و از پنجره جلوی هلیکوپتر بیرون افتاد. اینبخش از بدنش را یککوه آنطرفتر پیدا کردیم.
* آقای ضرابی بعد از آنسانحه گراند شد؟
اجازه بده! عادم دارم وقتی از مسافرت یا یککار هیجانی برمیگردم، دو رکعت نماز شکر میخوانم. در حال نماز بودم که فهمیدم در باز شد و یکی آمد تو. صبر کرد نمازم تمام شد. گفتم چیه؟ گفت بالا کارِت دارند. گفتم هرچه بوده انجام وظیفه بوده! گفت «نه! گفتهاند بیایی!»
* از آقای ضرابی دلخور بودید؟
بله. از قبل یکمساله داشتیم. وقتی رفتم، تعریف کردند نیمساعت بعد از نجات آقای ضرابی، خانمش فارغ شده و بچهشان به دنیا آمده است. سر اینماجرای نجات میخواستند اسم بچهاش را بگذارند علیرضا. آنجا گفته بود عباس ندایی و علی میرزایی ناجیهای من بودند.
ایندو ماجرا در فتحالمبین رخ داد. بخش خوشحالکنندهاش تولد بچه ضرابی بود و تاسفبارش هم شهادت عنایتالله منصوری.
* آقای منصوری فقط خودش شهید شد؟ خلبان کنارش هم شهید شد؟
نه. فقط خودش. در گلزار شهدای اصفهان است.
* شما جز خلبانهای کدام پایگاه هوانیروز بودید؟ اصفهان؟
جاهای مختلفی بودم. مدتی به کرمانشاه مامور شدم. در کرمان، اصفهان و پایگاه قلعهمرغی تهران هم بودم.
* در شروع جنگ چه؟
آنموقع ۲۱۴ میپریدم و در اصفهان بودم. فکر کنم فرمانده یگان سوم بودم. رزومهام همیشه فرماندهی است [خنده] ولی چون سنم کم بود، همیشه درگیر بودم.
* پس در حماسه سر پل ذهاب که سهروز اول جنگ رخ داد، نبودید!
نه. اصفهان بودم. حمید صدیق شجاع را میشناسی؟
* نه.
خلبان برجسته کبرا بود. دربارهاش تحقیق کن! با او رفت و آمد خانوادگی داشتم. صدیق شجاع در پروازهای سقز و بانه و سردشت که خیلی فعال بودیم، افسر عملیات یگان کبرا بود. کبرا از جلو خیلی باریک است. ۲۱۴ هم حجیمتر از کبراست. در مناطق که پرواز میکردیم، به کبراها تیر میخورد، ولی به من نمیخورد. هدایتشان میکردم تا جاییکه بتوانند خود را به سقز و بانه برسانند. باز در مسیر برگشت، تیر به آنها میخورد به من نمیخورد.
وقتی از ماموریت میآمدیم، جای تیرها را بازدید میکردیم. با صدیق شجاع میایستادیم و میشمردیم. به هلیکوپتر بقیه هفتهشتده تا خورده بود. برای من یکی هم پیدا نمیشد. صدیقشجاع به خانم من میگفت «خانم میرزایی! چرا به هلیکوپتر شوهرت حتی یک گلوله هم نمی خورد؟» بعدا علتش را فهمیدم. وقتی ماموریت میرفتم، خانمم تا صبح قرآن به سر میگرفت. به او گفتم «لامصب چرا نگذاشتی شهید شوم!»
* واقعا میخواستید شهید شوید؟
بله. نسبت به اینقضیه احساس خوبی داشتم.
* زمانی سینه آدم تنگی میکند و ایناحساس را دارد که از رفقایش جا مانده و میخواهد برود. شما اینحس را داشتید؟
چندسال پیش اینحس خیلی در من قوی شد و اشعاری گفتم. در جریان جنگ ۱۲ روزه هم اینحس را داشتم. البته در مقطعی برای مادر و همسرم قسم خوردم دیگر پرواز نکنم. چون زن و بچهام خیلی تحت فشار بودند.
زمان رحلت امام هم ماموریتهای زیاد و سنگینی داشتیم. این، یکی از افتخارات من است که آنروز ۱۳.۶ ساعت پرواز کردم. قوانین بینالمللی اجازه نمیدهد بیشتر از ۸ ساعت پرواز داشته باشی. رانندگی با ماشین هم همین است. در ۲۴ ساعت حق نداری بیشتر از ۸ ساعت رانندگی کنی. حالا پرواز در آن شرایط فوت امام ...
* پروازتان چه بود؟ گشت؟
گشت، ترابری و کارهای دیگر.
* مسئولان را هم جابهجا کردید؟
بله. وسط پروازهای جنگی یکی از تفریحاتم جابهجا کردن مسئولان بود. چندبار حضرت آقا را جابهجا کردم. آنموقع آشیانه جمهوری نبود. خود ما افسران عملیات و فرماندهان یگان به خاطر مطمئنبودنمان پرواز میکردیم و مسئولان را میبردیم.
* منظورتان روز تشییع (امام) است؟
بله. آنموقع در پایگاه قلعهمرغی بودم. ساعت ۳ صبح آمدند در خانه. گفتم چه خبر است؟ گفتند «حضرت امام فوت کرده است. سریع تشریف بیاورید پایگاه!» به دفتر رفتم دیدم خبری نیست ولی رادیو را که باز میکردیم، همهاش قرآن پخش میکرد. گفتیم چه کار کنیم؟ گفتند همه بروید پارکینگ بیهقی. با سهچهار فروند رفتیم. در مسیر هم از روی خانه پدری عبور کردم و اینقدر پایین بودم که همه را بیدار کردم. هوا گرگ و میش بود.
آنروز خفگی و مرگ زیاد داشتیم. چون تراکم بیش از حد بود. اصلا از قوه درک خارج بود. از بالا مثل حرکت ردیفی مورچهها بود که بهسمت یکنقطه میروند. حبیبالله ملکوتی خلبان هلیکوپتر حامل پیکر امام بود. بهخاطر همینتراکم جمعیت نتوانست بینشید و جنازه را بگذارد زمین. تا آمد بنشیند...
* کفن امام پاره شد.
شماره هلی کوپترش ۹۱۶ بود. [خنده] چون برای یگان خودم بود. گفتم حبیب بلند شو! میگفت «نمیشود! نمیشود! مرا تکانتکان میدهند.» خواست امام زمان (عج) بود که در آنشرایط و آنازدحام اطراف هلیکوپتر برای کسی اتفاقی نیافتاد. اینقدر فشار روی هلیکوپتر زیاد بود که رادِ فرامین خورد شده بود. وقتی آنقسمت را باز کردیم، دیدیم به اندازه یکخودکار از قطرش باقی مانده. یعنی تمام دایره راد بهخاطر فشار مردم خرده شده بود و اگر آنیکذره هم خرده میشد، هلیکوپتر بدون فرمان بین جمعیت میچرخید و همه را لت و پار میکرد.
* اینکه گفتید بهخاطر مادر و همسرتان قسم خوردید پرواز نکنید، برای چهزمانی است؟
وقتی که دوبار برای بازنشستگی درخواست داده بودم؛ بعد از مرتبه دوم.
* پس بعد از جنگ بوده!
بله. بعد از جنگ آرام و قرار نداشتم. رفتم دوره عالی خلبانی روی هلیکوپتر شنوک؛ در یگان شنوک بودم تا یکسانحه بزرگ در بیرجند برایم رخ داد. آنموقع فرمانده یگان بودم.
* کدام سانحه؟
کلیاتش را میگویم ولی جزئیاتش را نمیشود گفت. چون قبلا از کویر پرواز کرده بودم باید یکماموریت فوری را صبح جمعه انجام میدادم. یکی از جوانان را هم بهعنوان کمک انتخاب کردم. اما پیش از ماموریت گفتند شما کمک یکخلبان دیگر هستی! به او هم گفته بودند خیالت راحت میرزایی راه را بلد است.
* از کجا رفتید؟
از اصفهان بلند شدیم. مقصد هم بیرجند بود و آنجا سانحه دادیم. داستان زیاد دارد. شنوک داستانهایی دارد. باید بلد باشی هم مثل هواپیما بنشینی هم مثل هلی کوپتر هاور کنی. دوره عالی خلبانی را دارد.
آنروز هلی کوپتر سنگین بود. ۴۷ مسافر، دو نیسان پاترول و چند وسیله حساس را بهعنوان بار داشت. خلبان به حرفم گوش نداد و بد فرود آمد. تا زمان پیش آمدن سانحه ۴ ادوایز به او دادم. اما توجه نکرد و با سرعت زیاد رفت توی پارکینگ جلوی برج مراقبت پایگاه. طوری شد که گفتم «فقط هلیکوپتر را بزن زمین!»
سهجور دور زدن داریم. بعضی از بچههای شنوک اینقضیه را جدی نمیگرفتند. عرض اینهلیکوپتر زیاد است و پروازش خیلی مشکلتر از هواپیماست. یا باید از جلو بگردی، یا وسط را و یا عقب را محور قرار بدهی.
یکلحظه دیدم صدای ناهنجاری آمد. ترانزمیشن عقب کنده شد و خورد به برج مراقبت. بعد خورد به ترانزمیشن جلو. وزنش حدود ۱۰ تن است. آمد و خورد به پشت سرم. جمجمهام را سوراخ کرد و بعد از آن چیزی نفهمیدم. چون بیهوش شدم. گویا هلیکوپتر آتش گرفت.
تنها چیزی که خاطرم هست این است که به هوش که آمدم فهمیدم سانحه اتفاق افتاده و باید موتورها را خاموش کنم. وقتی احساس کردم صداهای موتور از بین رفته، خودم هم از بین رفتم. [خنده] وقتی خدا بخواهد شخص زنده بماند آتش و سرما و گرما همه عکس آفرینش خودشان عمل میکنند. سرمای سوخت GP4 و GP5 خیلی سرد است. دیدی بنزین سفیدک میزند؟
* بله.
به خاطر اکسیداسیون اکسیژن سوخت است. یکلحظه احساس کردم حرارت سردی از صورتم رد شد. گرمای آتش هم از آنطرف دیگر صورتم عبور کرد. این باعث شد به هوش بیایم. دستگیره در را کشیدم و خودم را پرت کردم بیرون. روی زمین که بودم، خواستم بلند شوم. انگار یک دست کتفم را فشار داد و چسباند کف آسفالت. ناگهان یکبلید شکسته از روی سرم عبور کرد. یعنی اگر بلند میشدم تمام بود! این چندمین بار بود که از ایناتفاقات برایم میافتاد و چیزی نشد. همانبحث خواست خداست که گفتم.
شنوک یککروچیف دارد که سوختگیری را انجام میدهد. کروچیف آنپرواز، کنار دوستم علیرضا مقصودی ایستاده بود. مقصودی روی صندلی نشسته بود. ۲۰ ثانیه پیش از شروع سانحه، از جایش بلند میشود و میگوید تو بنشین. او هم مینشیند و وقتی سانحه اتفاق افتاد، یک تکه فلز مستقیم به قلب او خورد. اینطور شد که آنآقای کروچیف شهید شد. درجا شهید شد. پیکرش را کنار من گذاشته بودند. به خودم که آمدم دیدم سرم خیلی خون میآید. فاصلهای را سینهخیز رفتم. دست پشت سرم گذاشتم و فشار دادم. چند صلوات فرستادم. تمام بدنم خون بود. همه زخمیها را در بیمارستانها جا دادند ولی مرا قبول نمیکردند؛ تا ساعت ۱۲ شب که جراح مغز و اعصاب با هواپیما از مشهد آمد. نگاه کرد و گفت «الحمدالله چیزی نیست فقط ضربه مغزی است.»
* از اینجا به بعد گراند شدید؟
اینجا به بعد، گراند نشدم. نخواستم. درخواست دادم دیگر پرواز نکنم.
* چه سالی بود؟
۱۳۷۶. از حضرت آقا درخواست کردم دیگر پرواز نکنم. گفتم چهارسال از خدمتم مانده که میخواهم آن را بگذارم برای زن و بچهام. دفعه اول جواب نگرفتم. دفعه دوم رییس دفتر ایشان آمد. گفتند ایشان برای شما دعای خیر دارد و جویای حال شماست. میگوید شما تحت فشار و اجبار نیستید؟ گفتم نه. فقط میخواهم در خدمت زن و بچهام باشم. همانموقع درخواستم قبول شد.
* پس بازنشست نشدید؟
بازنشست شدم.
* آنچندسال را بازخرید نکردید؟
نه با ماده ۱۲۷ بازنشست شدم.
* سال ۷۶؟
۷۹ بود که دیگر تمام شد و پرواز نکردم.
صادق وفایی
ادامه دارد ...
تابناک را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید