گفتگو با امیر خلبان حسین هاشمی/۲

کمر نیروی هوایی در دی‌ماه ۵۹ شکست/نامه می‌آمد که به‌نام خلق قهرمان ایران به اعدام محکومی!

بیشترین تلفات را در سه‌روز ۱۶ تا ۱۸ دی دادیم. کمر نیروی هوایی شکست؛ از اف‌فورها گرفته تا اف‌پنج‌ها. بچه‌ها لت‌وپارشده در دزفول نشستند. خودم در آن‌چندروز چهارسورتی پرواز کردم چون لشکر ۱۶ قزوین در نعل اسبی افتاده بود و فقط داد می‌زد «نیروی هوایی کمک کن!»
کد خبر: ۱۳۰۵۹۴۷
|
۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۰۹:۴۶ 17 May 2025
|
10500 بازدید
|
۱

کمر نیروی هوایی در دی‌ماه ۵۹ شکست/نامه می‌آمد که به‌نام خلق قهرمان ایران به اعدام محکومی!

به گزارش خبرنگار فرهنگی تابناک، جنگ ایران و عراق که شروع شد، تعدادی از خلبان‌های نیروی هوایی از پیشکسوت‌ها بودند و تعدادی دیگر از جوان‌ترهایی که نیاز به هدایت و آموزش داشتند. پیشکسوت‌هایی که مانده بودند و مثل هم‌رده‌های دیگر خود، تن به تصفیه، اخراج خودخواسته یا بازخریدی نداده بودند، به‌ناچار هم در حملات علیه دشمن شرکت می‌کردند و هم جوان‌ترها را آموزش می‌دادند.

یکی از این‌خلبانان پیشکسوت، امیر حسین هاشمی است که این‌روزها هشتادسالگی خود را پشت سر می‌گذارد و در یک عصر فروردینی در منزلش در شیراز میزبان ما شد. چندساعت گفتگو با این‌خلبان جنگ، به مرور خاطرات سال‌های آموزش پیش از انقلاب، روزهای انقلاب و اضطراب‌های خلبان‌های نیروی هوایی برای تصفیه یا عدم تصفیه، شروع جنگ و شرکت در پروازهای جنگی، سال‌های پس از جنگ و فعالیت در بخش آینده نیروی هوایی اختصاص داشت. 

قسمت اول گفتگو با این‌خلبان پیشکسوت، روز هفدهم اردیبهشت منتشر شد که در پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه است:

* «۲۰ شهریور ۵۹ بمباران‌های برون‌مرزی را در خاک عراق شروع کردیم/گفتم بیرون نپر که اینجا لانه زنبور است!»

مشروح قسمت دوم و پایانی این‌گفتگو هم در ادامه می‌آید؛

* یک‌برگشت به گذشته داشته باشیم. شما سال ۱۳۴۶ وارد نیروی هوایی شدید. متولد چه‌سالی هستید؟

۱۳۲۵. هشتاد سالم است. [خنده]

* ماشالله!

به دکتر گفتم هشتاد سالم است. گفت خوب ماندي! گفتم بگو ماشالله! [خنده]

* ماشالله! چه‌سالی رفتید آمریکا؟

فارغ‌التحصیل کلاس ۷۰۷۱ سال ۱۹۷۱ هستم. در ایران به موسسه زبان رفتیم و انگلیسی خواندیم. بعد به آمریکا اعزام شدیم. وقتی فارغ‌التحصیل شدم و برگشتم، برای هواپیمای F5 در نظر گرفته شدم. معلم‌های خوبی هم داشتم؛ مثل علی دهنادی. 

* پس وقتی از آمریکا برگشتید، در مهرآباد برای اف‌پنج انتخاب شدید و بعد رفتید همدان؟

رفتیم دزفول.

* اول رفتید دزفول؟

بله. آموزش رزمی‌اش در دزفول بود. آن‌جا فرمانده‌گردانمان آقای (محمد) ابوالملوک بود. 

* برای این‌ پرسیدم چون همدان هنوز اف‌پنج‌هایش را داشت و پایگاه این‌هواپیما محسوب می‌شد.

بله. سه‌گردان ۳۱ و ۳۲ و ۳۳ را داشت. بعد تبریز را که ایستگاه رادار بود، تبدیل به پایگاه کردند و اف‌پنج‌ها به این‌پایگاه و پایگاه چهارم شکاری دزفول منتقل شدند. به این‌ترتیب گردان‌های ۳۱ و ۳۲ را فرستادند تبریز. 

* و فانتوم‌ها هم رفتند همدان. 

ما را هم فرستادند بوشهر. آن‌جا لیدر سه و بعد معلم‌خلبان شدم. بعد اف‌پنج‌های A و B آوت شدند و مدل‌های E و F آمدند. دو معلم‌خلبان هم از بوشهر گرفتند که یکی‌شان من بودم و دیگری شهید (یونس) خوش‌بین. به این‌ترتیب از بوشهر رفتیم دزفول. زنده‌یاد محمد افشار و زنده‌یاد جواد ورتوان هم از تبریز آمدند و شدیم معلم‌خلبان‌های E و F. معلم‌هایمان هم دلاورمردانی چون علی دهنادی،‌ اسماعیل حسینی و جناب فرهادی بودند که دوره آموزش E و F را در آمریکا دیده بودند. دو معلم دیگر هم داشتیم که آمریکایی بودند. 

* شما که شاگرد آقای (فریدون) صمدی نبوده‌اید!

از قول من به او سلام برسان! نه. ایشان آن‌زمان اف‌فور بود. 

* جناب هاشمی، شما در جریان انقلاب تصفیه نشدید؟

همه منتظر تصفیه بودیمم. بگذار رک بگویم. با روندی که پیش می‌رفت،‌ همه توقعش را داشتیم؛ به‌خصوص من! چرا؟ چون دو تایپ هوایپما پرواز می‌کردم. یکی اف‌پنج و یکی هواپیمای ملخ‌دار L20 و یک‌اتهامم این بود که خاندان سلطانی را پنجشنبه‌جمعه‌ها با این‌هواپیما به سد دز برده‌ام. 

* واقعا برده بودید؟

بله. خب چه‌کار کنم؟ مهمان‌ها و دیگ خورش و پلوهایشان را می‌بردم. در یک باند خاکی می‌نشستم و سریع برمی‌گشتم.

* این‌ شد یک‌اتهام. اتهام دیگرتان چه بود؟

اتهام دیگر این بود که رقاص بودم. می‌گفتند رفته در باشگاه رقصیده و عرق‌خور بوده!

* واقعا؟

جشن می‌گرفتند و می‌زدند و می‌رقصیدند. ما هم می‌رقصیدیم. [خنده]

* با آن پیشینه‌ای که برایم تعریف کردید و گفتید آیت‌الله دستغیب به شما گفت بچه‌مسلمان‌ها باید وارد نیروی هوایی شوند، این‌اتهامات به شما نمی‌چسبیده. یعنی ظاهرا باید جزء بچه‌مسلمان‌ها بوده باشید.

خب می‌گفتند و ما هم می‌گفتیم آره! آقا، ۹۰۰ هزار تومان پول زیادی بود! می‌شد با ۷۰ هزار تومانش در شیراز کلی کار کنم! [خنده] نه. راستش را بخواهی، اتهام اصلی من این بود که دو تایپ هواپیما پرواز می‌کردم، بداخلاق بودم و شاگردها از دستم ناراحت بودند. چون در کلاس داد می‌زدم.

* یعنی زیرابتان را زده بودند؟

بله. ما هم راضی به رضای خدا بودیم. واقعا می‌گویم.

* ولی در نهایت تصفیه نشدید دیگر!

نه.

* پس اتهام‌ها به شما نچسبید.

راستش اتهامات و تصفیه‌شدن‌ها کیلویی بودند. یعنی با تحقیق نبود. یک‌سری بودند که تصفیه شدند چون گفته می‌شد ضداطلاعات بوده‌اند. بله. در گردان ما کسانی بودند که عامل اطلاعات بودند و از ما پرس و جو می‌کردند که کی می‌رود و کی می‌آید. با کی هست و با کی نشست و برخاست می‌کند. بله. این‌افراد هم در خلبان‌ها بودند. الان هم زنده‌اند. پست و مقام هم دارند. در جنگ هم آن‌چنان نبودند. نگهشان هم داشتند. ما همیشه با پدافند جنگ و دعوا داشتیم.

* و احتمالا با همافرها!

همافرها فقط دنبال این بودند که امتیاز بگیرند و گرفتند. یعنی بدون این‌که دانشکده افسری بروند افسر شدند. داداش من همافر بود و شد سرهنگ تمام. خلاصه این‌که خلبان‌ها را کیلویی بازخرید می‌کردند. 

* آن ۹۰۰ هزارتومان که گفتید مبلغ بازخریدکردن بود. نه؟

بله. رقمی هست که از یکی از بچه‌ها پرسیدم. از زمان دانشجویی‌مان، وقتی به کسی نگاه می‌کردیم می‌فهمیدیم خلبان می‌شود یا نه. باور کن این‌ را! از راه‌رفتن و رفتارش می‌شد فهمید. ۴ ماه تمام فقط ما را معاینه بدنی کردند. یعنی جایی از بدنمان نبود که معاینه نشده باشد و تنها چیزی که تیمسار خاتم در سخنرانی به ما گفت، این بود که «من به شما عمر می‌دهم. چون از شما عمر گرفته‌ام. از ستوان دویی به سروانی سه سال است شما دوساله این‌مقطع را طی می‌کنید. از سروانی به سرگردی پنج سال است شما چهارساله طی می‌کنید.» گفت به شما عمر می‌دهم چون از شما عمر گرفته‌ام. راست هم می‌گفت. خود من الان عمل قلب باز کرده‌ام و دو کلیه‌ام درست عمل نمی‌کند!

کمر نیروی هوایی در دی‌ماه ۵۹ شکست/نامه می‌آمد که به‌نام خلق قهرمان ایران به اعدام محکومی!

* پس ورودی سال ۱۳۴۶ نیروی هوایی هستید. چه‌سالی از آمریکا برگشتید ایران؟

سال ۴۹.

* یک‌سوال درباره یکی از بزرگان و قدیمی‌های اف‌پنج؛ زنده‌یاد اسماعیل امیدی. ایشان روزهای اول جنگ در پروازها بود و زدن کارخانه کبریت‌سازی را با همراهی جناب آرام در کارنامه دارد. در نجات پایگاه دزفول هم حضور داشت. فکر کنم از آن‌هایی بود که رفتند اصفهان و برگشتند. 

اسی امیدی!

* بله. 

در جنگ بود. دلاورانه هم جنگید. اما اخراجش کردند و رفت پارچه‌فروشی راه انداخت. نمی‌دانم چرا اخراج شد ولی قبلش با خانمش یک‌سفر رفته بود ترکیه. خانمش هنوز با خانم من تماس دارد و صحبت می‌کنند. بچه خوبی بود. 

* یک‌اجکت هم داشت. 

بله. 

* بعد از آن‌اجکت به پرواز برگشت؟

نه. فکر نمی‌کنم به پرواز برگشته باشد.

* با ایشان خاطره مشترک یا پروازی در دزفول داشتید؟

بله. در دزفول با هم بودیم. جدیدیِ من بود. در جنگ هم بود. خانمش فک و فامیلی در نزدیکان دربار داشت. او هم در حال تصفیه‌شدن بود ولی نمی‌دانم که چرا تصفیه نشد. ماندگار شد و در جنگ هم اجکت کرد.

* جناب هاشمی چه شد از اف‌پنج نرفتید اف‌چهار یا اف‌چهارده؟ روی اف‌پنج تعصب داشتید؟ 

نمی‌توانم بگویم. 

* باشد. پس برویم سراغ یکی دیگر از کسانی که تصفیه‌اش کردند و حقش نبود تصفیه شود؛ چنگیز سپهر! 

چنگیز سپهر بچه خوبی بود. راه می‌رفت و همه‌اش می‌گفت من از فامیل سپهرالممالک هستم و این‌گونه القا می‌کرد که درباری است.

* این‌کارش از سر لجبازی بود؟

نه. قبل از انقلاب را می‌گویم. بعد از انقلاب یک‌هفت‌تیر به کمرش می‌بست و این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت ...

* ظاهرا انقلابی بوده و ...

یک‌هفت‌تیر داده بودند به او و او هم بسته بود به کمرش و راه می‌رفت و به دیگران می‌گفت «فلانت می‌کنم بیسارت می‌کنم.» ولی تهران او را خواستند و تصفیه شد. بچه متعصب و خلبان خیلی خوبی بود. نمی‌توانم بدی‌ای در این‌بچه ببینم. بعد هم که جنگ شروع شد به دزفول برگشت. این‌هایی که برمی‌گشتند، یک‌سال بود پرواز نکرده بودند. یونس خوشبین سرهنگ دو بود که درجه‌اش را به‌خاطر شلوغی‌های انقلاب ابلاغ نکردند ولی ما او را به‌عنوان جناب‌سرهنگ می‌شناختیم؛ بچه‌ای انقلابی و مومن! وقتی هنوز انقلاب پیروز نشده بود، بهروز سلیمانی و یونس خوش‌بین تاخت می‌زدند که معاون گردان پروازی شوند و در نهایت، بهروز سلیمانی شد معاون گردان ۴۲. 

یونس، انقلابی بود، خانمش انقلابی بود و فامیل انقلابی‌ای داشت خانم خوشبین. خودش هم واقعا انقلابی بود. می‌گفت «به شاه نگویید شاه! بگویید ممد نفتی!» قدیمی‌تر از من بود. 

وقتی به پرواز برگشت، همه‌چیز را برای او توضیح دادم. گفتم «یونس‌جان!‌من بک‌سیت بنشیم و شما فرانت‌سیت! یک‌راید آزمایشی دوکابینه را بدون مهمات رفتیم. بردمش و نشان دادم ارتفاع چه‌قدر باید پایین باشد. گفتم «بالاتر از این نیایی‌ها!‌ چون می‌زنندت!» خب یک‌سال بود پرواز نکرده بود. همه‌چیز را در یک‌راید برایش توضیح دادم. چنگیز سپهر هم مثل یونس، انقلابی بود ولی الکی می‌گفت من از فامیل سپهرالممالک هستم. 

* یعنی به‌خاطر این‌حرف‌های پیش از انقلابش برایش پاپوش درست کردند و تصفیه شد؟ 

بله.

* چون می‌دانم خیلی وطن‌پرست بوده و پس از تصفیه ...

... برگشت! بله برگشت و شهید شد. 

* بگذارید اسم یک‌اف‌پنجی‌ قدیمی دیگر را هم بیاورم؛ غلامرضا یزد!  

وای! [خنده] غلامرضا یزد! بچه شمال است. مکه هم با هم بودیم. جدیدتر از من بود. یک‌بار در فاینال لک‌لک به هواپیمایش خورد و سانحه داد. رفتم بیمارستان دیدنش. مجبور شده بود بپرد بیرون. این‌قدر قشنگ آمده بود برای فرود که هواپیمایش راحت در زمین‌های کشاورزی نشست و بعد هم تعمیرش کردند و به خط پروازی برگشت. 

* یعنی پرنده رفته بود توی موتور.

توی وینگ‌شیلد و بعد هم خورده بود توی صورتش. او هم در جنگ بود. 

* با او در دزفول پرواز مشترک داشتید؟ چون از تهران آمد و پرواز آخرش را در دزفول انجام داد و اسیر شد. ۱۷ آبان ۵۹ بود. 

بله. جزو خلبان‌های دزفول نبود. یا خلبان تبریز بود یا کارهای ستادی می‌کرد ولی به جنگ آمد و تمام ماموریت‌ها را با خوشرویی قبول می‌کرد. 

* گفتید تبریز، یاد آقای فرزانه افتادم.

حاجی فرزانه.

* بله مرتضی فرزانه که به او حاجی‌فرزانه می‌گفتند.

وقتی از دوره اویک برگشتم، چندنفر را انتخاب کردند که  برویم فاز دوم آموزش F14 را شروع کنیم. چون آموزشش دومرحله داشت. این‌هواپیما را به‌خاطر مسائل مملکتی و نفوذ هواپیماهای روسی به‌سرعت آورده بودند و به‌همین‌دلیل یک‌سری از خلبان‌های اف‌پنج و اف‌چهار ازجمله علی دهنادی را انتخاب کردند. این‌ها پروازهای آموزشی خود را داخل ایران شروع کردند. 

اف‌چهارده نیازی به خلبان‌دو ندارد. یعنی کابین‌عقبش خلبان نیست بلکه متخصص کامل الکترونیک است. ۶ نفر بودیم که دوره اویک را دیده بودیم و رفتیم برای فاز دوم آموزش اف‌چهارده. حالا فاز دوم چه بود؟ می‌رفتیم برای درگیری هوایی. اگر قسمت اول فیلم «تاپ‌گان» را دیده باشید، در بخش‌هایی درگیری‌ هوایی را تمرین می‌کنند. ما هم در ایران، همان‌کارها را با اف‌چهارده و اف‌پنج انجام می‌دادیم. یا مثلا به اف‌پنج یک‌دارت بزرگ می‌بستند که از جلو برود و اف‌چهارده با فشنگ آن‌دارت را می‌زد. من هم چندبار دارت بستم و از جلو حرکت کردم. در تمرین درگیری هوایی سه‌نوع موقعیت داریم؛ فاکس وان، فاکس تو و فاکس تری. اگر هدف خیلی دور باشد، موقعیت Fox1 است و استفاده از موشک‌های فینیکس برای چنین‌موقعیتی است. اگر نزدیک‌تر باشد که بشود با موشک‌های دیگر مثل اسپارو و سایدوایندر آن را زد، می‌گوییم Fox2 و اگر خیلی نزدیک باشد که بتوان با توپ مسلسل هواپیما آن را زد، موقعیت Fox3 است. برای تمرین‌های فاکس‌تری از جلو می‌رفتم و دارت را می‌کشیدم تا اف‌چهاردهی‌ها آن را بزنند و سیستم پرواز جنگی‌شان کامل شود. 

برای حضور در دوره اف‌چهارده به اصفهان منتقل شدم و خانه هم تحویل گرفتم اما بعد از سه‌چهارماه، از تهران ما را خواستند و گفتند می‌خواهیم شما را بفرستیم برای آموزش F16. بعد هم انقلاب شد و ما را برگرداندند دزفول. 

* پروژه اف‌چهارده تعطیل شد.

بله. من هم انتقالی‌ام لغو شد چون پایگاه اصلی‌ام دزفول بود. حاجی‌فرزانه آن‌زمان شده بود فرمانده گردان ۴۲ شکاری دزفول. ایشان هم از بچه‌های انقلابی بود و عکس‌هایش را نشانمان می‌داد.

* عکس‌های چه را؟

حضور خودش در تظاهرات را. 

* ولی در حق او هم بدی شد ها!

در حق چه‌کسی بدی نشد؟ همین‌الان هم در حق شما بدی می‌شود. اما سوار واقعیات هستی و داری جلو می‌روی. 

کمر نیروی هوایی در دی‌ماه ۵۹ شکست/نامه می‌آمد که به‌نام خلق قهرمان ایران به اعدام محکومی!

* به جنگ برگردیم. شما شروع جنگ را در پایگاه دزفول بودید و پروازهای جنگی انجام دادید. این‌پروازها را تا چه‌زمانی انجام می‌دادی؟

آخرین‌پرواز جنگی‌ام مربوط به روزهای آزادی خرمشهر است. 

* سال ۱۳۶۰ به امیدیه رفتید. نه؟

پیش از آن به اصفهان منتقل شدم تا شاگرد آموزش بدهم. ۷۰۰ نفر از آمریکابرگشته داشتیم که دوره‌شان کامل نشده بود. T41و T37 و T38 را دیده بودند اما تایپ هواپیمایشان مشخص نشده بود. گفتند این‌ها را سبک‌سنگین کن ببین برای چه‌هواپیمایی خوب‌اند! یک‌سری برای ترابری خوب بودند، یک‌سری هنوز جا داشتند برای شکاری کار کنند، یک‌سری هم از نیروی هوایی رفتند و مغازه‌دار شدند و چه و چه. 

* از دیگر پروازهای جنگی‌تان هم صحبت کنیم.

۱۸ دی ۱۳۵۹ یک‌درگیری پیش آمد که آیت‌الله منتظری درباره‌اش گفت آفتاب از غرب طلوع کرد. اول کار پیشروی خوبی داشتیم اما کار به فاجعه برای نیروی هوایی منجر شد. بیشترین تلفات را در سه‌روز ۱۶ تا ۱۸ دی دادیم. کمر نیروی هوایی شکست؛ از اف‌فورها گرفته تا اف‌پنج‌ها. بچه‌ها لت‌وپارشده در دزفول نشستند. خودم در آن‌چندروز چهارسورتی پرواز کردم چون لشکر ۱۶ قزوین در نعل اسبی افتاده بود و فقط داد می‌زد «نیروی هوایی کمک کن!» ماجرای آن‌ها به خیر گذشت اما با از بین‌رفتن ۷۵ درصد توان نیروی هوایی! بعد هم در دزفول تغییراتی در سطح فرماندهی ایجاد شد. فرمانده نیرو هم شد سرهنگ معینی‌پور. 

* بله بنی‌صدر که عزل شد، فرمانده نیرو و فرمانده پایگاه‌‌ها را تغییر دادند. بخشی از پاکسازی‌ها هم در دوره معینی‌پور اتفاق افتادند.

[سر تکان می‌دهد.] دقیقا! آن‌موقع بود که مرا به تهران فرستادند تا آن ۷۰۰ خلبان را تربیت کنم. دو سال ۶۱ و ۶۲ را در امیدیه بودم. یک‌حالت پخش و پلا و گیجی بر نیروی هوایی حاکم بود. نمی‌خواهم از کسی بدگویی کنم اما مثلا عباس عابدین را کردند فرمانده پایگاه چهارم دزفول. و این‌آدم رفت (فرار کرد.)

* بله. و رفتنش برای هوشنگ صدیق (فرمانده وقت نیرو هوایی) خیلی بد شد. فکر کنم عابدین آن‌زمان فرمانده ستاد نیروی هوایی بود. به آن‌ماموریت خرید خارج از کشور رفته بود که فرار کرد و نیامد. آقای صدیق به دردسر افتاد و بعد هم که منصور ستاری فرمانده شد. حالا که صحبت عباس عابدین شد، اجازه بدهید سوالی از شما بپرسم. چون اف‌پنجی‌ هستید  و اف‌پنجی‌ها را می‌شناسید و شاید روایت شما کمک کند. یدالله شریفی‌راد هم خلبان اف‌پنج بوده و فیلم «عقاب‌ها» را از زندگی و ماموریت او ساخته‌اند. من کتاب خاطراتش را خوانده‌ام و مقاله‌ای هم درباره‌اش نوشتم چون به خودش دسترسی نداشتم. شما درباره آن‌ماجرایی که برایش پیش آمد و اتهام جاسوسی‌اش اطلاعی دارید؟ عده‌ای می‌گویند واقعا مساله جاسوسی در میان بوده و عده‌ای هم معتقدند این‌اتهام را به او بسته‌اند و او هم قهر کرده و رفته است!

آدم سالمی نبود. نه خودش نه خانواده‌اش! همین‌قدر بگویم. چیز دیگری نمی‌توانم بگویم. وقتی عباس عابدین فرمانده پایگاه چهارم شد، این‌فرد را به‌ معاونت عملیاتی پایگاه منصوب کرد.

* آقای شریفی‌راد را؟

بله. این‌مساله مربوط به زمانی است که به پایگاه وحدتی دزفول نمی‌گفتیم وحدتی، می‌گفتیم وحشتی! یعنی این‌قدر اوضاع وحشتناک بود. عباس عابدین که مُرده و رفته و نمی‌شود پشت سر مرده حرف ناحق زد. اگر امانت‌داری نکنم آن‌دنیا یقه‌ام گیر است اما للهّی می‌گویم هیچ‌کدامشان آدم‌های سالمی نبودند؛ نه عباس عابدین نه شریفی‌راد. این‌حرف‌ها را به محمود ضرابی هم گفتم. 

* اسم آقای ضرابی را بردید. هم‌دوره بودید نه؟

بله. 

* هم‌دوره آمریکا یا در نیروی هوایی؟

با هم وارد نیروی هوایی شدیم. با هم در آمریکا فارغ‌التحصیل شدیم که در مرحله انتخاب هواپیما، ایشان رفت اف‌چهار و من رفتم اف‌پنج. 

* یک‌اسم دیگر؛ صمد ابراهیمی در شروع جنگ، عضو گردان شما بود؟

بله. صمد ابراهیمی بچه‌ای دلاور، خوب، فرمانبر و خلبانی خیلی خوب است. 

* جناب هاشمی، شما گمرک خرمشهر را هم بمباران کرده‌اید؟

بله.

* از دزفول؟

بله. 

* آخر این کار را فانتوم‌های بوشهر انجام دادند.

من هم آن‌جا را زدم. عراقی‌ها طرف دارخوین که شمال خرمشهر است، در روستای مارد یک‌پل زده بودند که شب‌ها آن را می‌انداختند روی کارون و می‌آمدند این‌طرف که به بندر ماهشهر بروند. معاون پایگاه آقای امیرجلالی بود که خطاب به خلبان‌ها گفت «بچه‌ها! خرمشهر را گرفته‌اند و الان در حال غارت گمرک هستند. دارند گمرک را تخلیه می‌کنند. هرجای گمرک را که می‌توانید بزنید!» ما هم گفتیم باشد و رفتیم زدیم!‌

* چه‌روزی بود؟

نمی‌دانم! 

* یعنی بعد از ماجرای نجات پایگاه دزفول و روزهای منتهی به سقوط خرمشهر بود؟

بله. راستش می‌ترسم یک‌چیزهایی را بگویم. نمی‌توانم به‌صراحت بگویم یک‌بار دیدم که خدا در دامنم نشسته و این، من نبودم که داشت پرواز می‌کرد. می‌ترسم بگویم چه شد. چون خودم از خرافات بدم می‌آید. [فکر می‌کند.] نمی‌شود گفت! اما چیزهایی هست. این‌کائنات الکی نیست. 

* شما به کویت هم حمله داشتید؟

[خنده]

* کشتی زدید یا پایگاهی را در خشکی؟

استغفرالله! یک‌جاده بود که ما تانکرهای نفتکش را می‌زدیم. از دزفول هم می‌رفتیم.

* کجا؟

کویت و عراق یک‌مرز داشتند که تانکرهای حمل سوخت بسیار نو که انگار تازه از زرورق درآمده بودند، از آن عبور می‌کردند. 

* مرز صفوان.

بله. کنار مرز صفوان یک‌پالایشگاه در خاک کویت بود. انگار این را ساخته بودند برای عراق کار کند. البته این‌نقطه را بیشتر بچه‌های بوشهر زدند. 

* زدن تانکرها کار آن‌ها بود.

و خود پالایشگاه. 

* بله. آقای ضرابی تعریف می‌کرد منوچهر محققی از خلبانان پایگاه بوشهر صفوان را زده بود و دودش تا یکی‌دوماه نقطه‌نشان خلبان‌ها بوده است. 

[خنده.]

* چندتا ناوچه زدید؟

من ناوچه نزدم!

* معذرت می‌خواهم. منظورم نفتکش بود. 

هیچی.

* نه دیگر! زده‌اید!

[خنده] اگر زده‌ایم، برای خودمان را هم زده‌ایم خب!

* بله اشتباهاتی هم پیش آمده و خودی را به اشتباه زده‌اند.

جهت حرکت نیروی دریایی عراق به‌سمت گناوه بود. وقتی داشت جلو می‌آمد، بچه‌های (پایگاه) بوشهر واقعا شاهکار کردند.

* که ناوچه‌ها را زدند.

بله. ناوچه‌های اوزا را زدند و همچنین یک‌نیروبر عظیم که تانک حمل می‌کرد و نوک این‌کشتی تا مدت‌ها پس از غرق‌شدن، بیرون از آب بود. چون عمیق‌ترین عمق خلیج‌فارس ۲۰۰ متر است. عراق می‌خواست در گناوه سرپل بزنید که یک‌جبهه به این‌طرف باز کند اما بچه‌های بوشهر ناکامش گذاشتند. 

* پس شما تانکرهای تفتکش خودی و غیر خودی را زده‌اید؛ در خلیج فارس.

من نزدم.

*‌ بچه‌های دزفول چه؟

نه. 

* کلا نفتکش نزدند؟

نه.

* پس خودی را اشتباه زدند.

نه.

* یک‌اتفاق این‌وسط افتاده است!

نه. نه. 

* پایگاه دزفول ماموریت را این نداشت تیر غیب باشد و در خلیج فارس کشتی بزند؟

نه. هندیجان سر خلیج فارس است. سمت کویت و ام‌القصر، باریکه می‌شود. ما هرچه عملیات انجام دادیم، آن‌جا بود. یعنی بندر ام‌القصر را زده‌ایم. هرچه تویش بوده زده‌ایم ولی پایین خلیج‌فارس برای ...

* پایگاه‌های بوشهر و بندرعباس بود.

بله. 

* گفتید آخرین پرواز جنگی‌تان مربوط به آزادسازی خرمشهر بود.

بله. یک‌نیروگاه برق را نزدیک دجله زدم. جایی پایین هورالعظیم بود. یک‌جاده از العماره می‌آید و تا بصره می‌رود. آن‌جا یک‌کارخانه عظیم برق هست که زدمش. 

* تک‌فروندی رفتید؟

بله.

* از دزفول؟

نه. از امیدیه رفتم.

کمر نیروی هوایی در دی‌ماه ۵۹ شکست/نامه می‌آمد که به‌نام خلق قهرمان ایران به اعدام محکومی!

* سال ۱۳۶۳ هم که رفتید برای دوره دافوس. چه‌سالی بازنشسته شدید؟

سال ۱۳۷۶.

* از ۶۳ تا ۷۶ چه‌طور گذشت؟ چه می‌کردید؟ آموزش یا ...

بعد از حضور در امیدیه، رئیس پروژه ۵ ساله آینده نیروی هوایی شدم. با وزارت دفاع می‌رفتم و می‌آمدم. بعد پیشنهاد دادند به دلایلی به پایگاه تبریز بروم. 

* که شدید معاون پایگاه.

بله. یک‌سال هم آن‌جا بودم که شهیدستاری و شهیدبابایی آمدند که «بیا آموزش را راه بیندازد!» تا آن‌مقطع شاگردها را می‌فرستادند پاکستان. اما به‌دلایلی گفتند دیگر نمی‌خواهیم بفرستیم پاکستان. به من هم گفتند «هرجا بخواهی منتقل‌ات می‌کنیم که آموزش را راه بیندازی!» من هم که شیرازی بودم گفتم می‌خواهم بروم شیراز. آن‌زمان هنوز اف‌چهارده‌ها در شیراز بودند. گفتند اف‌چهارده‌ها را به اصفهان منتقل می‌کنیم و یک‌سری اف‌پنج به تو می‌دهیم. 

برای معلمی این‌دوره اعلام کردم یک‌سری از خلبان‌ها را می‌خواهم؛ خلبان‌هایی که خوب بودند، سواد خوبی هم داشتند ولی جنگی نبودند. دل جرات جنگ را نداشتند و کنار گذاشته شده بودند ولی معلم‌های خوبی بودند. گفتم این‌ها را می‌خواهم. این‌ها را به کار دعوت کردم و طفلی‌ها هم پذیرفتند. به این‌ترتیب شدیم واحد آموزش رزمی پایگاه هفتم شکاری که عده‌ای از دانش‌آموختگان این‌واحد را فرستادم برای عملیات مرصاد. 

* اف‌پنج‌ها رفتند برای زدن منافقین در کرمانشاه؟

بله. حالا هواپیماهای آموزش را چه‌طور جور کردیم؟ خب آموزش را هواپیمای دوکابینه می‌شود. برای این‌کار خیلی در وزارت دفاع چانه زدم که هواپیمای دوکابینه بخریم. کشورهایی مثل اسپانیا و هند می‌گفتند جنگ‌تان را با عراق تمام کنید تا به شما دوکابینه بدهیم!

* بعد از پایان جنگ دادند؟ ندادند که! 

نه. خودکفا شدیم. تابلوی تقدیرنامه‌اش را ببین! روی دیوار است! 

* فکر می‌کردم در عملیات مرصاد، هواپیماها فقط از دزفول، همدان و تبریز رفته‌اند. 

نه. پایگاه شیراز هم بود. 

* شاگردهای شما!

استادهای من. 

* پس شما در اف‌پنج می‌نشستید و این‌ها را آموزش مي‌دادید. 

بله. از اتیوپی چندفروند اف‌پنج کندیم و آوردیم. قبلش بچه‌ها در قلعه‌مرغی دوره می‌دیدند و می‌آمدند شیراز تا با اف‌پنج B پروازشان بدهم. متاسفانه بعدش به منطقه رفتم و شدم جانشین آقابراتپور و متاسفانه سانحه هم دادیم.

* منطقه هوایی شیراز. 

بله و جواد ورتوان به‌جایم فرمانده شد. در زمان مسئولیتم، صدها نامه می‌آمد که شما به نام خلق قهرمان ایران به اعدام محکوم شده‌اید! از این‌چرت و پرت‌ها!
* چه‌زمانی می‌آمد؟ الان هم می‌آید؟

الان دیگر نه. 

* آخرین نامه کی آمد؟

تبریز بودم.

* سال‌های ...

۶۵ بود.

* بعد مرصاد هم آمد؟ بالاخره شاگردهای شما رفتند منافقین را زدند دیگر! مرصاد سال ۶۷ بود.

آخرینش همان زمانی است که تبریز بودم. همان سال ۶۵.

* پس به اعدام انقلابی و مرگ هم تهدید شده‌اید!

البته سال ۶۶ هم چندنامه آمد.

* جناب هاشمی بیشتر از این‌ خسته‌تان نمی‌کنم. اگر اسم یا ماجرایی جا مانده، از شما بشنویم! 

از لشکر ۲۱ حمزه تشکر می‌کنم؛ همین‌طور از عشایر غیور اطراف دزفول که شمال رودخانه کرخه بودند. چون جنوبی‌هایشان اکثرا عرب بودند و اول ماجرا با آقای صدام همساز بودند. ولی بختیاری‌ها، لرها و لک‌ها و زن‌های عشایر همه‌چیز خود را برای دفاع دادند؛ پنیر، ماست، نان و حتی گوسفند می‌آورند و قربانی مي‌کردند. این‌ها خیلی دلاورانه و دلیرانه جنگیدند. 

* راستی یک‌سوال درباره آقای یزدان‌شناس!

بپرس عزیزم!

* شما در آن‌پروازی که اجکت کرد و جراحت دید، حضور داشتید؟

سرش در دامنم بود. نخاعش صدمه دیده بود. آن‌قدر دوستش داشتم که به بقیه گفتم تکانش ندهید! بعدا می‌گفت «حسین اشک‌هایت روی لباسم می‌ریخت!» می‌گفت «خدا لعنتت کند! کی حلوایت را می‌خورم؟» ولی متاسفانه من بودم که حلوای او را خوردم!

* پس در بال همدیگر نبودید!

نه. با هم نبودیم. ما لیدر کم داشتیم. اما وینگمن زیاد داشتیم که قابل دلسوزی بودند. متاسفانه وینگمن‌هایمان را قربانی کردیم. یعنی چاره‌ای نداشتیم.  

صادق وفایی

تابناک را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید

اشتراک گذاری
برچسب ها
تور پاییز ۱۴۰۳ صفحه خبر
بلیط هواپیما
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۳
در انتظار بررسی: ۳
انتشار یافته: ۱
عادل
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۰:۰۲ - ۱۴۰۴/۰۲/۲۷
ما مردم ایران همیشه با تمام خضوع از زحمات همکارانتون تشکر میکنیم زنده باد ایران
نظر شما

سایت تابناک از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.

برچسب منتخب
# قیمت طلا # مذاکره ایران و آمریکا # قیمت سکه # کالابرگ # حقوق بازنشستگان # انفجار بندرعباس
نظرسنجی
توافق نهایی ایران و آمریکا تا چه زمانی انجام می شود؟
الی گشت