به گزارش خبرنگار فرهنگی تابناک، جنگ ایران و عراق که شروع شد، تعدادی از خلبانهای نیروی هوایی از پیشکسوتها بودند و تعدادی دیگر از جوانترهایی که نیاز به هدایت و آموزش داشتند. پیشکسوتهایی که مانده بودند و مثل همردههای دیگر خود، تن به تصفیه، اخراج خودخواسته یا بازخریدی نداده بودند، بهناچار هم در حملات علیه دشمن شرکت میکردند و هم جوانترها را آموزش میدادند.
یکی از اینخلبانان پیشکسوت، امیر حسین هاشمی است که اینروزها هشتادسالگی خود را پشت سر میگذارد و در یک عصر فروردینی در منزلش در شیراز میزبان ما شد. چندساعت گفتگو با اینخلبان جنگ، به مرور خاطرات سالهای آموزش پیش از انقلاب، روزهای انقلاب و اضطرابهای خلبانهای نیروی هوایی برای تصفیه یا عدم تصفیه، شروع جنگ و شرکت در پروازهای جنگی، سالهای پس از جنگ و فعالیت در بخش آینده نیروی هوایی اختصاص داشت.
یکی از نکات جالبی که امیرْ هاشمی در این گفتگو به آنها اشاره کرد، این بود که خلبانهای پایگاه چهارم شکاری وحدتی در دزفول، به دلیل تحرکات و تجاوزات مرزی عراق در تابستان ۱۳۵۹، جنگ خود را از ۲۰ شهریور آنسال شروع کرده بودند نه از ۳۱ شهریور که بهعنوان تاریخ شروع رسمی جنگ تلقی میشود.
در ادامه مشروح قسمت اول گفتگو با امیر خلبان حسین هاشمی را میخوانیم؛
* جناب هاشمی اگر موافقید از روز اول جنگ شروع کنیم. از انقلاب تا جنگ سر ارتش را زده و رده بالاها رفته بودند. سرهنگها و سرهنگدوها فرمانده پایگاه بودند و شما که سرگرد بودید، هم باید میجنگیدید هم نیرو آموزش میدادید. برسیم به روز اول جنگ که ظاهرا رفته بودید پایگاه ناصریه را بزنید.
اجازه بدهید بگویم روز اول جنگ برای ما، روز اول جنگ یعنی ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ نبود. باید از ۱۸ شهریور صحبت کنم؛ یعنی زمانیکه محدودیت پروازی داشتیم. با اینمحدودیت از قصر شیرین تا شملچه گشت هوایی میزدیم و از مرز بازدید میکردیم تا اتفاقات را به اطلاعات سران کشور برسانیم.
۱۸ شهریور پیش از طلوع آفتاب در یکی از همینپروازها روی قصر شیرین رسیدم و گروه عظیمی از لشکر دشمن را دیدم که بهطرف قصر شیرین و مهران در حرکت بودند. اینوضعیت را گزارش دادم و به ستاد منعکس شد. گفتند یکنفر دیگر را بفرستید همینمسیر را دوباره ببیند. جناب سرگرد محمدرضا شاهی اینمسیر را رفت و برگشت و با من صحبت کرد. گفت «من هیچی ندیدم.» گفتم «ستون عظیمی بود که میآمد.» ایشان گفت پس چه بنویسم؟ گفتم هرچه دیدی بنویس! گزارش او هم به ستاد منعکس شد و اصلا انگار ستاد یکحالت بیخیال و بیتفاوت داشت.
شب بیستم شهریور بود که پاسگاه مهران شروع به ارسال گزارش کرد که به ما حمله شده است! پیشتر به اینپاسگاه رفته و بررسی کرده بودیم. آنجا یکتانک دیدم که معلوم نبود ساخت چهسالی است و در انتظار قطعه به سر میبُرد. یکتوپ نادری هم بود و همچنین اعضای ژاندارمری که از ما کمک میخواستند. روحانی و مسئول عقیدتیسیاسی پایگاه دزفول هم آقای رسول منتجبنیا از اهالی شیراز بود که به من گفت «فلانی چه کنیم؟ کمک هم خواستهاند.» گفتم «ما که نمیتوانیم در شب پرواز کنیم اما قول میدهم پیش از طلوع آفتاب، نیرویی را که به پاسگاه حمله کرده، مجبور به عقبنشینی کنم!»
* شما فرمانده گردان چهل و یک بودید؟
چهل و دو. فرمانده گردان چهل و سه شهید (محمد) حقشناس بود. فرمانده گردان چهل و یک هم ... [به خاطر نمیآورد.] که آنروزها تهران بود. شبانه با کمک همافرها، چهار فروند هواپیما را با بمب و راکت تجهیز کردیم و لیدر دسته هم خودم شدم. شماره دو (بهنام) اغنامیان بود. شماره سه زندهیاد حسین یزدانشناس و شماره چهار هم جواد پویاننفر بود.
صبح علیالطلوع تیک آف کردیم. نگران بودیم حرف و حدیثی نباشد و اتهامی به ما نزنند چون پرواز با مهمات جنگی عواقب داشت و هزاران اتهام میزدند...
* ... بعد از کودتای نقاب؟
بله. پرواز با هواپیمای مهماتزده عواقب داشت. حدود ۱۰ تا ۱۵ مایل داخل خاک عراق پیشروی کردیم و تجهیزات مفصل و زیادی را به صورت دپو دیدیم که آماده ورود به خاک ما بودند. موضوع، یک درگیری کوچک در منطقه مرزی نبود.
شروع کردیم به زدن اینها با بمب و راکت؛ تانک و تریلی و تجهیزات عظیم. که تا ۳۱ شهریور هنوز دود میکردند و دودشان به طرف پایگاه میآمد.
بعد از اینبمباران، به گوش بودیم. گردان سوم که آموزشی بود منحل شد. دیگر، دو گردان ۴۱ و ۴۲ نبودیم. تقسیم شده بودیم و یکعدهمان بنا به درخواست مرزدارها که تحت فشار بودند صبحها پرواز ميکردیم و یکعده هم بعدازظهرها. از ۲۰ شهریور شروع کردیم نیروهای عراقی را در خاک خودشان بمباران و راکتبارانکردن. در ایندو شیفت پرواز میکردیم و گردانهای ۴۱ و ۴۲ مان فعال بودند. متاسفانه هیچاسمی از ژاندارمها نیست که چهجانفشانیهایی کردند و بعدا تبدیل به نیروی انتظامی شدند. آنروزهای پیش از شروع رسمی جنگ، به درخواست آنها پرواز میکردیم.
* از ۲۰ تا ۳۱ شهریور که جنگ به طور رسمی شروع شد، حسین لشگری و زارع نعمتی را زدند.
لشگری، ستوانیک و در گردان من بود و ۲۶ شهریور بیرون از خاک خودمان سانحه داد. سفارشی کرده بودم که متاسفانه انجام نداد. برای وضع حمل خانمش به تهران رفته بود و اضطراری احضارش کردیم. که آمد. توجیهش کردم و به آنپرواز رفت. از بیستم، شاگردهای خودم را با هواپیمای دو کابینه به پرواز میبردم؛ هم آموزش میدادم هم بمباران میکردیم.
* یعنی شما بمب میزدید و شاگرد باید یاد میگرفت...
بله. اینها بچههای خام بودند. ۱۰۰ تا ۱۵۰ ساعت بیشتر پرواز نداشتند. و این ظلم بود. هم آموزششان میدادم و هم اجازه میدادم به عنوان شماره دو در بال بچههای باتجربهتر مثل صمد عسگری پرواز کنند. اینکار ادامهدار شد. یعنی تا قبل از ۳۱ ام، صدها ماموریت جنگی در خاک عراق انجام دادیم. در آنمقطع، عراق هنوز به عین خوش و دشت عباس ورود نکرده بود.
در ۲۵ شهریور شهید زارع نعمتی را از دست دادیم که خدا رحمتش کند و رحمتکرده هست. اینجوان در بعد از ظهر آنروز شاتدان شد و افتاد. هنوز هم چیزی از او پیدا نشده است.
در بیست و ششم هم شهید لشکری سقوط کرد.
* ماموریتش گشت شناسایی بود یا بمباران؟
حقیقت این است که به تهران رفته بود و وقتی آمد فقط یکراید با من پرواز کرد که آماده شود و هیجانزده نشود. چون وقتی راکتها را فایر میکردیم، بوی دودش در کابین میپیچید و هواپیما تکان شدیدی میخورد. اینبچهها را میبردم تا برای استفاده از مهمات حقیقی آماده شوند.
لشگری را یکراید به پرواز بردم و روز بعد که خودش پرواز کرد، متاسفانه هدف قرار گرفت و اسیر شد. بعد از اینسانحه به بچهها گفتم «مواظب باشید پایتان را آنطرف مرز نگذارید؛ مگر اینکه لیدر قدرتمندی با شما باشد!»
پس از بیستم شهریور اینپروازها را شروع کردیم و بهحساب صدام، شروعکننده جنگ ما بودیم. علیهمان مدرک جمع میکرد و شهید لشگری را هم که اسیر کردند، گفتند ما خلبانی اسیر کردهایم که در ۲۶ شهریور خاک ما را بمباران کرده است! در صورتیکه ماموریت آنروز لشگری، فقط شناسایی بود و مهمات نداشت.
بیست و نهم شهریور بود که آقای بنیصدر به دزفول و گردان ۴۲ آمد. گفتیم «آقا دارد جنگ می شود و ما هم چنینکارهایی کردهایم. از بیستم داریم روی سر عراقیها بمب میریزیم و راکت میزنیم.» ایشان گفت «من دستورش را دادهام و به زودی لشکر ۲۱ حمزه به دزفول اعزام میشود.» بعد هم از رستم و سهراب و کیومرث و اینها گفت. گفتیم «بابا بهخدا الان فصل اینحرفها نیست. عیبی ندارد تا الان خفتمان دادهاید! خودمان میدانیم چه کنیم!» و اعلام کردیم تنها نیروی رزمنده و بازدارنده دشمن، ما در نیروی هوایی هستیم. خب ما کسانی بودیم که نزدیکبودن جنگ را احساس میکردیم.
چون ردهبالاییهای ما از ردهپرواز خارج بودند، تصمیمگیرنده پایگاه سهنفر بودند؛ حسین یزدانشناس، حسین هاشمی و شهید محمد حقشناس. که حقشناس در جنگ شهید شد، یزدانشناس جانباز شد و من ماندم. این من، منِ شیطان نیست. ما سهنفر آنجا مشورت میکردیم که چهکنیم و چه نکنیم! صبح هم با وینگمنهایمان میرفتیم پرواز. یزدانشناس معاون عملیاتی پایگاه بود و نباید پرواز میکرد. اما پرواز میکرد.
* ایشان هم مثل شما سرگرد بود؟
بله. باید درجهمان را سال ۱۳۵۷ میگرفتیم که انقلاب شد و عقب افتاد. درجه را اردیبهشت ۵۸ دادند و سرگرد شدیم. یزدانشناس دوره خلبانی را پاکستان دیده و خلبانی خوب و قبراق بود. دوره اِویک (جنگافزارهای هوایی) را هم دید. حقشناس هم دوره عالی افسری را در آمریکا پشت سر گذاشته بود. من هم دوره اویک را دیده و معلمخلبان جنگافزاهای هوایی بودم.
* شما سهنفر در شروع جنگ لیدر یک بودید...
بله.
* و لیدر چهارهایی را که باید لیدر سه میشدند، با خودتان میبردید؟
دقیقا. فیلم هم میگرفتیم. زحمت چاپ و ظهورش را شهید حقشناس میکشید و با همینفیلمها برای بچهها دیبریفینگ میگذاشتیم. هم حمله میکردم هم آموزش ميدادیم.
اما یادمان باشد تیغ تیز عراق، سمت خوزستان بود. در غرب جنگهای ایذایی داشت ولی هجمه اصلی برای جداکردن خوزستان از ایران بود. اینوسط رسالت نیروی هوایی این بود که نیروهای زمینی دشمن را بزند تا نیروی زمینیمان جایگزین شود. اما نیروی زمینی نداشتیم.
۳۱ شهریور، ساعت یکونیم بعدازظهر، پایگاه بمباران شد. حقیقت این است که وقتی آقای منتجبنیا آمد، سیستم فرماندهی را به دست گرفته بود که هرچه من بگویم همان است.
* فرمانده پایگاه آقای تابشفر بود؟
ایشان بعدا آمد. فرمانده وقت آقای طالبدوست دیسک کمرش عود کرده و روی تخت بود. به همیندلیل نمیتوانست پرواز کند.
* پس خلاصه مطلب این است که جنگ بهطور رسمی ۳۱ شهریور شروع شد ولی برای شما در پایگاه دزفول از ۲۰ شهریور...
بله.
* رسیدیم به روز ۳۱ شهریور که عراقیها آمدند و بمباران کردند و عملیاتهای انتقامی اولیه توسط فانتومهای پایگاههای بوشهر و همدان انجام شد. بعد هم اول مهر رسید که عملیات کمان ۹۹ اجرا شد. شما لیدر یکدسته ۴ فروندی بودید؟
آقای منتجبنیا گفت شما هم باید به پایگاههای دشمن حمله کنید! هر کشوری، بهطور فرضی یککشور را متخاصم میداند و مانورهای تمرینی خود را برپایه حمله به آنکشور انجام میدهد. ما هم پیش از انقلاب، عراق را متخاصم فرض میکردیم و فواصل پایگاههایشان را با خودمان میدانستیم. در طرحهای پیش از انقلاب، قرار بر این بود که ۴۰ فروند از پایگاه دزفول به طرح از پیشتعیینشده حمله کنند.
* همه ۴۰ فروند قرار بود ناصریه را بزنند؟
نه. پشت سر من ۲۲ فروند حرکت میکردند. من و جواد پویانفر که آزاده جنگ است، بودیم و بقیه به فاصله دوفروند دوفروند پشتسرهم حرکت میکردند. من باید پالایشگاه را میزدم که زدم. جواد باید ایستگاه راهآهن را میزد. بچههای دیگر هم باید پایگاه هوایی ناصریه را میزدند که متاسفانه پیدایش نکردند ولی بچههای (پایگاه) بوشهر پیدایش کردند. آنروز شهید حقشناس بهصورت تکفروندی اقدام به شناسایی منطقه کرد و متوجه شد، هدف پایگاه ناصریه، آنجایی که گفتهاند قرار ندارد.
پنجم مهر اتفاق جالبی افتاد. یکنفر از دوکوهه بهطور سراسیمه به پایگاه آمد که آقا به دادمان برسید! عراقیها از پل کرخهکور گذر کرده و وارد پادگان دوکوهه شدهاند. آنجا نیروی رزمی نداشت و فقط دپوی مهمات لشکر ۲۱ حمزه محسوب میشد. بچههای ۲۱ حمزه در رنج تیراندازی پایگاه چهارم مستقر بودند و با آنها که صحبت میکردیم، میگفتند داریم خودمان را آماده میکنیم که آبانماه به عراقیها حمله کنیم.
وقتی آنفرد هراسان آمد، ما سهنفر (حقشناس و یزدانشناس و هاشمی) مشورت کردیم. با جیپ به رنج تیراندازی پایگاه رفتیم که نزدیک بود. فرمانده رنج، یکجنابسرهنگ دلاور بود که به او گفتم «میگویند دوکوهه اصلا نیرو ندارد و تخلیه شده است. اما مهمات آنجاست. گردان شناسایی عراقیها هم از کرخهکور عبور کرده است.» ایندلاورمرد گفت ما اقدامات لازم را انجام میدهیم و مقداری تجهیزات سمت دوکوههای فرستاد که تخلیه شده بود. عصر همانروز، عراق بیمارستان افشار دزفول را با موشک زد. ما ایناطلاعات را به لشکر ۲۱ دادیم. با پدافند زمینی هم که (توپ) اورلیکن داشت، تماس گرفتیم. چون سایتهای ۱ و ۲ هاگ هنوز عملیاتی نشده بودند.
* این دوسایت در دزفول بودند؟
بله. شماره ۲ پشت رودخانه کرخه کنار باند اضطراری دهلران قرار داشت. روز اول مهر که رفتیم و اهداف را بمباران کردیم، تعدادی از بچهها نتوانستند در باند اضطراری بنشینند؛ مثل جواد ورتوان که در کوههای خرمآباد ایجکت کرد و بعدا گفت «فلانی راست میگفتی سوخت کم میآوریم.» شهرام اویسی هم در سوسنگرد ایجکت کرد.
* ظاهرا ۱۷ هواپیما موفق شدند در باند اضطراری دهلران بنشینند.
بله. لیدریشان کردم و گفتم «بچهها در باند دهلران مینشستیم.» وقتی میخواستیم بنشینیم، تیربارها و ضدهواییهای سایت هاگ ما را میزدند. چرا؟ چون هواپیماهای عراقی همزمان با ما برای بمباران آمده بودند. روی هویزه بود که چهارفروندشان را دیدم. شاخ به شاخ هم بودیم و روبروی هم عبور کردیم. گردش کردم آنها را بزنم که مسلسلم کار نکرد و آه از نهادم بلند شد.
* در مسیر رفت بودند یا برگشت؟
نه آنها هم کارشان را کرده بودند و داشتند برمیگشتند. البته کارشان صدمهای به پایگاه نزده بود ولی اپروچ و برج گفت «نیایید بنشینید!» من هم دیدم بنزینمان به هیچجا حتی به خرمآباد هم نمیرسد. به همیندلیل به بچههایی که پشت سرم بودند گفتم «بچهها در باند اضطراری بنشینید!» هفدههجده نفر بودند که همانجا نشستند.
شامگاه ۳۱ شهریور، شب پرخطری داشتیم. چهقدر به آقای (محمد) غرضی استاندارد خوزستان التماس کردم که «تو را به هرکه میپرستی، اینباند اضطراری را باز کن!» چون به دستور او تمام جادههای پهن را که قابلیت نشستن هواپیما در آنها وجود داشت، شن ریخته بودند. غیورمردان عشایر خیلی کمکمان کردند. هنوز سپاه و بسیج نبودند.
* البته سپاه تشکیل شده بود ولی نیروی رزمی و سازمانی که جلوی دشمن بایستند محسوب نمیشد.
رسیدیم به صبح ششم مهر که بیمارستان افشار را با موشک زدند. من و یزدانشناس و حقشناس پس از مشورت گفتیم میرویم (شهر) العماره را میزنیم.
* یعنی بدون اینکه فِرَگی از ستاد بیاید.
بله. دست خودمان بود. آتشبهاختیار بودیم. فقط شهیدچمران بود که گاهی میآمد و اطلاعات میداد ...
* خودش بهصورت حضوری میآمد؟
بله. به اتاق عملیاتمان میآمد و آرایش نیروهای دشمن را توضیح میداد. اینها برای بعد از ۳۱ شهریور است که دشمن از عینخوش عبور کرده و در دشت عباس بود. او اطلاعات تجمع نیروهای دشمن را به ما میداد. هرجا هم نیروهای بسیجی و مردمی گرفتار میشدند، لشکر ۲۱ حمزه با پست فرماندهی تماس میگرفت و کمک میخواست. ما سهنفر تجزیهتحلیل میکردیم و نقطه مورد نظر را بمباران میکردیم. هیچفرگاُردری از ستاد نمیآمد. ما سهنفر بهاصطلاح سر خود عمل میکردیم.
روز ششم مهر گفتند «بیایید پست فرماندهی. یک نوتِم از تهران آمده است. بخوانید و بعد بروید هرکاری دلتان خواست بکنید!» نامهای از طرف حضرت امام (ره) بود که نوشته بود «از خلبانها خواهش میکنم به هیچعنوان شهرهای عراق را مورد هجوم قرار ندهید!» ایننامه هست و میتوانید پیدایش کنید.
* به گوش امام رسیده بود که میخواهید شهر بزنید؟
نه. پنجشنبه بود که بیمارستان را زدند و ما هم با خودمان قرار گذاشتیم فردایش العماره را بزنیم. بعد از اینماجرا هم شروع کردیم به زدن تجمع نیروهای عراق که پشت یکپل باریک جمع شده بودند تا از کرخه عبور کنند. بله! ما به جنگ تانکها رفتیم ولی نه یکتانک! تانکهای زیادی که چپیده بودند به هم!
نیروی زمینی و زرهی عراق اینقدر قشنگ عمل میکرد که باعث تعجب بود. در یکپرواز که روی لشکر مهاجم در بستان بمب میریختم، ساعت ۱۰ صبح در سوسنگرد و شمال کرخه بودند. ساعت ۱۲ دیدم به دب حردان رسیدهاند. اینقدر سریع جلو میآمدند.
* یعنی بمبارانهای شما تاثیری در پیشروی آنها نداشت.
باعث تاخیر میشد ولی توقف نه! وقتی پشت آنپل با لشکر حمزه درگیر شده و گیر کرده بودند، شروع کردیم به زدنشان. همزمان از تهران نامه آمد که پایگاه دزفول را تخلیه کنید!
* بله. زمانی را میگویید که پایگاه در خطر سقوط قرار گرفته بود و شهید فکوری بهعنوان فرمانده نیروی هوایی دستور داد مهمات و امکانات پایگاه را از بین ببرند.
بله. هر دو هفتهای که در پایگاه حضور داشتیم، یکهفته ما را میفرستادند تهران. هرکدام را که زنده مانده بودیم. دوهفته تهران میماندیم به عنوان پاسور هوایی که از آسمان تهران محافظت کنیم. محمد حقشناس به اهواز مامور شده بود. من بودم و من که پایگاه را تخلیه کنم. گفتم اگر تخلیه کنم و عراقیها بیایند چه به سر من میآید؟ از هرکسی هم میپرسیدیم چهکسی گفته پایگاه را تخلیه و مهمات را منفجر کنیم، کسی جوابگو نبود. خودخواهی کردم واز جانم ترسیدم. از اتهام ترسیدم. چون همه رفته بودند. از بچهها چند نفر ستوان یک و سروان خواهش کردم تعدادی بمانند و بقیه بروند اصفهان. اینماندن، سختترین تصمیمی بود که در زندگی گرفتم. شیرافکن همتی گفت «من میمانم!» علیاصغر حقمدد میلانی، صمد عسگری، محمود جدیدی، خودم و یکستوانیک دلاور هم که نامش یادم نیست. ماهِ ماه بود.
* آنهایی که ماندند هشتنفر بودند؟
نه. ششنفر. اسمش جوریکی بود! بله! ستوان جوریکی! چه دلاورمردی! بهقول شیرازیها گمپ گل! یکبار با ایندلاور به ماموریت رفتم. هدف را زدیم و برگشتیم. در شلتر گفتم هواپیما را آرم کنید و بنزین بزنید که دوباره دوتایی برویم. او به من سیگار تعارف کرد که گفتم سیگار نمیکشم. به اندازه یکسیگار کشیدن کنار هواپیما ایستادیم و حرف زدیم. بعد هم نشستیم در کابین و ماموریت دوم آنروز را هم کنار یکدیگر انجام دادیم. نترسِ نترس بود. بعدا در یکماموریت دیگر شهید شد.
نیروی زمینی و زرهی عراق، آنقدر سریع حرکت کرد و جلو آمد که سایتهای موشکیاش به آنسرعت نرسیدند. به همیندلیل تا دهم مهر غیر از حسین لشکری و زارعنعمتی هیچخلبانی را از دست ندادیم. صبح ششم مهر دیدم عراقیها پشت آنپل گیر کرده و چپیدهاند توی هم؛ یکموقعیت به قول ما خلبانها بِرِدِ بِرِد. با آنشش نفر شروع کردیم به پرواز کردن. دیدیم عراقیها هیچحرکتی نمیکنند. در برگشت به پایگاه، به اصفهان تلفن کردم و گفتم «بچهها خودتان را لود کنید و بیایید که اینها ماندهاند.» به پایگاه سوم هم گفتم «هیچحرکتی انجام نمیدهند. برد ضدهواییهایشان از ۱۰ هزار پا بالاتر نمیآید. فول لود کنید و بیایید برای زدن.» در نتیجه از پایگاه سوم و اصفهان آمدند و دشمن را زدند؛ نه یک سورتی، نه دو سورتی. آنقدر بمباران کردند که همانموقع صدام پیشنهاد آتشبس داد.
* هشتم مهر.
چون چیزی که آنجا مانده بود، چیزی جز قراضهتانک نبود. ولی بعد از دهم مهر که سایت موشکی و سام ۶ هایشان را آوردند، شروع کردیم به تلفاتدادن.
* آقای (جلال) آرام برایم خاطرهای گفت که در یکپرواز یکموشک سام ۷ بهسمتتان شلیک شده و ...
[خنده]
* اینخاطره برای چهتاریخی است؟
برای بعد از شروع جنگ است. سام ۷ دوشپرتاب است. بعضیاوقات سر بچهها داد میزدم و میترسیدم بگویم موشک در دمتان است. میگفتم «هارد رایت. بیا پایین!» چرا نمیگفتم موشک؟ چون میترسیدم روحیهشان خراب شود. وقتی رفتیم عین خوش را هدف قرار دهیم، شهید (محمدعلی) فرزین گفت «فلانی، فلانجا اجتماع عظیمی است. دارند از تنگه رقابیه رد میشوند بیایند سمت دشتعباس.» دوره ایویک را با هم دیده بودیم. گفتم «تو شماره یک من شماره دو. برویم!» بمبها را بردیم و زدیم. چون منتظر دستور از کسی نبودیم. کسی هم که اطلاعات نمیداد. چون نداشتند که بدهند.
با شهید فرزین رفتم و درست روی عینخوش صدایش را در رادیو شنیدم که «هارد لفت!» یعنی سریع بگرد به چپ! من هارد لفت کردم و به حالت عادی برگشتم اما دیدم یکموشک دارد برای خودش میآید. گفتم «هارد رایت! دیسِنت!» هارد رایت که کرد، موشک به سنتر تانکش خورد و هواپیمایش شروع کرد به تامبلکردن. در آندوره اویک که در آمریکا دیدیم، ۲۵ درصد امکان مرگ وجود داشت. دوره خیلی قشنگی بود. به فرزین گفتم «اگر صدایم را میشنوی، بیرون نپری ها! چون در لانه زنبور میپری بیرون! سعی کن هواپیما را کنترل کنی!» اینقدر با او صحبت کردم و سرش داد زدم که آمد اینطرف رودخانه. گفتم «حالا بپر بیرون!» پرید بیرون و سالم ماند ولی متاسفانه بعدا شهید شد.
* در آنخاطره آقای آرام، موشک سام ۷ برای شما آمده بود؟ در دم شما بود. نه؟
[خنده] بله.
* آنجمله را گفته بودید؟ اینکه «عه! اینکِرم بود؟»
بله. [خنده]
* پس اینخاطره باید برای همانروزهای اول جنگ و تا پیش از دهم مهر باشد که هنوز سایتهای موشکیشان را نیاورده بودند!
بله. جلال بعد از فرود گفت «چهطور فهمیدی چه میخواهم بگویم؟» گفتم «چون مایک (میکروفن) را گرفته بودی و با لکنت زبان میگفتی جناب سرگرد ددددددددد!» [خنده] ادامه دادم «من هم هارد رایت کردم و خودم را نجات دادم!»
* در افپنج با چشم همدیگر را پشتیبانی میکردید دیگر. سامانه RHAW system فانتوم را که نداشتید. افپنج E هم تککابین است و کابینعقب ندارید. اینوضعیت، هیجان و حرارت ماجرا را بیشتر میکند...
یکبار یکی از جوانترها وینگمن من بود. بیشتر اینبچههای جوان را از یکنقطه مخصوص وارد خاک عراق میکردم. گاهی فانتومها هم از همدان میآمدند و در بال افپنج قرار میگرفتند و با هم ماموریت مشترک انجام میدادیم. اگر از آقای طوسی بپرسید میگوید «این هاشمی فلانفلانشده ما را میبرد وسط آتش!» راست هم میگوید. میبردم ولی سالم برمیگرداندم.
* خب شما افپنج بودید و آنها افچهار. راحتتر دیده میشدند و هدف قرار میگرفتند.
اینکشور خیلی وسیع است. عراق نمیتوانست همهجا را پوشش بدهد. بالای حوضچه (کانال) ماهی یکگوشه بود که هیچپدافندی نداشت. من هم کف زمین از همانجا وارد خاک عراق میشدم. یکبار به یکی از بچههای اففور گفتم شما که ارتفاعسنج دارید. با هم میرویم و تو را میبرم و سالم برمیگردانم. خوب هم هدفت را میزنی. ولی خواهش میکنم ارتفاعمان را حین پرواز بگو! رفتم و دار و بساط عراقیها را به هم ریختیم. یکمجتمع بود در ضلع ۹۰ درجه طلاییه و جفیر که تدارکات عراقیها آنجا قرار داشت. لالای آنجا گوشه حوضچه ماهی، ایستگاه تدارکاتشان بود. از ایستگاه راداری منصوریه خودمان میچسبیدم کف زمین و سینهمال خاکها میرفتم. وقتی برگشتیم به خلبان اففور گفتم ارتفاعم چهقدر بود؟ گفت آلتیمیترم از کار افتاد ولی فکر کنم ۲۰ متر زیر زمین پرواز میکردیم.
داشتم پرواز با آنخلبان جوانتر افپنج را میگفتم. همانطور که میدانید وینگمن باید استکآپ بایستد.
* بله. چندپا بالاتر از لیدر.
طوری که روی بال لیدر را ببیند. در بریفینگ هم به اینبچه گفتم «من میزنم و بعد گردش به راست میکنم. تو سریع بیا چفت شو توی من!» خدا شاهد است بعد از پرواز با اینخلبان جوان و بیتجربه، وقتی برگشتم همه کاپشنام خیس بود. از بس داد زدم «بیا! برو!» حین پرواز، در یکلحظه دیدم از من جلو زد و رفت! وقتی برگشتیم و نشستیم گفتم «چرا از من جلو زدی؟» گفت «آخر لیدرها هدف را میزنند و میروند. ما هم که عقب میمانیم، میخوریم!» واقعا هم راست میگفت چون بعضی از لیدرها اینطور بودند. در اینپروازها هم نو کال (بدون تماس رادیویی) بودیم. فقط نزدیک هدف میگفتیم «۱۰ ثانیه!» اینخلبان جوان ترسید من بروم و جا بماند. این بود که زووووووووووووووووووو! جلو زد و رفت. [خنده]
تاکیدم برای اندازهگیری ارتفاع به آنخلبان اففور هم به ایندلیل بود که اگر ۵۰ پا میآمدیم بالاتر سام ۶ دشمن ما را میزد. مجبور بودیم پایین بمانیم و بالا نرویم.
صادق وفایی
ادامه دارد ...
سایت تابناک از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.