به گزارش تابناک، آنچنان خود این شخص روایت می کند او در سن ۱۹ سالگی و در هنگامهای که یک دختر دانشجوی کمونیست دو آتشه بود در شهر مشهد با دیگر دوستان کمونیستش تشکیل یک گروه کوچک کمونیستی میدهند. در این ماجرا او به مدت ۳ ماه در یک خانه تیمی با یکی از اعضای فعال چپ به نام احمد مظفری هم خانه و هم اتاق میشود.
روایت زیبا ناوک، چریک سابق و لاابالی امروز فضای مجازی فارسی، از همزیستی چند ماهه با این چریک کمونیست- بدون هیچ کم و کاست - بدین شرح است:
"احمد مظفری ۳۲ ساله، از مبارزین زمان شاه که ۴ سال در زندان مانده بود. او آنچنان با شور و هیجان و غرا سخنرانی میکرد و از استالین و مائو و لنین حرف میزد که همه ما محو صحبتهای او میشدیم … من با حسرت آرزو میکردم کهای کاش با این مرد انقلابی پرشور رابطه نزدیکتری داشته باشم. در همه سخنرانیهای او شرکت میکردم.
احمد مظفری ۳۲ ساله، از مبارزین زمان شاه که ۴ سال در زندان مانده بود. او آنچنان با شور و هیجان و غرا سخنرانی میکرد و از استالین و مائو و لنین حرف میزد که همه ما محو صحبتهای او میشدیم … من با حسرت آرزو میکردم کهای کاش با این مرد انقلابی پرشور رابطه نزدیکتری داشته باشم. در همه سخنرانیهای او شرکت میکردم.
هر جا حضور داشت من هم بودم. گاهی که به صورت جمع کوچکی در ارتباط نزدیکتری با او قرار میگرفتم از شادی سر از پا نمیشناختم … دست بر قضا سیر وقایع طوری گشت که این آرزو در یک شکلی جامه عمل پوشید که باور کردن آن برای خودم نیز سخت بود. غلام کشاورز از دوستان صمیمی احمد مظفری بود.
او تصمیم میگیرد که در مشهد با همکاری تنی از رفقا بنای گروهی به نام آرمان زحمتکشان را بگذارد. من نیز یکی از آنها بودم و به این نشستها دعوت میشوم. اوه! چه غیر منتظره! و جای خوشبختی که یکی از این افراد نیز احمد بود. در مجموع اعضای این گروه از ۷ ـ ۶ نفر بیشتر تجاوز نمیکرد. ما باید برای فعالیتهای مختلف برنامه ریزی میکردیم. در اولین نشست بحث اصلی حول امکانات، تهیه جا و داشتن یک خانه تیمی بود که جلسات و دیگر فعالیتهای سیاسی تشکیلاتی در آنجا صورت گیرد.
قرار بر این شد که یک زن و مرد از این جمع تحت عنوان زن و شوهر یک خانهای اجاره کنند که خانه تیمی گروه باشد. در این گروه دو زن بودیم، که یکی باید کاندید این امر میشد. از آنجایی که آن زن دیگر همسر داشت الزاما من باید عهده دار این وظیفه میشدم. حال باید مرد مزبور انتخاب میشد. اینجا احمد برای این کار انتخاب میشود. از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم. برایم باور کردنی نبود. یعنی من تمام وقت با آن اسوه و الگویم، میتوانستم باشم، از علم و تجربیاتش بهره ببرم، شیوه زندگی و مبارزه اش را شاهد باشم. به به! چه شانس بزرگی برایم بود … خانهای دو اتاقه در یکی از خیابانهای متوسط نشین شهر اجاره کردیم. من پیشنهاد کردم برای صرفه جویی در برق و نفت و خرید وسایل از یک اتاق استفاده کنیم و دو تایی در آن جا با هم زندگی کنیم. احمد از آنجایی که قلم بسیار عالی و زیبایی داشت، مسئولیت نوشتن مقالات نشریه آرمان زحمتکشان را به عهده گرفت …
سه ماه متوالی من و احمد با هم در این خانه تیمی زندگی کردیم ولی آنچه بر من در این سه ماه گذشت آنچنان تاثیری در روحیه من به جای گذاشت که سالها طول کشید تا آن اثرات منفی و مخرب از خودم بزدایم. این سه ماه زندگی مشترک، بت او را به طور کامل برایم شکست و ماهیت و کارکتر عینی این فرد را به وضوح در زندگی برایم روشن ساخت.
تلخ، اما سازنده و خوب بود برای من ۱۹ ساله خام باید که من این آموزشها را میدیدم تا از آسمان رویاها به زمین واقعیتها پا بگذارم. احمد از لحظه شروع به زندگی ما در آن خانه، در کوچکترین امر زندگی مشترک ما نقشی را به عهده نگرفت و هیچ گونه فعالیت در پیشبرد مقاصد خانه تیمی انجام نداد. او حتی یکبار هم برای تامین مایحتاج زندگی فی المثل خرید یک نان برای خانه اقدام نکرد. تمام مسئولیتها بر عهده من بود. تمیز کردن، غذا پختن، خرید کردن انجام فعالیتهای سیاسی تشکیلاتی که بر عهدهام بود و کلا تمام مسائلی که در زندگی مشترک ما پیش میآمد.
ما یک تخت خواب یک نفره داشتیم. من از روی احترام به او گفتم او روی تختخواب بخوابد و من روی زمین. او در این مدت سه ماه یک بار هم نگفت که من حتی یک دفعه روی تخت بخوابم. غذا که حاضر میشد او را صدا میکردم میخورد و میرفت.
من باید سفره را جمع میکردم، ظرفها را میشستم و تمام کارهای دیگر را انجام میدادم. … او فقط سیگار میکشید و سیگار. صبحها تا لنگ ظهر میخوابید. در تنبلی و سستی و از زیر بار مسئولیت در رفتنها اسوه و الگوی نمونهای شده بود غیر قابل تصور، به طوری که حتی توالت میرفت مدفوع خودش را نمیشست. همه بی ملاحظه گریهای او یک طرف و این ... خودش را نشستن یک طرف!
در تنبلی و سستی و از زیر بار مسئولیت در رفتنها اسوه و الگوی نمونهای شده بود غیر قابل تصور، به طوری که حتی توالت میرفت مدفوع خودش را نمیشست. همه بی ملاحظه گریهای او یک طرف و این ... خودش را نشستن یک طرف!
توالت این خانه قدیمی از جنس سنگ و گود بود. تمیز کردن آن بسیار زحمت داشت. من رنج میکشیدم و حرفی نمیزدم. فقط باید مراقب بودم که او کی به توالت میرود تا بعد زود آنجا را بشویم. وای! اگر یادم میرفت تازه مصیبت من شروع میشد.
احمد بی عارترین کسی بود که من در تمام عمرم دیده بودم. برای نوشتن مقالههایی که او به عهده گرفته بود، بارها به او یادآور میشدم، ولی او پشت گوش میانداخت و امروز و فردا میکرد او همیشه به دنبال کسانی بود که یک جوری از آنها سیگاری، غذایی یا چیزی بگیرد و من باید با ناباوری شاهد این اعمال و رفتار او میشدم…
در آخرین روزها دیگر بت او کاملا برای من شکسته شده بود و انگیزه ادامه رابطه برایم به کل زیر سوال رفته بود … به لنین و مارکس و مائو فحش میدادم و میگفتم که اگر آنها هم مثل تو بودند من قبولشان ندارم. دیگر نمیخواهم با تو ارتباط داشته باشم. من آنچنان با نفرت از او جدا شدم که مدت زمانی باید میگذشت تا میتوانسم به خود آیم."