من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورتهنوز آواز میآید به معنی از گلستانماگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانمقضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانمچنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتدتو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانمدلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نِهْدگر ره دیده میافتد بر آن بالای فتّانمتو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینیوگرنه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانممپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهاییشب هجرم چه میپرسی که روز وصل حیرانمشبان آهسته مینالم مگر دردم نهان مانَدبه گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم