در این دو روزِ گذشته، دو تصویر مرا به سوی خود کشیده و پرسشهایی مدام را برانگیختند: یکی، نمایشِ بریدنِ روبانِ و افتتاح نردههای پله ادارهای در یک شهر با حضور مدیران ارشد شهر، و دیگری، کلامِ بیریای دختری تبریزی، که در آستانهی مهرِ مدرسه، از خستگیِ بیسببش گفت و در پاسخِ پرسشِ خبرنگار که «چه کردهاید که اینسان خستهاید؟» با صداقتی که چون آتشی بر خرمنِ دروغ میافتد، پاسخ داد: «هیچ کاری! مشکلِ ما همین است، و من میخوام به همین "هیچ کاری ادامه بدم.»
این دو صحنه، گویی دو رویِ یک سکهاند، سکهای که در کورهی روزمرگیِ ما گداخته شده و جز پوچی و فرسودگی ارمغانی ندارد.
این صحنهها مرا به یادِ کلامِ آقای رئیسحمهور، پزشکیان انداخت، که با طنزی گزنده، چون تیغی بر زخمِ جامعه کشید و گفت: حاضرم دستمزدِ کارمندان را بدهم و بگویم به اداره نیایید یعنی میگفت که جز جلسهچینی و بازدیدهای بیهوده، کاری از ما برنمیآید. آری، این است حقیقتِ عریانِ روزگارِ ما: چرخهای از هیچ، که در آن جلساتِ بیثمر، گزارشهای بیمحتوا، و نمایشهای بیفایده، چون زنجیری بر پایِ ارادهمان بسته شده است. بودجههای کلان به تاراج میروند، اما چه حاصل؟ جز خستگیای که ریشهاش را نمیجوییم. جز طرحهایی که یا زاده نشدهاند یا در گورِ کاغذبازی دفن گشتهاند. جز برنامههایی که جز بر زبان، جایی نزیستهاند.
ما چرا خستهایم؟
این خستگی، همان است که دخترکِ تبریزی، با صداقتش، فریاد کرد. ما خستهایم، اما از چه؟ از کارهایی که نکردهایم؟ از بارهایی که به دوش نکشیدهایم؟ یا از سیستمی که تلاشهایمان را به خاک میسپارد و امیدهایمان را در لابهلای کاغذهای باطله خفه میکند؟ مثل مهرماه که برای مدرسهایها سخت آغاز میشود اکثر ما آغاز کار ما و شروع روزمان برای اداره رفتن با همان رنج و مشقت و چه بسا بیشتر همراه است. این یک زخم است؛ زخمی که نه تنها در کلاسهای درس، که در ادارهها، در کارگاهها، در هر گوشهی این خاکِ خسته خود را نشان میدهد. این چه شغلیست که ما داریم؟ شغلی که اگر همزادش را در دوردستها بیابیم، بیدرنگ رهایش میکنیم، _جز برای اندکی که هنوز به باورهایشان چنگ زدهاند، چونان بازماندهای در طوفان_.
اینها نشانههای مرضیست که ریشه در جانِ جامعه دوانده: ما پیش از آنکه کار کنیم، درگیرِ بیکاری و نهایتا نمایشیم؛ درگیرِ جلساتِ بیپایان، درگیرِ بازدیدهای بیحاصل، درگیر توئیت زدنهای بیمغز، درگیرِ چرخهای که جز فرسودگی و ناکامی به بار نمیآورد. و شاید از همین روست که حالِ یکدیگر برایمان مسئله نیست، که پیشتر، خود در گردابی از مسائل فرو رفتهایم.
میخواهم از جامعهشناسان، از اندیشمندان، از هر که دلی بیدار دارد بپرسم: آیا امیدی به رهایی از این حال هست؟ آیا میتوانیم از این مردابِ ناامیدی به ساحلِ نرمال بودن برسیم؟ اساسا یک انسان، یک تن، چه سهمی در این رهایی دارد؟ چگونه میتوان از این چرخهی خسته به سوی نظم انسانی گام برداشت؟
چرا ماشه و بیماشه فرقی نمیکند؟!
همینهاست که وقتی مکانیزم ماشه، این شمشیرِ آویخته بر سرِ برجام، فعال میگردد و تحریمها چون سیلابی سهمگین برمیگردند، به جای تدبیر و هماندیشی، یکی افتخار میکند و خوشحال است که توافق در دورهی او امضا نشده، تا ایران حتی نتواند علیه نقضِ آن فریادِ شکایت برآورد. دیگری، با خوشحالیِ پنهان در لفافهی کلمات، از اینکه هیچ چیز بهتر نخواهد شد سخن میگوید و اعلام میکند برجام به تاریخ پیوسته؛ و آن دیگری در پاسخی گزنده، میگوید نه، اتفاقاً تازه به دورانِ احمدینژاد بازگشتهایم. و در این میان، تنها چیزی که برای ملت باقی میماند، همان برگشتن به عقب است، عقبگردی دردناک در گردابِ زمان؛ و مابقی، جنگ و جدال و قدرت و زور و زر است، چونان سایههایی که بر روحِ این خاکِ خسته افتادهاند.
نکته دردناکتر اینه که چه تحریمها باشند و چه نباشند چه بروند و چه برگردند حال ما هیچ تغییری نمیکند و در این "حال بدی" همه چیز ما به همه چیزمان هم میآید.
سیاهنمایی نیست
اینها سیاهنمایی نیست؛ این فریادِ دردیست که چون خوره، روحِ جامعه را میجود. آنان که این را سیاهنمایی میخوانند، از بهشتِ سپیدِ خویش برایمان بگویند! از روزنههای امیدی که یافتهاند، از مسیری که پیمودهاند تا به آرامش رسیدهاند، از رازی که در این میانه کشف کردهاند.
ما به انقلابی در اندیشه نیاز داریم، به تحولی در ریشههای عمل، به آتشی که این خرمنِ پوسیدهی روزمرگی را بسوزاند و از خاکسترش، بذرِ تازگی بروید. این نه رویاییست دور، که ضرورتیست برای زیستن، برای بازیافتنِ معنای مسئولیت و مسئولیتپذیری... برای درست اندیشیدن و برای چند روز درست زیستن و اساسا؛ "زیستن".
دبیر سرویس اجتماعی تابناک
تابناک را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید