رایزن پیشین فرهنگی ایران در لبنان میگوید برنامهریزان آمریکایی و اسرائیلی با یک استراتژی واحد و منطبق بر همان پروژه «تحویل سرزمینهای سوخته» در جنگ با ایران عمل کردهاند؛ با این تصور که زمان اجرای آن فرارسیده است.
به گزارش سرویس بینالملل تابناک، از توافق سایکس ـ پیکو در ۱۹۱۶ و بیانیه بالفور یک سال بعد، تا سلسله کنفرانسها و طرحهای صلح دهههای اخیر، قدرتهای جهانی و برخی بازیگران منطقهای در پی ترسیم نقشهای نو برای خاورمیانه بودند؛ نقشهای که با تقسیمبندیهای سیاسی و وعدههای دیپلماتیک میخواست بحران فلسطین را «مدیریت» کند.
با این حال، این توافقات و روندهای سیاسی، نه توانستند آوارگی و اشغال را پایان دهند، نه مقاومت را خاموش کنند. شکست مذاکرات، گسترش شهرکسازی و فشارهای فزاینده بر مردم فلسطین، بستری ساخت که در نهایت به انفجار هفتم اکتبر ۲۰۲۳ انجامید. این رخداد، بهسرعت معادلات منطقه را به هم ریخت، روند عادیسازی متوقف شد، مواضع برخی دولتهای عربی نسبت به ایران تغییر کرد و توازنهای امنیتی و دیپلماتیک جدیدی در حال شکلگیری قرار گرفت.
«خامه یار» در این گفتگو تاکید کرد:
-کنفرانسهای مادرید، شرمالشیخ، کمپدیوید، اسلو ۱ و اسلو ۲، همگی در راستای حل سیاسی مسئله فلسطین برگزار شدند، اما هیچکدام به سرانجامی نرسیدند
-روند محاصره با فرایند عادیسازی روابط میان رژیم صهیونیستی و کشورهای منطقه، ایجاد کریدورهای تجاری جدید، گشایش آبراههای تازه و تحولات مشابه، هر روز بیشتر تثبیت میشد؛ مسائلی که منافع ملت فلسطین را به شدت تهدید میکرد و امید به هرگونه راهحل و آینده بهتر را از میان میبرد
-واکنشها از ورزشگاهها تا دانشگاههای جهان، نشان میدهد فلسطین امروز یک موضوع انسانی است و این خود رسوایی بزرگی برای امپراتوریهای رسانهای و پردهبرداری از چهره واقعی نظام سلطه بهشمار میآید
-پس از جنگ ۳۳ روزه سال ۲۰۰۶ و پیشتر، بیرونراندن نیروهای اشغالگر از نوار اشغالی جنوب لبنان در سال ۲۰۰۰، لبنان برای نخستینبار موجودیت رژیم صهیونیستی را به چالش جدی کشید
-پروژه استعماری رژیم صهیونیستی ابتدا با شعار «از نیل تا فرات» آغاز شد و در ادامه با عناوینی، چون «خاورمیانه بزرگ» و «خاورمیانه جدید» پیگیری شد
مشروح گفتگوی تابناک با «دکتر عباس خامهیار» رایزن فرهنگی پیشین ایران در لبنان در ادامه آمده است.
*حماس چه دلایل منطقه ای و بینالمللی برای حمله هفتم اکتبر ۲۰۲۳، با چنین ابعاد و گستردگی از داخل این گروه، داشت که بر اساس آن دلایل قصد داشت روند را تغییر دهد؟
تاریخ منطقه و شاید بخش عمدهای از تاریخ فرامنطقهای را باید بر اساس قبل و بعد از هفتم اکتبر پیشبینی کنیم، رقم بزنیم و بخوانیم. از آنجا که این حادثه، رویدادی عظیم بود، در همان روز و با آن سرعت امکان تحلیل آن وجود نداشت. امروز که حدود دو سال از این حادثه میگذرد، آثار بزرگ منطقهای، محلی و بینالمللی آن بهطور کامل نمایان شده و هنوز معلوم نیست به کجا خواهد انجامید و خاتمه این بازخورد چه خواهد بود. مجموعهای از عوامل وجود داشت؛ عوامل محلی و داخلی، عوامل منطقهای و عوامل بینالمللی.
گمان میکنم مسئله محلی برای فلسطینیها اولویت داشت، زیرا آنان از زمین، هوا و دریا در محاصره بودند. همه راههای سیاسی را در پیش گرفته بودند و با بنبست جدی مواجه شدند. یعنی اگر شما از دهه ۱۹۹۰ میلادی و از ابتدای کنفرانس اسلو در نظر بگیرید، بحث عمده آنها موضوع تشکیل دولت فلسطینی و راهحل دو دولتی بود.
پیش از آن، شما سفر سادات به بیتالمقدس و برگزاری کنفرانس کمپدیوید را میبینید که در آن زمان میان رابین، کارتر و خود سادات برگزار شد و پس از آن نیز این روند سیاسی ادامه یافت. باز هم قبلتر، عرفات به سازمان ملل رفته، پرچم صلح را برافراشته و سلاح را کنار گذاشته بود و اعلام کرده بود که ما آماده صلح پایدار هستیم.
کنفرانسهای مادرید، شرمالشیخ، کمپدیوید، اسلو ۱ و اسلو ۲، همگی در راستای حل سیاسی مسئله فلسطین برگزار شدند، اما هیچکدام به سرانجامی نرسیدند. به محض امضای قراردادها و توافقنامهها، سران اسرائیل آنها را پاره کرده و بهصورت نمادین در سطل زباله میانداختند.
پرچمدار راهحل سیاسی که مورد اعتراض بخش عمدهای از فلسطینیها قرار گرفته بود، مرحوم یاسر عرفات بود. آقای عرفات را در خود پاریس، در مهد آزادی، و در جایی که طبیعتاً قوانین حقوق بشری باید بیش از هر جای دیگر رعایت شود یعنی در بیمارستان مسموم کردند؛ و این به معنای شلیک تیر خلاص به روند سیاسی حل مسئله فلسطین بود.
پس از مرگ یاسرعرفات، تا امروز با وجود گذشت سالها هنوز به خانواده او اجازه کالبدشکافی پیکرش را ندادهاند؛ حقی که به طور طبیعی برای هر خانواده و هر شهروند فلسطینی وجود دارد. این واقعه، شلیک نهایی به روند سیاسی بود و با مرگ عرفات، این روند به پایان رسید.
نکته دوم، فشارها، شکنجهها، بازداشتها و زندانهایی است که علیه فلسطینیها اعمال شد؛ سرکوب، توهین و تحقیر به روشهایی که اساساً قابل توصیف نیست، ادامه یافت. جالب آنکه شهید سنوار و شهدای نامداری که پس از هفتم اکتبر به شهادت رسیدند، بیاستثنا از فارغالتحصیلان همان زندانها بودند.
این امر نشان میدهد که اقدام آنان واکنشی مستقیم به آن شکنجهها، رنجها، بازداشتها و فشارهایی بود که برایشان اعمال میشد و سرانجام توانستند روزی به این شیوه، انتقام ملت فلسطین را بگیرند. از سوی دیگر، غزه از زمین، دریا و آسمان در محاصره کامل قرار داشت.
این محاصره بهقدری جدی بود که مردم برای تأمین یک لقمه نان، یک کیلو آرد یا اندکی دارو، ناچار بودند از طریق تونلهایی که میان غزه و مصر ایجاد شده بود، این اقلام را به صورت قاچاق وارد کنند. با این حال، نیروهای رژیم صهیونیستی با همکاری دولت مصر، در هر فرصتی این تونلها را با آب میبستند و مردم غزه نوعی مرگ تدریجی را با تمامی وجود احساس و تجربه میکردند.
افزون بر این، هیچ چشمانداز روشنی برای آینده آنان وجود نداشت. روند محاصره با فرایند عادیسازی روابط میان رژیم صهیونیستی و کشورهای منطقه، ایجاد کریدورهای تجاری جدید، گشایش آبراههای تازه و تحولات مشابه، هر روز بیشتر تثبیت میشد؛ مسائلی که منافع ملت فلسطین را به شدت تهدید میکرد و امید به هرگونه راهحل و آینده بهتر را از میان میبرد.
مجموعه این عوامل سبب شد که فلسطینیها، طی هفتاد تا هشتاد سال از سال ۱۹۴۸ میلادی، با امید آزادسازی بخشی از سرزمین فلسطین مبارزه و به شیوههای مختلف مقاومت کنند؛ اما این هدف نیز محقق نشد. در فضای ناامیدی کامل، همهجانبه و از هر سو، سرانجام موجودی که در گوشه دیوار محاصرهاش کردهاید، ناچار میشود چنگی به چهره محاصرهکننده بیندازد، و این همان اتفاقی بود که رخ داد. هفتم اکتبر را باید در چنین شرایطی تعریف کرد؛ ضربهای که وارد شد، واکنشی قاطع و کوبنده بود و در تاریخ اشغالگریها سابقه نداشت.
ضرورتی ندارد وقت زیادی صرف تحلیل مسائل کنیم؛ کافی است صرفاً از هفتم اکتبر به بعد، سخنان سران رژیم صهیونیستی را ترجمه و در اختیار افکار عمومی قرار دهیم. نتانیاهو در روز دوم پس از این واقعه اعلام کرد که این، «جنگ دوم استقلال» است؛ جنگی که اسرائیل را به سال ۱۹۴۸ و آنچه ساخته بود بازمیگرداند. در همان روزها، توییتها و سرمقالههای فراوانی منتشر شد. خود مقامات رژیم صهیونیستی تأکید میکردند که محمد ضیف و یحیی سنوار آنان را تا ۵۰ سال آینده درگیر خواهند کرد. این نبرد، یک درگیری وجودی است؛ جنگی میان موجودیت ملت فلسطین و موجودیت اشغالگران.
اگر مسئله را در این چهارچوب بررسی کنیم، میتوانیم ادعا کنیم که آثار و پیامدهای آن، که امروز و پس از گذشت دو سال در افکار عمومی جهان قابل بحث و بررسی است، اهمیت ویژهای دارد. در این صورت، میتوان با قاطعیت گفت که هفتم اکتبر یک تاریخ مفصل، سرنوشتساز و نقطه عطف بزرگی در تاریخ معاصر است؛ نقطهای که میان ماقبل هفتم اکتبر و ما بعد هفتم اکتبر مرزبندی روشنی ایجاد میکند.
*امروز افکار عمومی جهان نسبت به مسئله فلسطین و جنایات رژیم صهیونیستی پس از هفتم اکتبر که حتی برخی حامیان این رژیم نیز آن را نامتناسب دانستهاند واکنش نشان داده است. این تحولات بسیاری از کشورها، حتی فرانسه، بریتانیا و آلمان را واداشت تا به بحث راهحل دودولتی و بهرسمیتشناختن فلسطین بازگردند؛ فرانسه نیز رسماً اعلام کرده در نشست آینده مجمع عمومی سازمان ملل، فلسطین را به رسمیت خواهد شناخت. با این حال، از هفتم اکتبر به بعد، در جبهه مقاومت تحولاتی رخ داد که چهبسا بهانهای برای اسرائیل فراهم آورد؛ حملات به حزبالله، انصارالله یمن، تحولات سوریه و درگیریهای مستقیم با ایران که به عملیات وعده صادق۱، ۲ و ۳ انجامید. اکنون این پرسش مطرح است که آیا این رویدادها، جدا از برجستهشدن مسئله فلسطین، ضربهای محاسبهنشده به جبهه مقاومت و ساختار هماهنگی پیشین آن وارد نکرده است؟ از این منظر، هفتم اکتبر را چگونه باید دید؟
در داخل کشور کمتر به بازخوردهای افکار عمومی پرداخته شده است، حال آنکه جنایات رخداده پس از هفتم اکتبر، از فجیعترین نمونههای تاریخ معاصر و شامل ترکیبی از گرسنگی، نسلکشی، کودککشی، و حمله به بیمارستانها، مدارس و اماکن دارای مصونیت قضایی بودند. این وقایع، در چارچوب نهادها و ادعاهای فلسفه سیاسی غرب و معیارهای حقوق بشری و دموکراتیک، رسوایی تمامعیاری برای مدعیان این مفاهیم به شمار میآید و نشان داد این شعارها در عمل توخالی و غیرواقعیاند.
مسئله فلسطین، با همین مظلومیت، ویرانی، کشتار و تحمیل گرسنگی بر چند نسل، امروز بهشکل بیسابقهای در افکار عمومی جهانی مطرح است؛ موضوعی فراملی، فرادینی و فرامذهبی که جایگاه آن اکنون به اوج رسیده است. واکنشها از ورزشگاهها تا دانشگاههای جهان، نشان میدهد فلسطین امروز یک موضوع انسانی است و این خود رسوایی بزرگی برای امپراتوریهای رسانهای و پردهبرداری از چهره واقعی نظام سلطه بهشمار میآید.
نمونهای از این واقعیت را میتوان در سرنوشت روژه گارودی، اندیشمند فرانسوی، دید که تنها با طرح پرسشی درباره ابعاد هولوکاست، با فشارها و محدودیتهای شدید مواجه شد، تا آنجا که حتی بسیاری از مراکز اسلامی از خاکسپاری او در مکانهای خود خودداری کردند.
امروز در جهان صدها، بلکه هزاران اندیشمند مشابه روژه گارودی در رشتههای گوناگون، پرسشهای اساسی درباره روایتهای رسمی و تاریخی مطرح کردهاند. بهویژه اکنون شاهد نوعی «هولوکاست معکوس» هستیم که از نظر حجم و شدت، بهمراتب گستردهتر و دردناکتر از هولوکاست ادعایی رژیم صهیونیستی است. این امر، ضربهای جدی به روایت صهیونیستها که در قالب امپراتوری رسانهای غرب به افکار عمومی القا میشد؛ وارد کرده و پایان دوران یکجانبهسالاری رسانهای را رقم زده است.
این تحول، از منظر شکلگیری نظم نوین جهانی و نحوه قضاوت نسلهای امروز و آینده، سرنوشتساز و شایسته تحلیل است؛ عاملی مهم در ارزیابی سود و زیان رویداد هفتم اکتبر.
باید توجه داشت که اسرائیل هیچگاه برای پیشبرد پروژههای خود نیازمند بهانه نبوده است. نمونه آن، آغاز جنگ داخلی ۱۷ ساله لبنان بود که جرقه آن با اقدام مستقیم اسرائیل زده شد؛ حادثهای که تنها با تیراندازی به یک اتوبوس فلسطینی آغاز شد و به جنگی فراگیر انجامید. حتی در جنگهای جهانی اول و دوم نیز، بهانهها کوچک و حوادث اولیه محدود بودند، اما دامنه آنها به جنگهای بزرگ کشیده شد. از این رو، حوادث اخیر لبنان را نمیتوان متأثر از هفتم اکتبر دانست.
پس از جنگ ۳۳ روزه سال ۲۰۰۶ و پیشتر، بیرونراندن نیروهای اشغالگر از نوار اشغالی جنوب لبنان در سال ۲۰۰۰، لبنان برای نخستینبار موجودیت رژیم صهیونیستی را به چالش جدی کشید. این تحولات، آموزهها و نظریههای بنگورین از جمله لزوم آغاز سریع جنگ، پایاندادن سریع به آن، و انتقال همیشگی جنگ به خارج از مرزهای اسرائیل را عملاً بیاعتبار ساخت.
در حالیکه اسرائیل در جنگ ششروزه سال ۱۹۶۷، توان نیروهای نظامی و زیرساختهای زمینی، هوایی و دریایی پنج تا شش کشورعربی را در کمتر از یک هفته منهدم کرده بود، در جنگ ۳۳ روزه ناچار شد در برابر گروهی محدود از جامعه لبنان عقبنشینی کند.
از همان زمان، اصطلاح و پدیده «ضاحیه» بهعنوان نماد مقاومت در محاسبات اسرائیل مطرح شد و این رژیم در پی یافتن راههایی برای نابودی و حذف کامل آن برآمد. با وجود فراهمبودن بهانههای گوناگون، اجرای چنین هدفی مستلزم آمادگی فوقالعاده بود تا بتوان حتی در مقیاسی کوچک، این نماد را هدف قرار داد.
ترور رفیق حریری، بزرگترین بهانه برای ایجاد آشوب و فروپاشی بافت هجدهگانه قومی، مذهبی و طایفهای لبنان بود و بهترین بستر را برای بیثباتسازی این کشور فراهم میکرد. با این حال، مدیریت هوشمندانه حزبالله و همکاری مؤثر همپیمانان آن در جوامع مسیحی، سنی و دروزی، مانع از تحقق این فروپاشی شد. توطئهای که هدف داشت مسئولیت ترور حریری را به شیعیان و حزبالله نسبت دهد، در نهایت با تدبیر سیاسی مهار شد.
گرچه توطئه نسبتدادن ترور حریری به حزبالله ناکام ماند، اما گروههای حقیقتیاب وابسته به سازمانهای بینالمللی که به لبنان اعزام شدند، به بهانه تحقیق، دسترسی کامل به اطلاعات کشور یافتند. دولت وقت لبنان موظف شد تمامی امکانات و دادهها را در اختیار آنان قرار دهد و این گروهها عملاً لبنان را از نظر اطلاعاتی «شخم زدند»؛ از اثر انگشت و سوابق ارتباطات گرفته تا بررسی ساختمانها، زیرزمینها و هر منبعی که میتوانست در جنگهای آتی مورد استفاده قرار گیرد.
این حجم از دادهها بهدقت تحلیل و برای زمانبندی یک «لحظه تاریخی» برنامهریزی شد؛ لحظهای با هدف انتقام و از میان برداشتن ضاحیه، به معنای نابودی مقاومت و پایاندادن به آن طایفه، جریان فکری، سیاسی و جهادی.
پس از هفتم اکتبر، و در پی سلسله حوادثی، چون ماجرای «پیجرها» و ضرورت حمایت حزبالله، لحظهای تاریخی برای دشمنان مقاومت فراهم شد تا ضربهای وارد کنند. در واقع، حتی اگر این بهانه وجود نداشت، بهانههای دیگری تراشیده میشد، زیرا هدف آنان یافتن فرصتی تاریخی برای اجرای این حمله بود. جنگ ۱۲ روزه اخیر نیز بهروشنی نشان داد که این پروژهای کلان است، فراتر از ایران، سوریه، لبنان و فلسطین، و کل منطقه غرب آسیا را دربرمیگیرد.
این رویدادها باید در چارچوب یک تصویر جامع تحلیل شوند، نه بهصورت مقطعی و محدود؛ نگاهی که همه قطعات پازل را در کنار هم میبیند. این پروژه ریشه در توافقنامه سایکسـپیکو (۱۹۱۶) دارد که به تجزیه منطقه شامات میان فرانسه و انگلیس و فروپاشی دولت عثمانی انجامید، و سپس در بیانیه بالفور (۱۹۱۷) تبلور یافت؛ بیانیهای که مهاجرت یهودیان به فلسطین را تسهیل کرد و بخش جداییناپذیری از طرح استعماری بزرگتر بود.
به تعبیر مالک بننبی، اندیشمند الجزایری، این نه صرفاً یک پروژه اشغالگری، بلکه طرحی استعماری بود که میتوانست جایگزینهایی، چون آرژانتین یا اوگاندا داشته باشد، اما در نهایت فلسطین برگزیده شد تا بحران دائمی حفظ شود.
امام خمینی نیز این پروژه را استعماری میدانست و در سخنرانی تاریخی عصر عاشورای ۱۴ خرداد در مدرسه فیضیه قم، پیوندی روشن میان استبداد داخلی و استعمار اسرائیلی ترسیم کرد؛ خطابهای که در آن ۱۳ یا ۱۵ بار نام شاه و ۱۸ بار نام اسرائیل برده شد، و با شعار «از نیل تا فرات» ماهیت همزمان ضد دیکتاتوری و ضد استعماری نهضت را آشکار ساخت.
پروژه استعماری رژیم صهیونیستی ابتدا با شعار «از نیل تا فرات» آغاز شد و در ادامه با عناوینی، چون «خاورمیانه بزرگ» و «خاورمیانه جدید» پیگیری شد؛ همانگونه که کاندولیزا رایس در سال ۲۰۰۶ در بحبوحه جنگ ۳۳ روزه، تحولات جاری را «درد زایمان خاورمیانه جدید» دانست. پس از حملات به حزبالله و جبهه مقاومت، بنیامین نتانیاهو آشکارا اعلام کرد که هدفش تغییر چهره خاورمیانه است؛ هدفی که در اظهارات بعدی سیاستمداران صهیونیست، شامل تسلط بر اردن، سوریه، عراق و نهایتاً ایران شد.
این رویکرد باید در چارچوب تلاش آمریکا برای شکلدهی به «سایکس–پیکو ۲» دیده شود. در توافق سایکس–پیکو ۱۹۱۶، آمریکا به دلیل ضعف سیاسی سهمی نداشت و تقسیم منطقه میان فرانسه و بریتانیا انجام شد. تنها پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ و افشای اسناد توسط لنین، ابعاد توافق آشکار شد. اما یک قرن بعد، واشنگتن کوشید بازآفرینی این توافق را با طرحهایی، چون «معامله قرن» اجرا کند؛ طرحی که میتوان آن را «بیانیه بالفور ۲» نامید، چرا که همانند نسخه نخست، زاییده سایکس–پیکو است.
در این چارچوب، برنارد لوییس آشکارا بر لزوم تجزیه کشورهای تاریخی و تمدنی قدرتمند، مانند ایران، تأکید کرده و تسلط مستقیم بر آنها را ناممکن دانسته است. هنری کسینجر نیز پس از پایان جنگ تحمیلی، از ضرورت ایجاد یک جنگ جدید در خلیج فارس برای احیای سایکس–پیکو و کسب سهم آمریکا سخن گفت. زبیگنیو برژینسکی مشاور امنیت ایالات متحده هم بارها بر ضرورت بازتجزیه منطقه تأکید کرده است.
چنانکه در سخنرانی یکصدمین سالگرد سایکس–پیکو تأکید کردم، هدف این پروژه نه «تغییر رفتار» ایران است، نه صرف براندازی سیاسی یا حتی تجزیه؛ بلکه ویرانی کامل کشور، حذف ایران از معادلات و تحویل سرزمینی سوخته است. مرور حوادث اخیر، جنگ ۱۲ روزه و تحلیل لایههای پنهان گزارشها نشان میدهد که اگرچه دشمنان به تحقق کامل این هدف نرسیدند، اما ماهیت طرح همچنان مبتنی بر حذف فیزیکی و نابودی کامل است. شکست در تحقق این هدف، آنان را به سوی رضایت به آتشبس سوق داد.
بازخوانی روند اظهارات و اقدامات سیاستمداران آمریکایی، اسرائیلی و حتی اروپایی نشان میدهد که این پروژه از دههها پیش طراحی شده و دستکم ۲۰ تا ۳۰ سال سابقه آمادگی دارد. نیروها و کارگاههای مرتبط، در داخل و خارج، سالها پیش سازماندهی شده بودند تا در «فرصت تاریخی» مناسب بهکار گرفته شوند. همانگونه که پیشتر در لبنان بهانهای یافتند و حملهای هماهنگ را اجرا کردند، این بار نیز پروژه هستهای ایران را بهعنوان دستاویزی برگزیدند؛ هرچند که ایران در حال گفتوگو بود و عملاً این پرونده نمیتوانست توجیهکننده حمله باشد.
تجربه تاریخی نشان میدهد دشمنان بهانهتراشی را همواره به اصل عمل خود ترجیح دادهاند. نمونه روشن آن، ماجرای ملیکردن صنعت نفت به رهبری دکتر محمد مصدق است؛ مصدقی که نه پروژه هستهای داشت، نه ایدئولوژی انقلابی، و نه سامانه دفاع موشکی.
تنها خواست او، بازگرداندن سهم ملت ایران از نفتی بود که در کنترل شرکتهای انگلیسی و وابستگانشان بود. آمریکا این مطالبه را به شورای امنیت برد، با وتو مانع شد، سپس مدعی شد که خواسته مصدق امنیت جهانی را تهدید میکند. فشارهای اقتصادی و محرومیتهای تحمیلی آغاز شد و نهایتاً با کودتای ۲۸ مرداد، شاه به قدرت بازگشت و دولت مصدق سرنگون شد.
طرحی مشابه، قرار بود در چارچوب جنگ ۱۲ روزه تکرار شود، با این تفاوت که شرایط و محاسبات تغییر پیدا کرده بود. دستکم انتخاب زمان، بر اساس واقعیتهای میدان، خطای محاسباتی آشکاری بود.
*در پازل منطقهای که قطعاتی، چون خلع سلاح حزبالله، مناطق حائل در جنوب لبنان و سوریه، همکاری با ناتو، عادیسازی روابط اعراب و اسرائیل و تغییر رویکرد تلآویو از جنگ خاکستری به درگیری مستقیم با ایران دارد، منافع واشنگتن و تلآویو کاملاً همپوشان است. در جنگ ۱۲ روزه، نتانیاهو و ترامپ ابتدا از تغییر نظام در ایران گفتند، اما با عدم همراهی مردم و ارزیابی پیامدهای بیثباتی و هرجومرج احتمالی، نتانیاهو عقب نشست و هدف را صرفاً تضعیف نظام اعلام کرد و ترامپ هم نسبت به تغییر رژیم هشدار داد. با توجه به اینکه راهبرد تاریخی آمریکا جلوگیری از ظهور یک ایران قدرتمند، صرفنظر از نوع حکومت بوده، آیا حتی در صورت جایگزینی یک دولت دستنشانده، منافع بلندمدت واشنگتن تضمین خواهد شد؟
واقعیت این است که آمریکا و متحدانش نه ایران قوی را میخواهند، نه منطقه قوی و نه کشورهای اسلامی و عربی نیرومند را. این پروژه امروز آغاز نشده است. نخستین اقدام آمریکاییها در عراق پس از سقوط صدام، فروپاشاندن ارتش این کشور بود؛ ارتشی که هرچند وابسته بود، اما به هر حال ساختار نظامی و بازدارندگی ملی داشت. پنتاگون بغداد را ساقط نکرد؛ این شبکههای رسانهای نظیر CNN بودند که با جنگ روانی، سقوط را رقم زدند. دمشق هم بیش از آنکه با یورش نظامی پنتاگون از پا درآید، قربانی جنگ رسانهای شد.
فروپاشی ارتش عراق پیامد مستقیمی داشت. مدت کوتاهی بعد، داعش از موصل سر برآورد. این یک نمونه آشکار از طراحی قبل و بعد اشغال بود. مصر هم روزگاری بزرگترین ارتش عربی و نقطه اتکای ملتهای عرب بود، اما آن ارتش را به نیروی انتظامی برای سرکوب جنبشهای داخلی تقلیل دادند. در سینا مشغول مقابله با داعش، و در شهرهای بزرگ مانند قاهره، درگیر تقابل با جریانهای اسلامی. این تغییر مأموریت، نقش منطقهای و مرزبانانه ارتش مصر را به کلی از بین برد.
در سوریه، ۱۵ سال تلاش کردند تا ارتش را از درون فروبپاشانند؛ موفق نشدند، اما با جنگ روانی گسترده، آن را زمینگیر کردند. ترکیه نیز با وجود ۷۰ سال عضویت در ناتو، طعم کودتای نظامی طراحیشده را چشید. حتی ارتش ایران نیز در ابتدای پیروزی انقلاب هدف موجی هماهنگ از شعارهای انحلال قرار گرفت؛ شعاری که حزب توده، مجاهدین خلق، احزاب چپ و حتی برخی گروههای اسلامگرا، بدون استثنا تکرار میکردند: «ارتش آمریکایی است، قاتل است و باید منحل شود.»
در آن مقطع، تنها امام خمینی (ره) ایستاد و اجازه این اقدام را نداد. همراه او، آیتالله خامنهای و شهید چمران نیز بر ضرورت حفظ ارتش تأکید کردند. امام با نگاه راهبردی، فرماندهان وابسته و متهم را به دادگاههای انقلابی سپرد، بدنه ارتش را با ایجاد واحدهای عقیدتی–سیاسی بازسازی کرد و در کنار آن، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را بنیان گذاشت؛ یک تجربه کمنظیر که مانع تکرار سرنوشت عراق و مصر در ایران شد.
اگر ارتش ایران پس از پیروزی انقلاب منحل میشد، در هجوم رژیم بعث به کشور، ابعاد فاجعه بهمراتب گستردهتر میبود. صدام حسین، بر اساس محاسبات اولیه، وعده داده بود «ناهار را در خوزستان و شام را در تهران» خواهد خورد. این نشان میدهد که در چارچوب استراتژی کلان دشمنان، هر نیروی بالقوهای که روزی بتواند به تهدید بالفعل علیه رژیم صهیونیستی تبدیل شود، باید در نطفه نابود شود؛ چه این تهدید در تهران باشد، چه در دمشق یا قاهره.
نمونه بارز این رویکرد در سوریه دیده شد. روز دوم پس از پیروزی به اصطلاح انقلاب در سوریه، اسرائیل عملاً سوریه را شخم زد؛ کلیه زیرساختهای نظامی و تحقیقاتی این کشور منهدم شد، بهگونهای که حتی یک قبضه سلاح سبک نیز باقی نماند. پیام این اقدام روشن بود. حتی اگر حاکمان حاضر مورد حمایت غرب باشند، باز هم احتمال باقیماندن تهدید بالقوه در لایههای ملی و اجتماعی باید به صفر برسد.
امروز، سه استان جنوبی سوریه؛ درعا، سویدا و قنیطره عملاً خلع سلاح شدهاند. حضور نیروهای انتظامی دولت مرکزی در آنها به حدی محدود است که قادر به برقراری نظم عمومی هم نیستند. ادعای اینکه این وضعیت برای جلوگیری از هرجومرج است، فریبکارانه است؛ هدف، ایجاد «هرجومرج کنترلشده» است که مسیر آن را خود طراحان تعیین کنند.
نمونه آشکار این سناریو، وقایع استان سویداست که در راستای جداسازی تدریجی این منطقه از مرکزیت دمشق پیش میرود. این الگو، بستری برای مدلسازی جداییهای مشابه در میان کردها، علویان، شیعیان و دروزیها فراهم میکند؛ الگویی که بهصورت کاملاً مدیریتشده، در خدمت پروژه تجزیه و کوچکسازی قدرتهای منطقهای طراحی شده است.
عملیات اخیر در برخی مناطق سوریه، در گام نخست با هدف قرار دادن نیروهای نظامی و انتظامی حکومت مرکزی انجام شد و بلافاصله پس از آن، طراحی یک «هرجومرج هدایتشده» در دستور کار قرار گرفت. این هرجومرج، نه حاصل فروپاشی طبیعی نظم بلکه یک اقدام برنامهریزیشده برای تثبیت الگوی استانهای کاملاً خلعسلاح و تجزیهپذیر بود.
ایران نیز در مرحله نخست، دقیقاً در چنین سناریویی هدفگذاری شده بود؛ سناریویی که بر تحویل کشور به همان گروههای نامبرده بنا میشد. اما تفاوت آنجاست که ما امروز حتی در شرایطی که این گروهها داخل کشور حضور ندارند چه در میان گروههای مسلح تروریستی، چه در میان سلطنتطلبان خارجنشین، شاهد درگیریهای شدید و فرسایشی میان آنها هستیم؛ گروههایی که هنوز «هتلنشین»اند، بیسلاحاند و بیرون از مرزها فعالیت میکنند، اما سطح تنش و دشمنیشان در همین وضعیت بسیار بالاست. حال تصور کنید اگر وارد کشور شوند، چه بر سر مردم خواهد آمد.
از این منظر، برنامهریزان آمریکایی و اسرائیلی با یک استراتژی واحد و منطبق بر همان پروژه «تحویل سرزمینهای سوخته» عمل کردهاند؛ با این تصور که زمان اجرای آن فرارسیده است. اما سه عامل اساسی این طراحی را به بنبست کشاند:
عامل اول رهبری میدانی در ۱۲ ساعت نخست حمله، که به شکلی شگفتانگیز و تحسینبرانگیز توانست ضربه روانیِ پیشبینیشده را مهار کند و سیستم عصبی مدیریت کشور را مختلناپذیر نشان دهد. تاریخ بیتردید این لحظات را بهعنوان یک نمونه کمنظیر تدبیر و مدیریت ثبت خواهد کرد.
عامل دوم منظومه دفاعی موشکی ایران، که اگر روزی روایت دقیق نتایج آن از خارج از کشور منتشر شود جایی که امروز روایت رسمی عملاً در انحصار رسانهها و خط مشی صهیونیستی است ابعاد واقعی تلفات و خسارتهایی که طرف مقابل را ناگزیر به پذیرش آتشبس کرد، آشکار خواهد شد. چنین روایتی میتواند جایگاه این توان بازدارنده را در شکست پروژه دشمن، با وضوح بیشتری نمایان سازد.
در مجموع، این وقایع نشان میدهد که انسجام راهبردی دشمن، حتی با پشتیبانی رسانهای گسترده و محاسبات زمانی، در برابر مدیریت میدانی و توان دفاعی مؤثر، توان عملیاتی کامل برای تبدیل ایران به نسخه دوم مناطق بحرانزده پیرامونی را پیدا نکرد. عامل سوم، انسجام ملی و همراهی یکپارچه مردم، چه در داخل کشور و چه در میان ایرانیان خارجنشین، بود؛ رخدادی که حتی برای ناظران و افکار عمومی جهانی غیرمنتظره و شگفتآور جلوه کرد.
در این مدت، طی گفتوگوها و مصاحبههای پرچالش با شبکههای بینالمللی، بهعیان دیدم که چگونه حتی برخی مخالفان سیاسی نظام، چه در داخل و حتی از درون زندان، مردم را به حمایت از کشور در برابر تجاوز و مقاومت در میدان فراخواندند. این همآوایی ملی، فارغ از گرایش سیاسی و محل سکونت، تصویری تازه از ایران در ذهن نخبگان و افکار عمومی جهان ترسیم کرد.
این سطح از همبستگی، همراه با دو عامل پیشین رهبری میدانی در ۱۲ ساعت نخست حمله و توان دفاعی موشکی مجموعهای از موانع پیشروی طرح دشمن ساخت که محاسبات و نقشهراه آن را درهم شکست.
توطئهای که در ظاهر، تمام شرایط موفقیت خود را محقق میدید. رمز عملیات آنان، ترور چهار فرمانده ارشد نظامی ایران بود؛ هدفی که بهزعم طراحان، با تحقق آن، ادامه عملیات بدون مانع پیش خواهد رفت. چهار هدف موردنظر ضربه خوردند، اما به جای فروپاشی، کشور انسجامی کمسابقه یافت و این همان لحظهای بود که مسیر عملیات از پیشروی به عقبنشینی تغییر کرد.
*در پازل خاورمیانه جدیدِ نتانیاهو، از جنوب سوریه و طرح خلع سلاح یا الحاق آن گرفته تا فشار کشورهای عربی خلیج فارس برای ممانعت از ورود آمریکا به جنگ ایران و اسرائیل، شواهدی هست که نشان میدهد این کشورها با وجود عادیسازی روابط و توافقات کلان امنیتی و اقتصادی در بزنگاههایی مانند درگیری مستقیم ایران و اسرائیل، از تبعات و ضربهها مصون نمیمانند. با این شرایط، آیا موافقید که ادامه این روند در نهایت دامن آنها را خواهد گرفت و امنیتشان را به خطر میاندازد؟
اگر این مذاکرات تازه را «برجام ۲» بنامیم، تفاوت رویکرد کشورهای عربی خلیج فارس نسبت به آن با «برجام ۱» چشمگیر است. پس از توافق هستهای سال ۲۰۱۵ در دوره اوباما، شاهد صفبندی آشکار اعراب خلیج فارس علیه ایران، علیه اوباما و علیه خود برجام بودیم. علت اصلی، تصور آنان از نزدیکی و همپیمانی تهران و واشنگتن بود؛ امری که از دید آنها تهدیدی امنیتی و اقتصادی تلقی میشد و واکنشهای تند و گاه خصمانهای در پی داشت. اینبار وضعیت کاملاً متفاوت بود.
از همان حمله اولیه اسرائیل به کنسولگری ایران در دمشق تا جنگ ۱۲ روزه، بسیاری از این کشورها در موضعی نزدیک به ایران ظاهر شدند و حتی برخی بهصراحت حمایت کردند. این چرخش تا حد زیادی ریشه در تجربه «بهار عربی» یا «بیداری اسلامی» داشت؛ جریانی که به نخبگان عرب فهماند آمریکا به هیچ یک از متحدان خود وفادار نیست و رهبران سرنگونشده تونس، یمن، مصر و لیبی را به آسانی رها میکند. اعتماد به واشنگتن فرو ریخت.
عامل دوم، دیپلماسی فعال تهران بود. سفرهای پیاپی و دیدارهای دکتر عراقچی با مقامات کشورهای عربی و ارائه گزارشهای مستقیم از روند مذاکرات، بیواسطه اعتمادآفرینی کرد و در مواضع نهایی آنان اثرگذار شد.
عامل سوم، تحولات غزه بود. موج گسترده نفرت عمومی از رژیم صهیونیستی، حتی کشورهایی را که با حماس و جریان اخوانالمسلمین زاویه داشتند، وادار کرد که یا به مقاومت نزدیک شوند یا دستکم بیموضع نمانند؛ زیرا سکوت در این شرایط، بهسرعت به یک رسوایی سیاسی تبدیل میشد.
در نهایت، یک برداشت مشترک میان برخی پایتختهای عربی شکل گرفت. رژیم صهیونیستی پروژهای فراتر از مرزهای فلسطین و منازعه با ایران و لبنان را دنبال میکند. حمله به دمشق را بسیاری پیام مستقیم به ترکیه دانستند؛ کشوری که یکی از متحدان غیررسمی و حامی بخش از دولتهای عربی حوزه خلیج فارس محسوب میشود. معنای این پیام آن است که حتی متحدان آنها نیز هدف قرار میگیرند. این مجموعه عوامل، کشورهای عربی خلیج فارس را در وضعیتی برزخی و سرشار از نگرانی نسبت به آینده قرار داده است.
اگرچه روند جاری میان ایران و برخی کشورهای عربی خلیج فارس، بهوضوح نشانههایی از بازگشت و بازسازی اعتماد را در خود دارد، اما شائبهها و رسوبات ناشی از چند دهه روابط بحرانی همچنان باقی است. شبکهای از سازمانهای غیردولتی وابسته در این کشورها، بهشدت فعال بوده و از مراکز خاصی هدایت میشوند. این تشکلها هم در داخل ایران به تحریک اعراب علیه ایران میپردازند و هم در خاک کشورهای عربی، زمینهساز بدبینی نسبت به ایران میشوند.
این متغیرها سبب شده که در شرایط کنونی، اعراب حوزه خلیج فارس در وضعیتی برزخی بهسر برند؛ اما با همه این ملاحظات، گرایش آنها بهسوی نزدیکی با تهران آشکار است. این رویکرد، ظرفیتی راهبردی و قابلتوجه است که باید برای تقویت جایگاه ایران در معادلات منطقهای، بهخوبی از آن بهره گرفت.
*با توجه به نگرانی کشورهای عربی از گسترش نفوذ و «هژمون شدن» اسرائیل، بهویژه در بحران سوریه و حمایت برخی از آنها از دولت احمد الشرع، آیا این نگرانی میتواند آنها را به سمت همکاری واقعی با ایران سوق دهد؟ یا همچنان در وضعیت برزخ و «هجینگ استراتژیک» باقی خواهند ماند؟
تحولات غزه، برای برخی کشورهای عربی نه صرفاً یک موضوع انسانی، بلکه تهدیدی جدی با ابعاد دموگرافیک و امنیتی محسوب میشود. تغییر ترکیب جمعیتی میتواند معادلات سیاسی و طایفهای این کشورها را بر هم زند. نمونه روشن آن، لبنان است که با ساختار سیاسی مبتنی بر تعادل میان ۱۷ تا ۱۸ طایفه اداره میشود؛ هرگونه اعطای تابعیت گسترده به آوارگان فلسطینی نظیر ساکنان اردوگاههای صبرا و شتیلا، خطر آغاز جنگ داخلی را به همراه دارد. چنین تغییری، توازن قدرت در انتخابات پارلمانی، شوراهای محلی و شهرداریها را برهم میزند و اثرات امنیتی-اجتماعی پایداری بر جای میگذارد.
اردن نیز با جمعیت قابلتوجه فلسطینی-اردنی خود، همچنان تحت سایه رخدادهای «اکتبر سیاه» است و هر جابجایی جدید از غزه به این کشور، میتواند بار دیگر حساسیتهای تاریخی و قومیتی را شعلهور سازد. مصر نیز از منظر امنیت داخلی، مرزهای رفح و سینا را خطوط قرمز میداند و جابجایی گسترده جمعیت به این مناطق را فاجعهآمیز میبیند.
در این میان، کماعتمادی تاریخی اعراب به ایران همچنان وجود دارد، اما عملکرد دیپلماسی خارجی تهران در ماههای اخیر، از جمله تعاملات با عمان، قطر و تا حدودی عربستان، موفق بوده است. حتی پس از حمله به پایگاه العدید، با وجود صدور بیانیههای محکومیت، از سوی دولت هدف موضعگیری تند و عملی دیده نشد، وضعیتی که در گذشته غیرقابل تصور بود و میتوان آن را نشانهای از «همراهی» یا حداقل همپوشانی منافع تعبیر کرد.
روند عادیسازی روابط با رژیم صهیونیستی پدیدهای تازه نیست؛ نخستین گام آن در سال ۱۹۷۹ با سفر انور سادات به بیتالمقدس و امضای توافق مصر و اسرائیل آغاز شد. این برنامه، که با مصر شروع و سپس در اردن پیگیری شد، هدفی استراتژیک در دستور کار غرب و تلآویو بوده است.
با این وجود، امروز عادیسازی در افکار عمومی مصر چنان منفور است که هر عضو سندیکای هنرپیشگان مصر، در صورت شرکت در رویدادهای فرهنگی در اسرائیل، با اخراج و مجازات صنفی مواجه میشود. در چنین فضایی، حتی تعاملات اقتصادی با اسرائیل نیز بیدستاورد تلقی میشود؛ بهویژه که تجربه گردشگران اسرائیلی در کشورهای عربی، با رفتارهای منفی و حتی سرقت اشیای هتلها همراه بوده است.
به باور بسیاری، این روابط محصول فشار غربیهاست و تاریخ مصرف محدود دارد. بازگشت پرونده به «مربع اول» نیز از همینروست: امروز شرط اصلی غرب برای پیشبرد این روند، تحقق «طرح دو دولتی» است، اما این ایده به لحاظ ایدئولوژیک، حقوقی و پیشینه تاریخی، از دید اسرائیل غیرقابلاجراست. در آموزههای توراتی و تلمودی جایگاهی برای دولت مستقل فلسطینی وجود ندارد؛ قوانین داخلی اسرائیل نیز چنین ساختاری را ممنوع کرده است.
واقعیت میدانی نیز این عدم امکان را تقویت کرده است طی نیم قرن گذشته و همزمان با تکرار بیثمر شعار «دو دولت» از سوی قدرتهایی، چون فرانسه، بیش از ۷۰۰ هزار شهرکنشین در کرانه باختری اسکان یافتهاند. چنین تغییر ترکیب جمعیتی، عملاً هر سناریوی تشکیل دولت فلسطینی را منتفی میسازد.
همچنین، تجربه عادیسازی روابط با رژیم صهیونیستی نشان داده است که این روند دستاورد ملموسی برای کشورهای عربی نداشته؛ موضوعی که در محاسبات آینده روابط آنها با ایران بیتأثیر نخواهد بود. ایجاد ۱۴۰ شهرک در کرانه باختری که همچون تارهای عنکبوت بافت جغرافیایی منطقه را در بر گرفتهاند، تشکیل دولت فلسطینی از نظر عملی نیز غیرممکن شده است. با این حال، در پی فشار افکار عمومی و موج واکنشهای غربی به تحولات غزه، بار دیگر ایده تشکیل دولت فلسطینی بر سر زبانها افتاده است.
برخی محافل غربی این اقدام را نه برای احقاق حق فلسطینیها، بلکه بهعنوان «اقدامی نجاتبخش برای اسرائیل» معرفی میکنند؛ با این استدلال که سیاستهای نتانیاهو کشور را به مسیر نابودی کشانده و تشکیل چنین دولتی میتواند ضامن تداوم موجودیت رژیم باشد. اما مشابه نیم قرن گذشته، این طرح بهمحض فروکش کردن بحران به بایگانی خواهد رفت.
حتی در حالت اجرا، این دولت از ابتدا با زنجیرهای از شروط روبهرو خواهد بود: از تغییرات ساختاری گسترده در تشکیلات خودگردان گرفته تا تعهد به «مهار خشونت» تعبیری که در عمل به معنای خلعسلاح حماس، جهاد اسلامی و سایر جریانهای مقاومت است. چنین روندی بذر یک جنگ داخلی تمامعیار میان نیروهای خودگردان و گروههای جهادی را خواهد کاشت؛ جنگی که تجربههای پیشین در غزه و رامالله نشان داده پیامدی جز تضعیف کلیت جنبش ملی فلسطین ندارد.
این در حالی است که بخش بزرگی از جمعیت دو میلیونی فلسطینیان در جلیل، خلیل، رامالله، جنین و سایر مناطق کرانه باختری یا آوارهاند، یا در زندان به سر میبرند، یا قربانی خشونتهای اخیر شدهاند. در چنین شرایطی، دولت فلسطینی چگونه، در چه سطحی و با حمایت کدام بازیگران بینالمللی میتواند شکل گیرد؟
از این منظر، حمایت ادعایی غرب از تشکیل چنین دولتی را نمیتوان چیزی جز واکنشی شعاری و مقطعی به فشار افکار عمومی دانست؛ واکنشی که حتی با لفاظی کسانی که جنگ کنونی را «مواجهه بربریت و تمدن» میخوانند، در تناقض آشکار است.
گفتگو: زینب منوچهری
تابناک را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید
سایت تابناک از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.