بیا ساقی آن می که جام آفرید به من ده که جان جامه بر تن درید کجا تن کشد بار هنگامه اش که او جان جان است و جان جامه اش بیا ساقی آن می که خون حیات ازو شد روان در رگ کایناتبه من ده که خورشید رخشان شوم ز گنج نهان گوهرافشان شومبده ساقی آن می که جان بهار ازو جرعه ای خورد و شد پرنگار به مستی شب در گلستان بخفت سحر رنگ و بو گشت و در گل شکفت بده ساقی آن می که هستم هنوزهمان عاشق می پرستم هنوز به مستی که جان در سر می کنم همه عمر در پای خم طی کنمبیا ساقی آن می که چون گل کند همه باغ پر بانگ بلبل کندبه من ده که چون گل بخواهم شکفت که راز شکفتن نشاید نهفت بیا ساقی آن می که چنگ صبوحبدین مایه سر کرد آواز روحبه من ده که اسب سخن زین کنم سرود کهن را نو ایین کنمنواسنج خوش خوان من یاد بادکه چندین نوای خوشم یاد داد برفت و برفتند از خود برونسراپرده بردند در دشت خون نگه کن که راه دلم چون زدند که این زخمه در پرده ی خون زدندبیا ساقی آن می که چون بنگریم ز خون سیاووش یاد آوریم به من ده که داغ دلم تازه شد سر دردمندم پر آوازه شد از آتش گذشتند با جان پک که پکان از آتش ندارند بکولیکن بدی چون کند داوری ز نیکان همان طشت خون آوریستم بود آن خون فرو ریختن سزای ستمکاره آویختنبیا ساقی آن می که دفع گزند ازو جست فرزانه ی دردمند به من ده که با داغ و دردم هنوزسر از جیب غم بر نکردم هنوزدریغ آن گرانمایه سرو جان که ناگه فرو ریخت چون ارغوان چه پر خون نوشتند این سرگذشت دلی کو کزین غصه پر خون نگشت ؟ خردمند دیرینه خوش می گریست اگر مرگ داد است بیداد چیست ؟بیا ساقی آن می که چون روشنی به روز آرد این شام اهریمنی به من ده کزین دامگاه هلک بر آیم به تدبیر آن تابنک جهان در ره سیل و ما در نشیب بر آمد ز آب خروشان نهیبکه خواهد رسید ، ای شب آشفتگان به فریاد این بی خبر خفتگان ؟ مگر نوح کشتی بر آب افکندکمندی به غرقاب خواب افکند