هر دمی چون نی، از دل نالان، شكوه‌ها دارمروی دل هر شب، تا سحرگاهان با خدا دارمهر نفس آهيست، از دل خونينلحظه‌های عمر بی‌سامان، می‌رود سنگيناشک خون آلوده‌ام دامان، می‌كند رنگينبه سکوت سرد زمانبه خزان زرد زماننه زمان را درد کسينه کسي را درد زمانبهار مردمی‌ها دی شدزمان مهربانی طی شدآه از اين دم سردی‌ها، خداياآه از اين دم سردی‌ها، خدايانه اميدي در دل منکه گشايد مشکل مننه فروغ روی مهیکه فروزد محفل مننه همزبان دردآگاهیکه ناله‌ای خرد با آهیداد از اين بی‌دردی‌ها، خداياداد از اين بی‌دردی‌ها، خدايانه صفايي ز دمسازی به جام میکه گرد غم ز دل شويدکه بگويم راز پنهانکه چه دردی دارم بر جانواي از اين بی‌همرازی خداياواي از اين بی‌همرازی خداياوه که به حسرت عمر گرامی سر شدهمچو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شديک نفس زد و هدر شديک نفس زد و هدر شدروزگار من به سر شدچنگي عشقم راه جنون زدمردم چشمم جامه به خون زد...یارادل نهم ز بی‌شکيبیبا فسون خود فريبیچه فسون نافرجامیبه اميد بی‌انجامیواي از اين افسون سازی، خداياواي از اين افسون سازی، خدايا