تصاوير ناديده از قيصر در ميدان جنگ
بارها پيش آمده بود که به مقتضاي خردهگيريهاي طلبگي، برخي گفتههاي دکتر را نقد ميکردم. تا اين که يک بار براي هميشه پاسخم را داد و گفت: «شريعتي هرچه که بود و هرچه گفت، من اسلام را از او شناختم و اگرشريعتي نبود، من امروز خود را يکي از جواناني ميديدم که بر سر چهارراهها نشريه «کار» ميفروشند و بسياري ديگر که امروز دلبسته اسلام و امامند، همچو من مديون و مرهون اويند.»
کد خبر: ۳۰۷۴
| | 33951 بازدید
«تابناك» براي اولين بار تصاويري را از حضور قهرمانانه مرحوم قيصر امينپور در ميدان رزم منتشر ميكند.

در همين حال آيتالله سيدعباس حسيني قائممقامي، دوست قديمي مرحوم قيصر امينپور، ضمن روايت ناگفتههاي خود از اين شاعر انقلاب و جنگ، در يادداشتي به مناسبت چهلمين روز درگذشت وي آورده است: دکتر قيصرامين پور، متولد سال 1338 بود و اين را زماني دانستم که شماره نخست مجله مکتب تشيع را که تاريخ آن سال 1337 بود، از کتابخانه شخصي پدرم به او دادم. بسيار خوشحال شد و گفت: «يک سال از من بزرگتر است.»
قيصر را نخستين بار در نخستين ماههاي جنگ، آن گاه که از جبهه بازگشته بود، ديدم. او در آن زمان، جواني 21 ساله بود که به تازگي از دامپزشکي به جامعهشناسي تغيير رشته داده بود و در کنار دانشجويي، روزهاي نخست معلمي را نيز تجربه ميکرد و من نوطلبهاي بودم که دانشآموزي نيز ميکردم و در عين حال، به مقتضاي شور و حال آن سالها، در برخي محافل فرهنگي فعال بودم...
قيصر را نخستين بار در نخستين ماههاي جنگ، آن گاه که از جبهه بازگشته بود، ديدم. او در آن زمان، جواني 21 ساله بود که به تازگي از دامپزشکي به جامعهشناسي تغيير رشته داده بود و در کنار دانشجويي، روزهاي نخست معلمي را نيز تجربه ميکرد و من نوطلبهاي بودم که دانشآموزي نيز ميکردم و در عين حال، به مقتضاي شور و حال آن سالها، در برخي محافل فرهنگي فعال بودم...

خط او نيز بسيار خوش بود و با سرعت حيرتآوري نقاشي ميکرد. بارها اتفاق افتاد که در مجلس با مداد و بر روي کاغذ معمولي، تصويري از من يا يکي از دوستان را به زيبايي تمام ميکشيد و اين همه را با دست چپ خود انجام ميداد. گرد آمدن اين همه هنر در يک نفر، آنچنان برايم در آن زمان حيرتآور بود که ناخودآگاه اين باور برايم پيش آمده بود که ميان هنرمندي و چپ دستي رابطه است و هنوز نيز اين رابطه را منتفي نميدانم!
قيصر سخت دلبسته امام (ره) بود و نيز به شدت از مرحوم دکتر شريعتي تأثير گرفته بود. بارها پيش آمده بود که به مقتضاي خردهگيريهاي طلبگي، برخي گفتههاي دکتر را نقد ميکردم و او هميشه جانانه دفاع ميکرد و در عين حال، يادآور ميشد نبايد او را مطلق رد کرد يا پذيرفت و اين نيز از شگفتيهاي اعتدال او در آن روزها بود. از اين دست مباحثات، چندين بار تکرار ميشد تا اين که يک بار در دفاعي غايتگرا براي هميشه پاسخم را داد و چنين گفت: «شريعتي هرچه که بود و هرچه گفت، من اسلام را از او شناختم و اگرشريعتي نبود، من امروز خود را يکي از جواناني ميديدم که بر سر چهارراهها نشريه «کار» (2) ميفروشند و بسياري ديگر که امروز دلبسته اسلام و امامند، همچو من مديون و مرهون اويند.»...
قيصر سخت دلبسته امام (ره) بود و نيز به شدت از مرحوم دکتر شريعتي تأثير گرفته بود. بارها پيش آمده بود که به مقتضاي خردهگيريهاي طلبگي، برخي گفتههاي دکتر را نقد ميکردم و او هميشه جانانه دفاع ميکرد و در عين حال، يادآور ميشد نبايد او را مطلق رد کرد يا پذيرفت و اين نيز از شگفتيهاي اعتدال او در آن روزها بود. از اين دست مباحثات، چندين بار تکرار ميشد تا اين که يک بار در دفاعي غايتگرا براي هميشه پاسخم را داد و چنين گفت: «شريعتي هرچه که بود و هرچه گفت، من اسلام را از او شناختم و اگرشريعتي نبود، من امروز خود را يکي از جواناني ميديدم که بر سر چهارراهها نشريه «کار» (2) ميفروشند و بسياري ديگر که امروز دلبسته اسلام و امامند، همچو من مديون و مرهون اويند.»...

در يکي از روزهاي سال 1379 به ديدارش رفتم، با همان آرامش و لبخند هميشگي که گاه تبديل به نيم قهقهه ميشد. هر چند عوارض تصادف، در ظاهر او کاملا مشهود بود، ولي باز همانگونه بود که ميشناختم و البته شلوار خاکي و پيراهن چارخانه بيست سال پيش را برتن نداشت...

کتاب شعرش را که به تازگي چاپ شده بود، هديهام داد و در صفحه نخست آن نوشت: «به عزيزم.... که يادآور نشاط جواني است.». دانستم که خيلي زود به استقبال پيري رفته و «ناگهان برايش زود دير» شده است.
من نيز کتابي از تازههاي خود را به او تقديم کردم، بدون آنکه آن را قلمي کنم. چه، نه آن را هديهاي درخور ميديدم و نه مايل بودم که ژست رسمي به خود بگيرم، اما با اصرار چندباره او چيزي در صفحه نخست نگاشتم و آن را به «برادر عزيزم استاد قيصر امين پور» تقديم نمودم. گفت: «ميداني چرا اصرار کردم که کتابت را پشتنويسي کني؟» و بيآن که منتظر پاسخ بماند، ادامه داد: «روزي شخصي کتابي نوشت و آن را به استاد فروزانفر هديه کرد، فروزانفر از او خواست آن را پشتنويسي کند و آن شخص تأدبا امتناع کرد، اما فروزانفر به او گفت: آقاجان بنويس تا اگر کسي آن را در کتابخانهام ديد، بداند هديه است و گمان نبرد که من براي هر... پول ميدهم.»
بسيار خنديد و من بار ديگر، جلوهاي از نشاط جواني قيصر را ميديدم...
من نيز کتابي از تازههاي خود را به او تقديم کردم، بدون آنکه آن را قلمي کنم. چه، نه آن را هديهاي درخور ميديدم و نه مايل بودم که ژست رسمي به خود بگيرم، اما با اصرار چندباره او چيزي در صفحه نخست نگاشتم و آن را به «برادر عزيزم استاد قيصر امين پور» تقديم نمودم. گفت: «ميداني چرا اصرار کردم که کتابت را پشتنويسي کني؟» و بيآن که منتظر پاسخ بماند، ادامه داد: «روزي شخصي کتابي نوشت و آن را به استاد فروزانفر هديه کرد، فروزانفر از او خواست آن را پشتنويسي کند و آن شخص تأدبا امتناع کرد، اما فروزانفر به او گفت: آقاجان بنويس تا اگر کسي آن را در کتابخانهام ديد، بداند هديه است و گمان نبرد که من براي هر... پول ميدهم.»
بسيار خنديد و من بار ديگر، جلوهاي از نشاط جواني قيصر را ميديدم...

متن کامل را در ستون «يادداشت» بخوانيد.
گزارش خطا
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۱
انتشار یافته: ۰
از یاد شریعتی و یاد امام (ره)،
یاد جنگ و یاد قیصر
کجا رفتند آن لحظه ها
کجا رفتند آن یادها
چرا اینقدر این لحظه و یادها غریب شد اند
چرا اینقدر زود، دور شدیم
کو آن سادگی ها
کجاست آن عشق و اخلاص
کو آن زندگی ها و دین داری ها و سینه زدن ها تو چادرهای چنانه و دهکده حضرت رسول(ص) و دوکوهه
پيش از اينها فكر ميكردم خدا
خانه اي دارد ميان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس وخشتي از طلا
پايه هاي برجش از عاج وبلور
بر سر تختي نشسته با غرور
ماه برق كوچكي از تاج او
هر ستاره پولكي از تاج او
اطلس پيراهن او آسمان
نقش روي دامن او كهكشان
رعد و برق شب صداي خنده اش
سيل و طوفان نعره توفنده اش
دكمه پيراهن او آفتاب
برق تيغ و خنجر او ماهتاب
هيچكس از جاي او آگاه نيست
هيچكس را در حضورش راه نيست
پيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا در ذهنم اين تصوير بود
آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان دور از زمين
بود اما در ميان ما نبود
مهربان و ساده وزيبا نبود
در دل او دوستي جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت
هر چه مي پرسيدم از خود از خدا
از زمين، از آسمان،از ابرها
زود مي گفتند اين كار خداست
پرس و جو از كار او كاري خطاست
آب اگر خوردي ، عذابش آتش است
هر چه مي پرسي ،جوابش آتش است
تا ببندي چشم ، كورت مي كند
تا شدي نزديك ،دورت مي كند
كج گشودي دست، سنگت مي كند
كج نهادي پاي، لنگت مي كند
تا خطا كردي عذابت مي كند
در ميان آتش آبت مي كند
با همين قصه دلم مشغول بود
خوابهايم پر ز ديو و غول بود
نيت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه مي كردم همه از ترس بود
مثل از بر كردن يك درس بود
مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه
مثل صرف فعل ماضي سخت بود
مثل تكليف رياضي سخت بود
*****
تا كه يكشب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يك سفر
در ميان راه در يك روستا
خانه اي ديديم خوب و آشنا
زود پرسيدم پدر اينجا كجاست
گفت اينجا خانه خوب خداست!
گفت اينجا مي شود يك لحظه ماند
گوشه اي خلوت نمازي ساده خواند
با وضويي دست ورويي تازه كرد
با دل خود گفتگويي تازه كرد
گفتمش پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست اينجا در زمين؟
گفت آري خانه او بي رياست
فرش هايش از گليم و بورياست
مهربان وساده وبي كينه است
مثل نوري در دل آيينه است
مي توان با اين خدا پرواز كرد
سفره دل را برايش باز كرد
مي شود درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چكه چكه مثل باران حرف زد
با دو قطره از هزاران حرف زد
مي توان با او صميمي حرف زد
مثل ياران قديمي حرف زد
ميتوان مثل علف ها حرف زد
با زبان بي الفبا حرف زد
ميتوان درباره هر چيز گفت
مي شود شعري خيال انگيز گفت....
*****
تازه فهميدم خدايم اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست
دوستي از من به من نزديك تر
از رگ گردن به من نزديك تر….
قيصر امين پور
ولي براي خود متاسفم که قيصر را قبل از مرگش نشناختم و حالا هم نمي شناسم.کسي ميتونه راه درست شناختن اين استاد رو به من معرفي کنه؟
ممنونم
نظرسنجی
آیا به عنوان زن حاضرید با مهریه 14 سکه «بله» را بگویید؟








