
به گزارش خبرنگار فرهنگی تابناک، حاجقاسم صادقی یکی از بچههای جنوب شهر و سپس نیروهای فداییان اسلام بوده که ابتدای جنگ تحت نظر شهید سیدمجتبی هاشمی و شهید شاهرخ ضرغام بهعنوان نیروهای مردمی به جنوب رفته و در نبردهای آبادان و کوی ذوالفقاری مقابل پیشروی دشمن ایستادند. حاجقاسم در سالهای اخیر یادمان شهدای دشت ذوالفقاری را در آبادان ساخته و خودش هم آنجا زندگی میکند.
خاطرات اینرزمنده تهرانی سال ۱۴۰۲ در قالب کتاب «لباسشخصیها» منتشر و در بازار نشر عرضه شد. او از نظر ملاقات با شخصیتهای انقلاب و جنگ و خاطرات آنها، یکی از منابع مهم و قابل توجه است که روایتهایش از مقطع تاریخی پیروزی انقلاب و جنگ، برخی از قطعات پازل آندوران را تکمیل میکند. به همینبهانه از او برای مصاحبه دعوت کردیم و غروب یکروز پاییزی با موتورسیکلتش از محله خودشان به محل قرار آمد؛ حسینیه امام رضا (ع) در محله نارمک.
اولینقسمت گفتگو با اینرزمنده جنگ، به خاطرات کودکی تا جوانی و شروع جنگ تحمیلی ایران و عراق اختصاص داشت. در اینقسمت صادقی به روایت روزی رسید که بنا شد هادی غفاری ۲ هزار نیروی مردمی را برای دفاع از اهواز به این شهر برساند.
مطالب مطرحشده در قسمت اول گفتگو با حاجقاسم صادقی در پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه است:
* «شیخحسین و آقای مکارم مشتری پدرم بودند/هادی غفاری به مردم اهواز قول اعزام ۲ هزار کماندو داد»
در ادامه مشروح قسمت دوم اینمصاحبه را میخوانیم؛
* پس شما یکی از نیروهایی بودید که هادی غفاری قرار بود به جبهه ببرد.
بله.
* میرسیم به روز اعزام؛ ایستگاه راه آهن؛ آن تیپ ها و قیافه ها.
وقتی همه در مسجد جمع شدیم، با تیپهای مختلفی روبرو شدیم. طرف پیپاش را هم آورده بود. یکی دستمال یزدی به گردن، یکی کلاه شاپو به سر، یکی قمه را بسته بود به کمرش، یکی چندتا انگشتر و یکی هنوز گیوه به پا داشت. خب در محله ها پیچیده بود جنگ نیرو میخواهد و مردم باید بروند. دفاع لازم است. جوان ایرانی هم غیرتمند است. کاری به قیافه و تیپ ندارد.
دسته بندیمان کردند و ۲ هزار نفر مورد نظر، تقسیم به ۲۰ گروه ۱۰۰ نفره شدند. هرکسی که موجهتر بود بهعنوان مسئول گروه در نظر گرفته میشد. همچنین کسی که سنش از بقیه بیشتر بود یا بهتر حرف میزد. مسئولهای گروهها اینطور انتخاب شدند؛ حتی تک و توک از بچههای گاردی بودند که از سیستم شاه متنفر شده و به مردم پیوسته بودند.
پیاده در خیابان تهران نو حرکت کردیم سمت میدان فوزیه که امروز اسمش میدان امام حسین (ع) است. آنجا اتوبوسهای یکطبقه و دوطبقه سوارمان کردند. بچهها هم از هیاتهایشان پرچم آورده بودند. چون یکماه بعد محرم بود. من هم پیرهن مشکیام را گذاشته بودم توی ساک و با خودم آورده بودم.
* تیپ شما چهطور بود؟
همینطوری که الان هستم؛ با یک ساک و لباس مشکی و سربازیام. عکسم هست.
* لباس سربازی را پوشیده بودید؟
نه. در ساک بود. اینلباس را از دوران سربازی نگه داشتم. بعد از پایان خدمت، انباردار پادگان منظریه گفت بده! گفتم «نه. یکی می خرم برایت میآورم.» رفتم میدان گمرک و یک دستهدومش را خریدم و پیرهن و ساک سربازیام را که یک سال با آن زندگی کرده بودم، نگه داشتم. دوستش داشتم.
* پلنگی بود؟
نه. خاکی بود. سوار اتوبوس شدیم و جمعیت هم بدرقهمان کرد. یکطرف ذکر سلام و صلوات بود؛ طرف دیگر هم بچههایی که شعر قبل انقلابی میخواندند؛ یکی هایده میخواند، یکی مهستی، یکی حمیرا، یکی سوسن. یکی آغاسی میخواند و یکی فرخ. هنوز حال و هوایشان، حال و هوای قبلی بود ولی شور و شوق رفتن به منطقه جنگی بین همه وجود داشت. چون همان طور که گفتم، گروه گروه بودیم. گروه ما ۷ نفر از بچه محلها بود. دو نفرمان در خشکشویی کار میکردند؛ یکی در لبنیاتی. من هم بابام سبزی فروش بود. گروههای دیگر هم برای همکلاسیها و کارمندها و دانشجوها بودند. مشایعت کنندهها هم پدر، مادر، همسر و فرزندها که از خیابان ولی عصر که پهلوی سابق بود - هنوز میگفتند پهلوی - جدا شدند و ما پیچیدیم سمت راه آهن. تعدادی از مغازه ها و بوتیکها باز بودند و با تعجب نگاهمان میکردند که اینها که هستند؟ تعدادی از جوانها هم در خیابان بودند که وقتی فهمیدند ما کجا می رویم، افتادند دنبال اتوبوسها تا بیایند. ولی سوارشان نمیکردند.
به راه آهن که رسیدیم، کارگرهای فصلی دور میدان جمعیت ما را دیدند. اینها هم جوگیر شدند و آمدند در دل ما. بعضی از بچههای ما با حسرت به یک چرخ تافی میوهفروشی دور میدان نگاه میکردند. یکعاقلهمرد که از آنجا رد میشد، نگاه بچهها را دید. با فروشند چرخ تافی صحبت کرد و گفت «آقا همهاش چند؟» طرف قیمت داد و آنآقا هم دست کرد توی جیبش و پولی به آنچرخی داد و گفت «بچهها بردارید!» بچهها هم مثل مور و ملخ ریختند سر اینچرخ و ظرف چندثانیه خالیاش کردند. هرچه میوه بود برداشتند.
توی محوطه ایستگاه راهآهن ایستادیم و تعدادی از خانوادهها آمدند برای وداع. شرایط جالبی بود. یکی گریه میکرد، یکی میخندید، یکی میگفت پیغام بده، یکی میگفت تلفن نداری چهطور از تو باخبر شوم؟ یکی هم میگفت فلان چیز را یادم رفت. اگر آمدم دفعه بعد میبرم اگر نه بگو فلانی بیاورد. بچهها که سوار قطار شدند، خانواده ها دل بریدند. آقا اینها دارند میروند! اگر فیلمهایش را پیدا کنی، خیلی قشنگ است. قطاری بود دیدنی! مادر، بچه را میآورد کنار شیشه که بابا برای آخرین بار ماچش کند! آنیکی میگفت مواظب خواهرم باش. مواظب بابام باش!
* و اینقطار به سمت دوکوهه میرفت؟
نه. سمت اهواز میرفت. اولین شهر سر راه هم قم بود. قطار از ریلی میرفت که از سمت قلعهمرغی عبور میکرد. چون دوران سربازی سنگش را خورده بودم، ایندفعه قبل از سوارشدن، چندتا سنگ برداشتم و سوار شدم. بچهها پرسیدند «اینها چیه؟ گفتم حالا به درد میخورد. میبینید!»
قطار که از راه آهن که خارج شد، بچههای خانههای اطراف ریل آهن شروع کردند. یکی از تفریحاتشان سنگ زدن به قطار بود. اینکار عرف منطقه جنوب شهر شده بود. من هم نامردی نکردم و وقتی آنها میزدند، من هم میزدم.
* به خودتان نمیخورد؟
خواه ناخواه میخورد و باید حواست را جمع میکردی. ولی شربازی در وجودم بود که نباید کم بیاوری!
* محله شما جنوب شهر حساب میشد؟
بله. ما جنوبیم؛ آنها جنوب غربی. قطار بوقکشان رفت تا به قم رسیدیم. موقع نماز شد و تقریبا نصف بچههای قطار، دنبال کار نمازمماز نبودند. بعدها بود که یواش یواش صحبت کردیم و برایشان گفتیم نماز چیست. فعلا باید میرفتیم ببینیم جنگ چیست تا بعدا نمازش را هم بخوانند. یکعده با اینروحیه آمده بودند.
* اینجا همانجایی است که شب در قطار یکعده پاسور بازی میکردند؟
بله. شب در واگنهای قطار، درِ همه کوپهها باز بود. هیچکس در را نبسته بود. یکعده پاسور بازی میکردند، یکعده قاپ آورده بودند. یکعده هم کاغذ دوز.
* ترنا بازی و ...
بله. یکعده سیگار داشتند. جوانهای آنقطار، اهل هرچه بودند، وسایلش را با خودشان آورده بودند.

* شما چهطور؟
من با کسی آشنا شدم بهنام حاجحسن محمدی که بعدا پدرخانومم شد. او کتاب دعایش را همراه آورده بود. من سعی کردم با کسی باشم که به فراخور روحیه و اخلاقم باشد. هرکسی شبیه خودش را پیدا میکرد. بچه کجایی؟ عه! فلان مدرسه؟ اینطور همدیگر را سریع پیدا میکردند.
گردنه ها را رد کردیم و اراک و درود را پشت سر گذاشتیم. به دوکوهه که رسیدیم صبح شده بود. میدانی که دوکوهه دوتاست؛ یکی پادگان بالا، یکی پایین. به پادگان بالا که رسیدیم، قطارمان از کنار قطاری عبور کرد که قبلا منفجر شده و یکسری وسایلش در محوطه پخش شده بود. قطار مهماتی بود که سمت اهواز میرفت و منافقین گرایش را به نیروهای صدام داده بودند. آنها هم با هواپیما قطار را بمباران کرده بودند. میدیدیم چیزهایی که روی زمین ریخته، مهمات است ولی چون آشنایی با نوعشان نداشتیم به زبان محاوره میگفتیم «عه! بادمجون دلمهایها رو نگاه! بادمجون قلمیها را نگاه!» که اولی نارنجک تفنگی بود و بعدی نارنجک دستی! دود و سیاهی هم رویشان را گرفته بود و از نظر ما بادمجون بودند. کسانی که دوره نظامی دیده بودند، میدانستند اینها چه هستند.
از قطار پیاده شدیم، و شنیدیم ریل خراب است. گفتند «پیاده شوید بروید دوکوهه پایین که قطار از اندیمشک میآید. سوار شوید بروید!» این طور بود که مهر ۱۳۵۹ برای اولین بار در دوکوهه از قطار پیاده شدم.
* وقتی رفتید دوکوهه، ارتشیها به شما ژ۳ و (تیربار) کالیبر پنجاه دادند.
نه. آنجا ندادند. دوکوهه که پیاده شدیم، گفتند «صبر کنید هوا تاریک شود. بعد سوار قطار شوید بروید (پادگان) گلف اهواز!»
* یعنی آموزشها را در اهواز دیدید؟
الان برایت میگویم. گفتیم چرا شب برویم؟ گفتند از اندیمشک تا شوش، دشمن پیشروی کرده و جاده و راهآهن زیر آتش دشمناند. باید شبانه بروید متوجه نشوند. غروب شد. بچهها نماز را خواندند و یکشام نیمبند خرما و پنیر دادند. بعد سوار قطار شدیم. گفتند «همه چراغها خاموش! کسی حق ندارد روشن کند!» وقتی تعدادی از بچهها که سیگار میکشیدند، کبریت میزدند، یکی از ته واگن فریاد میزد «های فلانفلان شده! خاموش کن! الان بمبارانمان میکنند.» به همینعلت بچههای سیگاری مجبور بودند روی سرشان پتو بیاندازند و سیگار روشن کنند. با هزار خوف و وحشت حرکت کردیم و رفتیم سمت اهواز. جهت اطلاع بگویم شب قبلش که با قطار از تهران بهسمت دوکوهه میرفتیم، تعدادی از بچهها بودند که کنار آنجور بچههای دیگر بودند و نماز شب میخواندند؛ یکیشان پدرخانم خودم حاج حسن محمدی که سرگذشتش یکفیلم مستند جداست. همه طیفها با هم بودند.
به اهواز رسیدیم و سریع گفتند «از قطار پیاده شوید! ماشینها آمادهاند. دسته دسته سوارشان شوید!»
* که بروید کجا؟
استادیومها، حسینیهها، مساجد، مراکز دولتی، دانشگاه...
* برای اسکان؟
بله.
* پس آنآموزشی که شما دیدید، در پادگان گلف نبود. در یکی از این مراکز اسکان بوده!
بله. هر ۲۰۰ نفر را در یکمرکز جا دادند. به ما یکمسجد یا حسینیه دادند که ۱۰۰ نفری در آن جا گرفتیم. آنجا که بودیم، شبها ترنا بازی میکردیم، یا مثلا همدیگر را هیپنوتیزم میکردیم که حاجحسنِ بنده خدا میگفت «بابا شما آمدهاید جنگ! یا آمدهاید مرتاضبازی؟ بگیرید بخوابید نماز صبحتان قضا میشود.» یا مثلا در دوسهروزی که آنجا بودیم، بچهها تیلیویزیون روشن، و برنامه کودک نگاه میکردند. دوسه روز فرصت بود. در این دو سه روز به ما (اسلحه) M1 دادند و بردند چند سلاح نشانمان دادند. آموزش بود و میگفتند این کالیبر ۵۰ است، اینیکی آرپی جی. این، اینطوری باز و بسته میشود و آنیکی هم اینطوری.
* شما قبلا در سربازی، با ....
ژ ۳ و کالیبر ۵۰ کار کرده بودم. وارد بودم. دو سه روزی که اهواز بودیم، در شهر میگشتیم ببینیم چه خبر است. دیدیم همه تعطیلاند؛ تک و توک سلمانی و حمام باز بود و این چرخ تافیها. بقیه مردم بهخاطر بمباران شهر را تخلیه کردند بودند. همانروزها آقای هادی غفاری رفت پیش آقای جزایری امام جمعه اهواز. ایشان هم از آقای غفاری پرسید «شما که قول داده بودی نیرو بیاوری، آوردی؟» او هم گفت بله آوردم. آقای جزایری گفت «پس، فردا بیایید نماز جمعه که اینصدا بپیچد.» اواخر آبان بود. رفتیم و در نماز جمعه شرکت کردیم. شب رادیو BBC خبرش را اعلام کرد.
* که ...
۲ هزار نیروی کماندویی توسط هادی غفاری وارد اهواز شده است. خود اینخبر، جنبه بازدارنده داشت. بعد گفتند نیروها باید بروند طرف دب حردان، جاده سوسنگرد، حمیدیه، بستان و خرمشهر. در اینحین مسئول ما که بچه مشهد بود، گفت «مُو میرُم سلاح M1 میگیرُم میآم میدم به شما با هم میریم آبادان.» چندساعت بعد، از جمع ۱۰۰ نفره ما، به حدود شصتهفتاد نفر سلاح رسید که سر توزیعشان دعوا شد. گفتیم قرعهکشی کنیم. به من هم رسید و گفتند یک نفر هم کمکیات باشد!

* چهچیزی به شما افتاد؟
امیک! حالا خود M1 با ۵ تا فشنگ چی هست که بخواهد کمکی هم داشته باشد! ببین با چهسلاحی میخواستیم برویم به جنگ چی! لشکری که همه تجهیزات روز دنیا را داشت.
* آنفرد کمکی قرار بود چهکار کند؟ فشنگ برساند؟ اینطور که خودش تیر میخورد!
نه. چون تا آنجا آمده بود، گفتند کاری بکند.
* به شما هم فشنگ برساند؟
نه. من کلا ۵ تا فشنگ داشتم. قرار بود اگر من افتادم و طوری شدم، او سلاح را بردارد و ادامه دهد.
سوار دو اتوبوس شدیم و خواستیم راه بیافتیم. تا آمدیم از شهر خارج شویم، چندتا خمپاره اطرافمان خورد و راننده اتوبوس ترسید. [خنده] ترمز را کشید و آمد پایین. رفت! بچهها هم فرار کردند اینطرف و آنطرف. یکی داد کشید «داداش اگه نمیآیی، خودم بشینم پشت فرمون!» اینطور شد که راننده آمد و راه افتادیم. اول میخواستیم از جاده اهواز برویم سمت خرمشهر که گفتند «آنجا درگیری است و نمیشود. بروید آبادان. از آنسمت بروید که خرمشهر در معرض سقوط است.»
* پس از اهواز راه افتادید سمت آبادان.
اول رفتیم ماهشهر. صد و سیچهل کیلومتر راه بود.
* که سوار لنج شوید؟
که یا دریایی برویم، یا با هلیکوپتر. ما با هلیکوپتر رفتیم. ۲۵ کیلومتری آبادان، منطقهای هست به نام چوئبده که همهاش نخلستان است. هلیکوپتر ما را برد آنجا. در حاشیه رودخانه در ارتفاع دوسه متری زمین پرواز میکرد تا دیده نشود. آنجا که رسیدیم، خلبان گفت «من (بهمحض اینکه) بنشینیم، بلند میشوم. هرکه پرید پرید! اگر نپرد من رفتهام!» به همیندلیل بچهها سریع پریدند پایین. گفتند متفرق شوید توی نخلستان! در همینحین دیدم یکنفر با دشداشه سفید و بچه کمی دورتر ایستاده است. ترسیدم. گفتم نکند اینها عراقی باشند! چون کسی هم توجیهمان نکرده بود. رفتم جلوتر دیدم طرف فارسی صحبت میکند. گفت «ها؟ ایرانی؟» گفتم بله. گفت کجا؟ گفتم تهران. گفت «پس بیا چایی بخوریم!» آنجا برای اولینبار یکی از اینچاییهای زغالیِ ...
* تلخ عربی...
... را خوردیم و یکیدو ساعت در نخلستان ولو شدیم. بعد ماشین آمد سوارمان کرد تا برویم سمت آبادان.
* تا اینجا هنوز سیدمجتبی هاشمی را ندیده بودید!
نه. هنوز او را ندیده بودم.
* و هنوز هم جزو نیروهایش نشده بودید!
هنوز نه.
* هنوز جزو آنگروه ۲ هزار نفری کماندوهای اعزامی بودید.
۲ هزار نفر که دیگر نه. گروه ۱۰۰ نفرهای بودیم که رفته بود سمت آبادان.
* در نخلستان چوئبده ۱۰۰ نفر بودید؟
بله، دو تا اتوبوس و بین ۸۰ تا ۱۰۰ نفر. آن دوسهروزی که اهواز بودیم، حوصله بعضیها سر رفت و برگشتند تهران.
* از کدام تیپ و قیافهها بودند؟
فرقی نداشت. هم متدینها، هم شر و شورها. صبرشان سر آمد. میگفتند «ما آمدهایم برویم دَهنمَهن دشمن را سرویس کنیم و اینها هی بعدا بعدا میکنند. برو بابا!» برگشتند.
* خب خودشان میزدند به دل دشمن.
خب بلد نبودند کجا بروند. اما یکعده رفتند. در پرانتز بگویم که آمار آنکارگرهای فصلی که با ما آمدند، هیچ جا ثبت نشد.
* همانها که در میدان راهآهن جوگیر شدند؟
بله. رفتند جلو و معلوم نیست شهید شدند یا اسیر. این را هم بگویم که در جمع ما تک و توکی از منافقین هم نفوذ کرده بودند ولی کسی آنها را نمیشناخت. با اینانگیزه که برویم جنگ آمده بودند ولی تفکرات نفاق و منافقگونه را داشتند. بعضیهایشان تا خط اول درگیری هم آمدند.
رسیدیم جاده خسروآباد. دیدیم از دور ابر سیاهی سمتمان میآید. یکعده گفتند عذاب الهی است. جلوتر که رفتیم دیدیم نه بابا دشمن پالایشگاه آبادان را زده و دود ناشی از سوختن منابع نفت است که میآید. هرکدام از اینمخازن که منفجر میشد، پنجشش روز میسوخت و دود میکرد. روی اینحساب، دود سیاه غلیظی منطقه را فرا گرفته بود. زن و بچه مردم هم آواره از شهر بیرون میآمدند؛ یکی با گاری، یکی با ماشین شخصی یا با دوچرخه. خدا شاهد است تعدادی پابرهنه بودند. یکزن شوهر پیرش را گذاشته بود توی فرقون و میرفت. کجا بروند؟ اسکانشان چه میشود؟ اگر کسی فیلم آوارگان جنگ را بسازد، خیلی خوب میشود! از وضعیت آوارگان غزه هم بدتر بود. مردم آبادان قبل از انقلاب، در رفاه بودند. حالا بهخاطر حمله عراق این طور شده بود. قبل از انقلاب، مردم خرمشهر و آبادان بسیاری از امکانات رفاهی را داشتند که خیلیها نداشتند. حالا میدیدی کل زندگی یکتاجر شده یکوانت که میخواهد با آن از شهر بزند بیرون! دیدن اینصحنهها بغض و کینه ما را نسبت به دشمن بیشتر میکرد.

سیدمجتبی هاشمی و رزمندگان انقلابی مردمی (نفر وسط با چفیه و کلاه)
* آقای صادقی، ۴۰ روز از شروع جنگ گذشته با سیدمجتبی هاشمی آشنا شدید؟
نه. یکماه هم نشده بود.
* اینجا که وضعیت مردم آواره آبادان را میدیدید، چهتاریخی است؟
مهر ۱۳۵۹. فرماندهمان گفت ...
* همانجوان مشهدی؟
بله. با اتوبوس ما را برد جلوی ژاندارمری و گفت «من نیرو و سلاح دارم.» گفتند ما جا نداریم. او هم گفت خیلی خب! رفتیم جلوی سپاه. گفت آقا من اینقدر نیرو و سلاح دارم. گفتند «ما جا نداریم. غذا نداریم.» اینوسط یکی گفت «تعدادی از بچههای داوطلب مردمی بهنام گروه فداییان اسلام در هتل کاروانسرا هستند. بروید آنجا!» میخواستم برویم آنجا که خوردیم به غروب. گفتند «بروید یکمدرسه نزدیک پطروشیمی. شب را بخوابید و خودتان هم نگهبانی بدهید. چون ممکن است نیروهای دشمن شبانه از اروند عبور کنند و شما را سر به نیست کنند!» تا صبح از ترس نخوابیدیم. چون آشنا نبودیم و دشمن هم در یککیلومتریمان بود.
صبح مسئولمان آمد و گفت بچهها برویم هتل کاروانسرا! پیاده رفتیم آنجا و دیدیم اوه اوه! نزدیک ششصدهفتصد نفر نیرو در محوطه هتل و دور هتل، زیر نخلها و درختها ولو هستند. کپه کپه نشستهاند و گپ میزنند. سیدمجتبی تا دید یکگروه جدید در حال نزدیکشدن است، به استقبالمان و خوشآمد گفت. حرفش این بود که هرچه داریم با هم تقسیم میکنیم.
* خود سیدمجتبی چهجور آدمی بود؟
اولینبار که او را دیدم، مصداق تنومندی حضرت حمزه (ع) برایم تداعی شد.
* نوع حرف زدنش ...
رک و داشمشتی.
* بچهتهرون دیگر!
هفتنسلش بچه تهرون هستند.
* لاتی حرف میزد؟
نه! داشمشتی. لاتی با داشمشتی فرق دارد. یکسری چیزها و الفاظ در لاتی هست که در داشمشتیبودن نیست.
* داشمشتی پاک و پاکیزهتر است.
استرلیزهتر است.
* بعضیها چیزهایی درباره مسائل اخلاقی بین فداییان اسلام گفتهاند.
نه اینکه نبوده باشد. بله چیزهایی بوده ولی نکته این است که وقتی جمعی را تاسیس میکنی و گزینش نداری، منافق هم به اینجمع وارد میشود.
* پس شما هم آنماجرا را قبول دارید؟
بله. خودم با آنها برخورد کردم و به دادسرا تحویلشان دادم.
* خود سیدمجتبی چه میکرد؟
آقای خلخالی که آمد آنجا، به سیدمجتبی حکم داد. گفت «شما برای بازرسی خانههایی که منافقین در آنها هستند، حکم دارید.» شهر آبادان یکسری کمونیست، یکسری پیکاری و یکسری چپی داشت. درست است که شهر صنعتی بود، ولی گروههای مختلف هم در آن نفوذ کرده و حضور داشتند.
* مثلا آن «پلنگ».
او مسئول گروهی بود که کمکم شناسایی شدند.
* با شما از تهران آمد جنگ؟
نمیدانم. از توی خط دستگیرش کردند. یکبار که از جلو برمیگشت، پرسیدم «شیری یا روباه؟» گفت «احتمالا شیر نباشم!» فهمیده بود دارد لو میرود. وقتی فهمیدند کیست، تحویل دادستانی داده شد. در خرمشهر هم همینطور بود. منافقین حضور داشتند.
* پلنگ چه شد؟ اعدام؟
از بچهها که پرسیدم، گفتند زندان اوین است. نفهمیدم چه به سرش آمد.
* حین ارتکاب جرم او را گرفتند؟ داشت گرا میداد؟
یکخانه تیمی در آبادان درست کرده بودند. از اینطرف بعضی وقتها بچهها میدیدند یکسلاح یا یکبیسیم گم شده. فهمیدیم در خط درگیری دزدی میکنند.
* میبردند به آنخانه؟
بله.
* ترور هم میکردند؟
نه. گرا میدادند. مثلا یکخانم را گرفتند که بهعنوان پرستار در بیمارستان طالقانی کار میکرد. شب که میشد، میرفت پشتبام علامت میداد.
* مشابهش را در خاطرات بچههای مقاومت دزفول خواندهام. اینزن روی پشت بام چراغ میزد؟
بله. اینجا هم همین بود. آقای خلخالی که آمد، برخورد کرد. فکر کن در خرمشهر درگیری و بُکشبُکش است. جنازه رزمندهها اینطرف و آنطرف افتاده و عدهای دارند جلوی پیشروی عراقیها را می گیرند اما یکعده مشغول دزدی هستند. یکروز خلخالی جلوی مسجد خرمشهر ایستاده بود که بچهها سه نفر را دستگیر کرده و آوردند. طلا و جواهر و وسایل عتیقه مردم را جمع کرده بودند ببرند. وقتی آنها را آوردند، سیدمجبتی به آقای خلخالی گفت اینها کارهایی کردهاند. آقای خلخالی همانجا محاکمهشان کرد. همانجا هم دستور اعدامشان را داد. یکعده از بچهها اعتراض کردند که «حاجآقا این چهحکمی است؟» او هم گفت حکم شرع این است که دزدی در میدان جنگ حکمش اعدام است.
* خودش حکم را اجرا کرد؟
نه. داد بچهها زدند. گفت «حکم شرع است. حکم من نیست. من قاضیام. کسی که در جنگ دزدی کرده و اموال مردم را برده، فردا اسلحه هم میدزد.» استدلالش این و به نظر من متقن بود.

شهید شاهرخ ضرغام
* باعث ریشهکنشدن آندزدیها شد؟
باعث شد کسانی که ميخواستند دزدی کنند، کم شوند. تک و توک افرادی ماندند که دلهدزی میکردند. یکی از روزهای پیش از شهادت شاهرخ (ضرغام) در هتل کاروانسرا دیدم یکی، یکگونی پر از اورکت انداخته روی دوشش و در حال خروج است. متوجه ماجرا شدم و به شاهرخ گفتم «آقاشاهرخ فردا زمستان است و سرمایش استخوان سوز! این دارد اینهمه اورکت با خودش میبرد.» شاهرخ هم داد زد «بچه! بچه! بیا بینم!» آنفرد آمد جلو و شاهرخ گفت «چیه توی گونی؟» گفت چیزی نیست. شاهرخ به یکی از بچهها گفت گونی را خالی کند. همانجا دهپانزده اورکتِ نو ریخت زمین که روی هم جمع شدند. شاهرخ گفت «خب حالا کی اورکت نداره؟ دستش بالا!» همه را بین بچهها توزیع کرد. یکی هم داد به همان دزد و گفت «اینم مال خودت! برو گمشو!»
* یعنی سیلی و کشیدهای زیر گوش طرف نزد؟
نه، نزد.
* دزد رفت یا ماند؟
رفت. یادمان باشد در زلزله، در سیل، در جنگ، دزد دزدیاش را میکند. یادت باشد! او به فکر دزدیاش است. مگر اینکه متحول شود و دست از خلافش بردارد. معتاد، کارش را میکند. مگر این که متنبه بشود و عبرت بگیرد. یادم هست یکبنده خدایی بود معروف به علی همدونی. با خودش مقداری مواد آورده بود. سیدمجتبی گفته بود اینها چیه؟ گفته بود «من موادیام و نمیتوانم ترک کنم.» سیدمجتبی گفته بود «پس جایی مصرف کن بچهها نبینند و بدآموزی نداشته باشد!» دقت کن! نمیگوید مصرف نکن! میگوید اینطور مصرف کن که بقیه نبینند.
این خطاست که فکر کنیم همه رزمندهها اهل نماز و عبادت بودند. ولی از آنطرف هم خطاست بگوییم همه اهل نماز نبودند. جهت اطلاعت بگویم. تهران قدیم ما چیزی نبود که الان میبینی. از میدان فوزیه تا دانشگاه تهران، ۴۰ تا مشروبفروشی بود و یکمسجد. فساد و فحشا بیداد میکرد. جوانها هم داشتند زندگی میکردند. حالا فکر میکنی در چنانشرایطی همه مسجدبرو هستند؟ نه. بله. ایام محرم که میشد همه میآمدند. چون قصه امام حسین (ع) فرق میکند. سفینه النجاه است و همه را راه میدهد. پس جبهه را اینطور ببینیم. بله از آن طرف دکتر محمدعلی حبیبالله داریم که ۱۰ سال آمریکا بوده و دکترای انفورماتیک داشته. یک ایستگاه مترو هم به نامش است. او هم به جبهه آمد. مهندس اصغر شعلهور را داریم که ۶ سال آمریکا بوده و علوم کامپیوتر خوانده. میخواست بیاید که نیروهای اطلاعات آمریکا فهمیدند و جلویش را گرفتند. چرا؟ چون جزو دانشجویان مسلمان مبارز بوده. وقتی شاه فرار میکند، پلاکارد میزند: «استرداد شاه به ایران برای محاکمه.» ۱۴ روز طول کشید از راه آب و خاک خودش را به مرز ایران برساند. رزمندهها را همه با هم ببینیم. بله داخل رزمندهها، ابراهیم هادی هم هست که نه گناهی کرده، نه طرف گناه میرود.
* ولی او هم داشمشتی بود ها!
بله ولی مثل شاهرخ دنبال خلاف نبود. برعکسش شاهرخ خلافکار میرود مشهد توبه میکند. انقلاب که میشود به انقلاب میپیوندد و یکعده را دور خودش جمع میکند و بعد وارد مبارزه با دشمن میشود.
* برای اولینبار در هتل کاروانسرا او را دیدید؟
بله.
* از نیروهای سیدمجتبی بود؟
بله. یکعده مثل شاهرخ بودند؛ بچههای خیابان منیریه و کمیته منطقه ۹ بودند.
* خب اینبچهها از بزرگ خودشان حرفشنوی داشتند دیگر! نه؟ یعنی بچههای شاهرخ حرف خودش را گوش میدادند نه سیدمجتبی را.
اولش اینطور بود. یکبار شاهرخ با آنها صحبت کرد. میخواست درس ولی فقیه بدهد. جالب است [خنده] گفت «ببینید! قبل از انقلاب، من ولی فقیه شما بودم دیگر! هرجا میگفتم میرفتید! حالا الان ولی فقیه و مسئول ما آقای هاشمی است. هرچه بگوید باید گوش بدهیم!» اینطوری و با زبان خودش بچهها را متقاعد کرد باید از سیدمجتبی حرفشنوی داشته باشند.
صادق وفایی
ادامه دارد ...