
به گزارش خبرنگار فرهنگی تابناک، حاجقاسم صادقی یکی از بچههای جنوب شهر و سپس نیروهای فداییان اسلام بوده که ابتدای جنگ تحت نظر شهید سیدمجتبی هاشمی و شهید شاهرخ ضرغام بهعنوان نیروهای مردمی به جنوب رفته و در نبردهای آبادان و کوی ذوالفقاری مقابل پیشروی دشمن ایستادند. حاجقاسم در سالهای اخیر یادمان شهدای دشت ذوالفقاری را در آبادان ساخته و خودش هم آنجا زندگی میکند.
خاطرات اینرزمنده تهرانی سال ۱۴۰۲ در قالب کتاب «لباسشخصیها» منتشر و در بازار نشر عرضه شد. او از نظر ملاقات با شخصیتهای انقلاب و جنگ و خاطرات آنها، یکی از منابع مهم و قابل توجه است که روایتهایش از مقطع تاریخی پیروزی انقلاب و جنگ، برخی از قطعات پازل آندوران را تکمیل میکند. به همینبهانه از او برای مصاحبه دعوت کردیم و غروب یکروز پاییزی با موتورسیکلتش از محله خودشان به محل قرار آمد؛ حسینیه امام رضا (ع) در محله نارمک.
در ادامه مشروح قسمت اول مصاحبه با اینرزمنده قدیمی را میخوانیم؛
* جناب صادقی شما متولد ۱۳۳۸ هستید؟
بهمن ۳۸ در تهران؛ محله صاومپزخونه.
* همان صابونپزخونه است. نه؟
قدیم میگفتند صابونپزخونه.
* ولی صاووم پز خونه میگویند.
صام پز خونه.
* لاتیاش است.
نه. زبان محاورهای بچههای کوچه است. مثلا به دیوار میگویند دیفال. یا به مرتضی میگویند موری. یا به ابرام میگویند ابی.
* ابرام خودش لاتی ابراهیم است.
ولی میگویند ابی. به غلام میگویند غلی.
* پس آنجا متولد شدید و نوجوانی را در خیابان ایران بودید.
تا یکیدو سالگی در طرفهای خیابان مولوی و صامپزخونه بودیم. بعد آمدیم تیر دوقلو. قشنگ یادم است در تیردوقلو خانهمان لولهکشی آب نداشت.
* چه سالی؟
۴۳ و ۴۴ و ۴۵ آب نداشتیم. بابام هفتهای یکبار، شبها جلوی جوب آب را میگرفت که آب تمیز باشد. با یکلوله، آبانبار را پر میکرد. فردا صبح که مادرم میخواست رخت و کهنه بچهها و ظرف بشورد، با همانآب میشست. در طول روز هم اویارهایی بودند که با گاری و اسب آب را در منبعهای بزرگ میآوردند. مردم هم با دبه و سطل بزرگ آب میخریدند؛ دو زار؛ سه زار.
* اینخاطرات برای خانه تیر دوقلو است دیگر. نه؟
بله؛ سالهای دهه چهل.
* بعدش رفتید خیابان ایران.
کلاس اول دبستان را آنجا (محله تیردوقلو) گذراندم و مردود شدم. چون درس نمیخواندم. یادم هست اول دبستان، ۱۵ روز را با برادرام مدرسه نرفتم.
* پدر و مادر هم خبر نداشتند.
نه. بیخبر بودند. یکنفر بود که صبح ها میآمد ما بچهها را جمع میکرد میبرد مدرسه. ما هم مابین راه، در یککوچه که کارخانه نجاری بود، میپیچیدیم و پشت الوارها قایم میشدیم. یکروز همسایه روبروییمان زهرا قزوینی ما را به ننه لو داد. بابا ناهار آمد خانه و من و داداشم غلام را سوار دوچرخه کرد و برد مدرسه. در مدرسه هم ما را خواباندند روی نیمکت و فلک کردند.
* و دیگر از این کارها نکردید. [خنده]
چرا باز هم کردیم! [خنده]
* برادرتان را غُلی صدا میکردید؟
بله.
* اینها برای قبل از خیابان ایران است؟
هفتساله بودم که آمدیم کوچه روحی بین خیابان ایران و شهباز. اسم شهباز الان ۱۷ شهریور است. کوچه روحی جنب مسجد فایق است. پدرم یکخانه کاروانسرایی اجاره کرد که ۵ اتاق و ۵ زیرزمین داشت. یک دستشویی گوشه حیاط و یکحوض آب هم وسط حیاطش بود. چهار درخت کاخ دو تا شیر آب هم داشت؛ یکی سر حوض، یکی در آشپزخانه. آشپزخانه هم هود و کابینت و یخچال نداشت. چندتا اتاقک آجری درست کرده بودند در حکم آشپزخانه که یکاجاق سهدهنه داشت. هر اتاق را هم یکنفر یا خانواده اجاره کرده بود. پدرم یکاتاق و یک زیرزمین را برای ما اجاره کرد؛ با ۵ بچه که کمکم شدیم ۷ تا بچه. ننه در اتاق چراغ والور میگذاشت و غذایمان از صبح تا بعد از ظهر روی آن بود. از بعد از ظهر تا شب هم همینطور. دستشویی که میرفتیم آفتابه را میزدیم توی حوض و پر کردیم. مستاجر هرکدام سه تا چهار تا بچه را داشتند. میدیدی ۲۰ تا بچه در یکخانه هستند و تابستانها در حوض بازی میکنند. یعنی بچگی را واقعا بچگی کردیم. مثل بعضی از سیاستمدارها نبودیم که بچگی نکردهاند و تا رئیس میشوند تازه بچگی میکنند.
* مغازه پدرتان بقالی بود؟
اولش خواربارفروشی بود. آنجا را از یکبنده خدا خرید. مغازه بغلی را هم عمویم خرید. عمویم میوهفروشی و سبزیفروشی داشت. بعدا چون به مرور زمان تعداد بچههای ما زیادتر شد، با عمویم به توافق رسیدند سبزی را پدرم بردارد و در کنارش خواروبار هم بفروشد.
* همینمحله بود که شیخحسین و آقای خامنه ای و ...
بله میآمدند خرید. محله ما محله علمانشین بود.
* همان خیابان ایران...
خیابان ایران، سهراه امینحضور، سرچشمه، خیابان ادیب، خیابان زیبا تا میدون خراسون. اینها همه محلههایی بودند که علما در آنها مینشستند. اینمحدوده که گفتم، قبل از انقلاب معروف به دارالمومنین بود. چندتا مدرسه اسلامی هم آنجا بود.
* مثل رفاه...
... بله. مثل مدرسه اسلامی که مدیر یکیشان آقای حسینیِ (برنامه تلویزیونی) اخلاق در خانواده بود. مغازه ما چون سبزیفروشی و خواربارفروشی بود و عمده خانوادهها هم زندگی را با همین سبزیجات و حبوبات سر میکردند، زیاد مشتری داشت.
* آب گوشت و ...
... اشکنه و قیمه و قرمه و کلهجوش و کوکو و ... با همینها زندگی میکردند. آقایان (علما) هم که آنجا مینشستند، مثل انصاریان و مکارم شیرازی و ...
* ضیاآبادی و ...
... و عسگراولادی و شهید رجایی. شهید رجایی یککوچه بالاتر از ما مینشست.
* آقای مکارم خودش با زنبیل میآمد خرید ...
بله. علما خودشان با زنبیل میآمدند خرید. بعضی ها با زنبیل، بعضیها با کیسه.
* شیخحسین هم خودش میآمد؟
بله. سرکههای بابای مرا دوست داشت. چندکوزه قدیمی در خانه داشتیم. بابا میرفت از میدون، انگور، سیب یا انجیر میخرید و اینها را در آنکوزهها سرکه می کرد. بابا، با ذکر سرکه درست میکرد. به همینخاطر سرکههایش برای علما دلنشین بود. یکمدت بود آقای ضیاآبادی رفته بود خیابان تجریش و آنطرفها مینشست. اما هنوز میآمد از پدر من سرکه میخرید.
* جنابصادقی ظاهرا حادثه شهادت شهید اندرزگو در خیابان شما اتفاق افتاده!
بله. بعد از ظهر یکروز ماه رمضان بود. صدای تیراندازی شنیدم و رفتم ببینم چه خبر است. وقتی رسیدم، دیدم روی زمین خون ریخته. جنازه را هم گذاشتند توی ماشین و بردند.
* شما جنازه را دیدید؟
بله. در حال گذاشتنش در ماشین بودند. ولی نمیگذاشتند مردم جمع شوند و ببینند. جای تیرها روی در و دیوار و ناودان بود. چندتا کفش هم افتاده بود.
* یکِ شهریور ۱۳۵۷؛ بیستم رمضان.
اینبنده خدا را بردند و ما برگشتیم.

* شما شر و شور بودید و در مغازه پدر کار میکردید اما با علما حشر و نشر داشتید و اهل هیاترفتن بودید. یکبخش از ماجراهای شما مربوط به بچههای انجمن حجتیه است. آنها را میشناختید.
محله ما، انواع و اقسام آدمها را داشت؛ از ساواکی تا منافقهای درجه یک. یکهمسایه، پشت در مغازه پدرم داشتیم که زن ساواکی بود و مرد تاکسی داشت. نزدیکیهای انقلاب لو رفت.
* فرار کردند؟
بله. رفتند. نقل مکان کردند؛ کجایش را نمیدانم. من، شر و شور محله بودم. یکبار، دوتا عکس امام را با منگنه به دو طرف یک مقوا زدم و رویش نایلون کشیدم. بالایش را دوتا حلقه زدم و با سیخ نانوایی سنگک انداختمش روی سیم تیر چراغ برق که فشار قوی بود. اینطور عکس امام آمد وسط خیابان. ساواکیها صبح دیدند و میخواستند بیاورندش پایین. رفتند اداره برق و ماشین جرثقیلدار آوردند. من هم به ماشین علامت میدادم که یکجور ماشین را خراب کن! طرف رفت بالای چرثقیل که ناگهان تسمه پاره شد. – چی شد؟ - آقا خراب شد. – خب پس برویم. بعد میدیدی یکهفته دوهفته عکس امام بالاست.
* حجتیه چهطور؟
تفکر آنها این بود که در محله تذکر ندهند. در مقابلشان متدینها تذکر میدادند. آنروزها موهایم بلند بود. یکمشتری فرشفروش متدین داشتیم به اسم آقای شاهحسینی. در مغازه که میآمد، مرا نصحیت می کرد. میگفت «قاسمآقا، خوشگلیها! ولی موهایت را کمی کوتاهتر کنی، خوشگلتر میشوی!» آنموقع تیپ هیپی عرف بود؛ یا مثلا شلوار پاچهگشاد و پیرهن مانتیگل. تجدد داشت بین ما جوانها رشد میکرد. ولی حجتیهایها لام تا کام حرف نمیزدند. آدم از امر و نهی نکردنشان متوجه میشد...
* که اهل حجتییه هستند.
بله. چون قائل به تشکیل حکومت قبل از آمدن امام زمان نیستند. میگویند باید اینقدر فساد شود که بیاید.
* یکدوره هم تحت تعقیب ساواک بودید.
شر و شور بودم و اعلامیهها را لای سبزیها میگذاشتم. بعد با یکجگن یا نخ میبستم میدادم طرف. یکبار آقای مکارم شیرازی آمد خرید کرد که به او گفتم «حاج آقا اعلامیه است. می گذارم لای سبزی ببر!» گفت باشد. بعد هم سبزی را گرفت و رفت ته خیابان. مامورها تعقیبش کرده بودند که در زنبیلت چه داری؟ گفته بود «من چه میدانم؟ رفتهام سبزی خریدهام این را گذاشتهاند داخلش.» از آن به بعد تحت تعقیب قرار گرفتم.
* ولی شما را نگرفتند؟
من را نه. ولی یک روز برادرم علیرضا را اشتباهی جای من گرفتند. یکچک هم در گوشش زدند و سوار ماشینش کردند. ولی چندنفر از مردم آمدند و گفتند «بابا این نیست که!» گفته بودند «این، بچه است!» که رهایش کردند.
* چندوقت هم فراری بودید و رفتید دهتان!
چندوقت جستهگریخته میرفتم و میآمدم. روز فرار شاه، من هم فرار کردم.
* مگر وقتی فرار کرد، شما برنگشتید خانه؟
نه. ما نمیدانستیم شاه میخواهد برود. صبحش رفتیم دروازه قزوین سوار اتوبوس شدیم رفتیم روستای عبدلآباد اطراف آبیک قزوین. وقتی رسیدیم اخبار اعلام کرد شاه فرار کرده! فردایش برگشتم.
* غیر از در مغازه پدر، در کمکرسانی به زلزلهزدههای طبس هم علما را دیدید. نه؟
در مغازه بودم که آسیدباقر داداش آقای حسینیِ اخلاق در خانواده آمد در مغازه. سیدباقر برایمان کلاس قرآن میگذاشت. کنار کلاس قرآن، کشتی هم میگرفتیم که ورزش سالم و آمادگی جسمانی هم داشته باشیم. سید گفت طبس زلزله آمده است. یکعده گفتند تفالههای اتمی شوروی را به صحرای طبس بردهاند و انفجار رخ داده است. هرچه بود، زلزله قلمداد شد. گفتم برویم؟ گفت برویم.
فردا صبحش هرکدام یکساک برداشتیم و از میدون خراسون با اتوبوس رفتیم نیشابور. اتوبوس از نیشابور جلوتر نرفت. به همینخاطر سوار یکنفتکش شدیم و رفتیم مشهد. در مشهد فرمانده شهربانی را ترور کرده بودند. حالت خوف و ...
* حکومت نظامی ؟
بله. یعنی تانک را در ورودی صحن گوهرشاد حرم دیدم. با ترس و لرز رفتیم زیارت. بعد آمدیم سوار ماشینهای شهر فردوس شدیم. از آنجا هم رفتیم طبس. ۱۷ روز آنجا بودم. آسیدباقر حسینی فردای رسیدن، مریض شد و برگشت ولی من ۱۷ روز ماندم. انواع و اقسام کارها را میکردیم. مقری داشتیم بهنام باغ گلشن. شهر طبس، داغون شده بود و تکوتوک ساختمانهای محکم سر پا بودند.
* آقای صدوقی را هم آنجا دیدید
هم او، هم باقی علما را. همانجا برای آزادی زندانیهای سیاسی و آمدن امام دعا میکردیم. اولینجرقه تفکر حکومت اسلامی را در آنمقر باغ گلشن دیدیم. سفره انداخته بودند و برادری و برابری غذا میخوردند. با لیوانها و پارچهای پلاستیکی قرمز. هنوز سفرههای یک بار مصرف نیامده بود. سفرههای بزرگ مشمایی میانداختند. بچههای اصفهان کارهای تاسیساتی و حمام میکردند. ما هم صبح به صبح چندگروه می شدیم و با طلبههای جوان ازجمله حاج مهدی مهدی طائب همراه میشدیم.
* اطلاعات سپاه؟
حسین نه؛ آنیکی که سخنرانی میکند. یکمساله نماز میت مردهها بود. میگفتند خانه، تل خاک شده است. مادرم اینجا بود، خواهرم اینجا بود، برادرم اینجا! میکندیم و آوار را برمیداشتیم تا به جنازهها برسیم. دیدیم نمیشود و نمیرسیم. اینمساله را به آقایصدوقی گفتیم. آخرش فتوا دادند تا جاییکه میتوانید بردارید و همانجا یکملافه در حکم کفن بگذارید و نمازشان را بخوانید! الان در شهر قدیم طبس، بعضی خانهها قبرستان افراد است. مثلا پنجشش نفر از افراد یکخانواده را جمع میکردیم روی برانکارد و میبردیم در منطقه قبرستانی که لودر آمده و چاله بزرگ کنده بود. آنجا همه را کنار هم میگذاشتیم و خاک میریختیم. بعد هم برایشان نمازمیت میخواندند. بعضیها را هم که میشد، با تیمم، غسل میت میدادند.
* به آمدن امام اشاره کردید. برادرتان آقامحسن بعد از ورود امام شد محافظ ایشان.
چون کارهای انقلابی میکردیم، محله مان هم محله انقلابی بود. به همینخاطر قرار شد امام به مدرسه رفاه یا علوی بیاید. اخوی ما حاجمحسن با این بچهها دمخور بود. سربازی هم رفته بود. این طور شد که شدند محافظان مدرسه رفاه که امام بعد از ورود به ایران رفت آنجا.

* رسیدیم به سربازی شما که سال ۱۳۵۸ رفتید و ۲ تیر ۵۹ برگشتید. تیر تا شهریور ۵۹ که جنگ شد، اتفاقی نیافتاد؟
حاجمحسن در روزنامه آیندگان کار میکرد. روزنامه از قبل انقلاب کار میکرد. برای گروهکها بود و حالا افتاده بود دست بچهحزباللهیها. سربازیام که تمام شد، حاجمحسن گفت «بیا اینجا پیش ما در توزیع روزنامه کمک کن!» من هم رفتم آنجا. شیفتی میایستادم. ساعت دو تا پنج و شش صبح کارم این بود که روزنامهها را جمع و دستهبندی کنم و به گاراژها و راننده اتوبوسها یا به فرودگاهها برسانم که به مقصد برسند.
* اینها همه مربوط به قبل از شروع جنگ هستند دیگر!؟
بله. در همین فاصله هم به پادگان ولیعصر رفتم عضو سپاه شوم. چون بعضی از بچهمحلها رفته بودند سپاه. وقتی رفتم، گفتند شما برو چند وقت دیگر بیا!
* مسالهشان این بود که برو کتاب بخوان؟
اولین بارش اینجا بود. من هم که اگر اهل مطالعه بودم، درس را رها نمیکردم! [خنده] اخبار و اطلاعات در روزنامه پخش میشد و ما زودتر خبردار میشدیم. آنروزها هی میگفتند فلانجا درگیری شده، اینجا و آنجا تیراندازی و کشتار شده. یکروز که آف بودم، برای نماز رفتم مسجد فایق. بعد از نماز که آمدم بیرون، دیدم یکچیز سیاه از بالای سرم گذشت. هواپیما بود که دیوار صوتی را شکست. از ترس در جوب پناه گرفتم. هواپیما هم خورد به کوههای اطراف افسریه و انفجاری رخ داد.
شب سخنرانی امام را دیدیم که گفت «دزدی آمده و سنگی انداخته!» از اینجا دیگر حساس شدیم که دزد کیست و سنگ چیه! در محله و مسجد پچپچه راه افتاد که کردستان چه خبر است، جنوب چه خبر است؟ در همانگیر و دار آسدباقر گفت «قاسم بیا برویم مشهد زیارت کنیم برگردیم!» با خانوادهاش و پیکان قهوهایاش راهی مشهد شدیم. دوسهروز مشهد بودیم و دیدیم نه! جنگ دارد شدید میشود. این شد که سریع برگشتیم و رفتیم نماز جمعه. آقای هادی غفاری سخنران قبل از خطبهها بود که گفت «الان اهواز بودم. شهر در حال سقوط است. به مردم اهواز قول دادهام ۲ هزار کماندو با خودم ببرم اهواز. هرکه کارت پایان خدمت دارد، بیاید مسجد الهادی در خیابان تهران نو.» من هم بعد از نماز جمعه به خانه رفتم و کارت پایان خدمت را برداشتم و رفتم دیدم اوووه! جای ۲ هزار نفر، ۵ هزار نفر آمدهاند. خیلی شلوغ شده بود. آقا برو! برو آقا نوبت من است! دیدم نمیشود. رفتم و فردایش آمدم.
* اینخاطره مربوط به همانجایی است که باید استشهاد میبردید؟
بله. بعد از تلاش دوباره، گفتند آنهایی که میخواهند بیایند، باید رضایت پدر داشته باشند! بعد از ظهر رفتم مسجد پیش آقای معرفت امام جماعت. بابام و همسایهها هم بودند. هنوز ایندستنوشه را دارم. امام جماعت در جمع اعلام کرد ایشان هیچوابستگی به گروههای سیاسی ندارد و فردی آزاد و مستقل محسوب میشود که دوست دارد از نظام و وطنش دفاع کند. پدرش هم رضایت داده است.
چون جمعیت زیاد شد، بحث راضایتنامه را بهانه کردند. اینفیلتر را گذاشتند که ببینند چهکسانی حاضر میشوند بروند.
صادق وفایی
ادامه دارد ...