به گزارش خبرنگار فرهنگی تابناک، امیر جانباز خلبان شفیع حسینپور در مقطع آغاز جنگ تحمیلی با عراق، خلبان پایگاه دوم شکاری تبریز بوده و با شکاری بمبافکن F5 پرواز میکرده است. او چندروز پس از شروع جنگ برای کمک به پایگاه دزفول، منتقل شد تا از سقوط اینپایگاه شکاری جلوگیری کند.
امیرْ حسینپور ازجمله خلبانانی است که تمرد کرده و پایگاه دزفول را تخلیه نکردند و همراه با چندتن دیگر از همرزمانش به پروازهای جنگی برای کوبیدن نیروی زرهی دشمن مشغول شد تا در نهایت، پایگاه دزفول از خطر سقوط نجات پیدا کرد. اینخلبان ماموریتهای مختلفی در بمباران و راکتباران مواضع نیروگاهی و پایگاهی دشمن داشته که روایتشان را از او جویا شدیم.
در قسمتهای اول تا سوم گفتگو با اینخلبان جنگ، درباره شروع تجاوز عراق به ایران، ماموریتهای روز اول در خاک عراق، جلوگیری از سقوط پایگاه چهارم شکاری دزفول و حضور اینخلبان در ماموریت بمباران کرکوک بهعنوان بخشی از عملیات بزرگ حمله به اچسه (پایگاههای سهگانه الولید) صحبت کردیم.
قسمتهای پیشین گفتگو با اینخلبان جنگ در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند؛
* «روایت کوبیدن پالایشگاه کرکوک با راکتهای زونی/با سرود «ای ایران!» به خودم روحیه میدادم»
* «بمباران کرکوک در حمله به اچسه ایذایی نبود، انتحاری بود/اسرائیل از پایگاه تبریز کینه داشت»
******
در ادامه چهارمین و آخرین قسمت از گفتگو با اینجانباز خلبان را میخوانیم؛
* برویم سراغ شهید اقبالی. چون او هم بهنوعی حالت بزرگی و ارشدیت بر شما داشته و در ماموریت آخرش با او همراه بودهاید.
بله.
* اول آبان ۱۳۵۹ بود که شهید شد. رفته بودید برای زدن آنپادگان!
ماموریت اولمان زدن یکایستگاه رادار بود. آنپادگان گزینه جایگزین و آلترناتیو بود.
از یکماموریت برگشته بودم و وارد پایگاه که شدم، هنوز هارنس تنم و کلاه به دستم بود. گردان ما روبروی اتاق چتر و کلاه و تجهیزات بود. عطا محبی و آقای اقبالی در آستانه در گردان با هم صحبت میکردند. اقبالی مرا صدا شد و گفت شفیع بیا! گفت «عطا محبی مریض است.» حالش خیلی بد بود و سرماخوردگی شدید داشت. گفت «بنا بود با هم برویم پرواز. میآیی؟» گفتم برویم! رفتیم بریفینگ و فوقالعاده بریفینگ دقیقی کرد. خیلی خلبان باسوادی بود. بسیار هم جدی بود. کمتر شوخی میکرد ولی رابطه حسنهای با بچهها داشت. هدف ماموریت یکرادار بود.
همیشه هدف دوم داشتیم که اگر به هر دلیل هدف اول را پیدا نمیکردیم، یا اطلاعات درست نبود، میرفتیم سراغ هدف دوم. یکنکته مهم این بود که مختصات و طول و عرض جغرافیایی رادار را دادیم و دیدیم در ارتفاع پست در یکمسیل قرار دارد. گفتم «جناب سروان! رادار را در مسیل میگذارند؟» گفت «آره درست میگویی. اطلاعات غلط است! باید برویم بگوییم. ولی تو برو بگو حسینپور!» گفتم چرا خودت نمیگویی؟ گفت «ممکن است فکر کنند من ترسیدهام.» گفتم «خب ممکن است فکر کنند من هم ترسیدهام.» گفت «نه تو فرق میکنی.» اینماجرا برای وقتی است که تازه از دزفول برگشته بودم. گفتم «خب ما که هدف دوم داریم. برویم آن را بزنیم!» ولی ایکاش میرفتم و میگفتم!
* چرا وضعیت شما با او فرق میکرد؟
چون ماموریتهای بیشتری رفته بودم. خیلی از ماموریتها را هم داوطلبانه میرفتم. به همیندلیل کمی سر زبانها افتاده بودم. به اینعلت میگفت. البته باز هم میگویم ترس یعنی عقلانیت و در وجود همه هست. چیزی که باعث میشود شما بر ترسات غلبه کنی، آرمانهای بلند و عشق است. اینطور میشود که از ترس عبور میکنی.
مطلب دیگر این بود که اعلام کرده بودند «اگر شما را زدند، منطقه کردنشین است. کمی به سمت ایران پرواز کنید و بعد بپرید بیرون که کردها شما را بگیرند و تحویل ما دهند!» اینمساله هم که جنابسروان اقبالی در بریفینگ گفت در ذهنم حک شده بود.
رفتیم و تیکآف کردیم. به مرز که رسیدیم، خوابیدیم کف زمین. وارد عراق که شدیم با یکفضای گرد و خاکی و حیض روبرو شدیم. دید خیلی کم بود ولی INS ما دقیق و پرسایز بود. سهچهارپنج مایلی هدف پاپآپ کردیم و با یک بیابان برهوت مواجه شدیم. هیچحرفی هم نمیزدیم و علامتهای چشمی داشتیم؛ کاملا رادیو سایلنت! ولی مجبور شد بگوید «حسینپور آنجا تاسیساتی میبینم. بروم ببینم چیست.» استنباط من این بود که رادار دشمن ما را گرفت. (اقبالی) رفت و گفت اینجا مرغداری است. بعد گفت میروم سمت هدف دوم. ده پانزدهمایل مانده به پادگان، انفجار دیدم.
* در آسمان؟
نه روی زمین.
* پس هدف را زد.
بله. دیدم قسمت شرق ستاد پادگان را بمباران کرد. قسمتهای اداری و خانههای سازمانی قشنگ قابل تشخیص بودند. یکرشتهکوه بهصورت قوسی شرق پادگان را احاطه کرده بود. پادگان هم در شیب کوه بود. من هم پاپآپ کردم و قسمت غرب ستادشان را بمباران کردم. بعدا وقتی برایمان خبر آوردند، مشخص شد بیش از ۳۰۰ کشته در اینبمباران به جا مانده.
وقتی بمباران کردم، پولآپ کردم. در سینهکش کوه بودم. احساس ميکردم هواپیما جواب نمیدهد و سینهاش هرلحظه به کوه میخورد. بههمیندلیل سنر تانکم را پانچ کردم که هواپیما جان گرفت و آمد بالا. همانلحظه گفت «شفیع مرا زدند!»
* با آرامش گفت یا هیجان؟
صادقانه بگویم نمیدانم. زمانی هست که شما آرام هستی و حرکات طرف مقابل را با دقت میبینی و بررسی میکنی. ولی زمانی هم هست که متوجه نمیشوی. یادم نیست آنجا چهطور بود. به محض اینکه اینحرف را زد، برگشتم پشت سرم را نگاه کردم. حدس زدم هواپیما او را زده است. دیدم هواپیمایش آتش گرفته و به سمت کوهها میرود. فریاد زدم «علیجان نپر! نپر! هواپیمایت پرواز میکند!» هیچصدای دیگری نشنیدم. اما معما کجاست؟ ایشان جلوی من بود که بمباران کرد ولی وقتی من بمباران کردم پشت سر من قرار گرفته بود. چرا؟ هرچه فکر میکنم، یکچیز به ذهنم میرسد. چون دشمن را غافلگیر کردیم، ایشان بعد از بمباران دور زده بود استرف کند یا فیلم بگیرد که خورد.
کاری از دستم برنمیآمد. به همیندلیل از بالای کوه اینورت کردم و کشیدم توی درهای که موسوم است به دره عروسکها که بچهها برای زدن اچسه از همانجا رفته بودند. خیلی پایین رفتم؛ طوری که اگر ده فروند هم میریختند سرم نمیتوانستند مرا بگیرند. لای دره مانور میکردم و بهسمت ایران میآمدم.
شهید خلبان علی اقبالی دوگاهه
* پس شما با چتر پایینآمدنش را ندیدید.
نه.
* ببینید یکنکته درباره شیوه شهادت شهید اقبالی وجود دارد. دوست محققی دارم که تا ته اینماجرا رفته و میگوید اقبالی روی هوا شهید شده است. یعنی اینکه با چتر پایین بیاید و او را اسیر کنند و بعد به دو ماشین ببندند حقیقت ندارد. حتی مدارک قبرستانهای عراق را هم نشانم داد.
آقای سعید بحیرایی را میگویی.
* بله.
با من هم مصاحبه کرده است. دو روایت وجود دارد که درستش از نظر من همین است که وقتی اینعزیز با چتر پرید بیرون با توپ ضدهوایی او را زدند. وقتی با او حرف میزدم هنوز توی هواپیما بود و تلاش میکرد کنترلش کند. ولی آتش گرفته بود و هواپیما در آنشرایط قابل کنترل نیست.
متاسفانه دوتایی رفتیم و من تنها برگشتم.
* یکپرش زمانی بزنم. شما متولد ۱۳۳۲ هستید دیگر!
۷۲ سالم تمام شده! [خنده]
* پنجم فروردین دیگر. نه؟
بله.
* شمالی هم هستید.
بله ولی از نظر نژادی کرد هستم. ما کردهای مهاجر شمال هستیم. گویا از افشاریان و قبیله نادرشاه افشار هستیم. یکروایت هم این است که از اطراف کرمانشاه ما را مهاجرت دادهاند به سمت کلاردشت.
* ولی تولد شما در بنفشهده کلاردشت است.
بله. همانجایی که الان کارخانه زدهام.
* تاسیس کارخانه مربوط به بعد از خروجتان از نیروی هوایی است. نه؟
بله.
* شما متولد سال ۱۳۳۲ هستید و سال ۱۳۵۲ وارد نیروی هوایی شدید.
۲ آبان ۵۲.
* در قلعهمرغی با سسنا پرواز کردید.
نه! با بونانزا. آقای مینویی استادخلبانم بود. ۵ فروردین ۵۴ هم رفتم آمریکا.
* و در آمریکا هم با هواپیماهای تی ۴۱ و تی ۳۷ و تی ۳۸ پرواز کردید.
در هر سههواپیما شاگرد اول شدم.
* ۵۶ هم برگشتید ایران؟
اسفند ۵۶ بود.
* کمتر از یکسال مانده به انقلاب. برای افپنج انتخاب شدید یا خودتان دوستش داشتید؟
نه! اتفاقا دوست داشتم بروم افچهار.
* چه جالب! شما افپنجیای هستید که میخواسته برود افچهار!
سر همینماجرا به یکسرگرد در ستاد اعتراض کردم. گروه ما را انتخاب کردند برای افپنج. وقتی اعتراض کردم، یکسروان مرا برد پیش آنجناب سرگرد و گفت «قربان اینخلبان دوست دارد برود افچهار.» جناب سرگرد گفت جدی؟ چرا؟ سروان گفت میگوید افچهار هواپیمای باعظمتی است. جنابسرگرد به من گفت «مرد حسابی! تو اف پنج E تازه خریداری شده که تازه از کارتن درآمده را ول میکنی؟ خودت استاد و همهکاره خودتی! ميخواهی بروی فانتوم که استاد خلبان سرت داد و هوار کند و غر بزند! چندسال کابین عقب باشی و بعد تازه بروی کابین جلو؟» از اینحرفها زد و من هم گفتم باشد!
* پس فریبتان داد!
هنوز هم که هنوز است خیلی افپنج را دوست دارم. اینهواپیما قدرت مانور زیادی داشت و جانم را مدیونش هستم. یکبار با موشک سام ۲ درگیر شدم و چنان مقابله کردم که باورکردنی نبود. فقط افپنج میتوانست از پس اینمانورهای شدید بربیاید. دوبار هم با افچهاردههایی درگیر شدم که گشت میزدند. اینطفلکیها با ۱۰ ساعت گشت در آسمان خسته میشدند. شما همینالان نمیتوانی ۵ ساعت ممتد روی اینصندلی بنشینی! حساب کن ۱۰ ساعت روی صندلی هواپیمای شکاری!
* با ۹۰ درصد افپنجیهایی که صحبت کردهام میگویند تنهایی را دوست داشتیم که رفتیم افپنج!
صادقانهاش این است که ما اصلا انتخاب نمیکردیم. وقتی گروهی فارغالتحصیل از آمریکا میآمد، میدیدند کدام هواپیما خلبان نیاز دارد. بیادبی به عزیزان ترابری نشود ولی کسانی که نمیتوانستند دوره تی ۳۸ را تمام کنند میرفتند برای ترابری.
خلبانهای پایگاه تبریز؛ شفیع حسینپور نفر اول از سمت راست
* شما اسفند ۵۶ آمدید و مرداد ۵۷ هم ازدواج کردید.
چهجالب! خودم یادم نیست! [خنده]
* [خنده] به خانمتان نگویید که شاکی میشود. بچه اولتان سال ۵۷ به دنیا آمد و بچه دوم ۵۸. یعنی زمان جنگ که ماموریت میرفتید ۲ بچه داشتید.
دقیقا! دختر بزرگم الان انگلیس است و یکنوه از او دارم. دختر دومم هم دکترای روانشناسی دارد.
* سال ۶۷ هم پسرتان به دنیا آمد.
دندانپزشک شد ولی او را آوردم کارخانه پیش خودم.
* پس وقتی به ماموریت جنگی میرفتید علاوه بر همسرتان، دو دلبستگی دیگر هم داشتید.
خوب شد یادم آوردی! بگذار این را بگویم! ساعت ۴ صبح بیدار میشدم و به گردان پروازی میرفتم. قبل از خروج از منزل میرفتم در اتاقشان و نگاهشان میکردم. میگفتم «یعنی شب دوباره اینها را میبینم؟» نمیبوسیدمشان! با اینکه دلم میخواست. میترسیدم قلبم بلرزد! میگفتم خدایا اینها را شب میبینم؟ چون هر روز یکشهید داشتیم. همه هم که در واحدها و ساختمانهای کنار هم بودیم! بیچاره خانمهایمان! خداوکیلی چه زجری میکشیدند! همه هم با هم دوست بودند. هر روز میدیدند شوهر فلانی نیامد و روز منتظر بودند یکی بیاید بگوید شوهر تو هم نیامد.
روز اول جنگ خانمم را به تهران بردم و گذاشتم منزل پدرش بعد برگشتم تبریز. همیشه یکخط تلفن بود که از آن برای خبر دادن به خانواده استفاده میکردیم. بعد هم که به دزفول رفتم. در همان روزهای پنجم یا ششم جنگ که خیلی شلوغ بود، بسیار خسته بودم و نتوانستم به خانه پدرخانمم زنگ بزنم. رفتم خوابیدم. ساعت یک نصفه شب یکسرباز با ماشین آمد دنبالم که جناب سروان خانمت دارد پست فرماندهی را خفه میکند از بس زنگ میزند. میگوید شهید شده که به من نمیگویید! با آن سرباز به پست فرماندهی رفتم و پای تلفن گفتم بابا [خنده] زندهام! بادمجون بم آفت نداره! نگران نباش!
شنیدن اینها خیلی ساده است.
* نه. برای من ساده نیست!
شما چون با این مسائل درگیری و زیاد شنیدهای، یکحس نزدیکی با ماجرا پیدا کردهای. ولی برای مردم عادی اینطور نیست. خانواده ما اینسختیها را کشیدند؛ بیشتر از ما همسرانمان. فکر نمیکردند با خلبانی ازدواج میکنند که ممکن است جنگ پیش بیاید و کشته شود!
به افپنج برگردم. افپنج هنوز که هنوز است، زیباست. افچهار هنوز با ابهت است. شنیدم نیروی هوایی افپنج را کپیبرداری کرده است. با خودم گفتم چرا افچهار را کپی برداری نکردهاند؟ هواپیمایی که ۲.۴ ماخ سرعت دارد. بمبافکن مید رنج! نمیدانم چرا اینطور تصمیم میگیرند؟
بگذار یکخاطره برایت بگویم. یکروز یکسردار سپاه که دوست صمیمی من است و خیلی به او ارادت دارم، نهار مهمان من بود. گفت میخواهی برویم جهاد خودکفایی؟ رئیس جهاد خودکفایی همافر بازرگان رفیق من است. گفتم بله. برویم.
رفتیم. آنجا چهارنفر از خلبانهای افچهار و افپنج هم بودند؛ دوتا افپنج و دوتا افچهار. عطا محبی و (محمد) طیبی افپنجی بودند. چندتا متلک هم سر افچهار و افپنج گفتیم و شنیدیم. یکی از کارهایشان این بود که سنر تانک میگ ۲۳ را روی افچهار نصب کنند که به اسرائیل برسد. آنجا گفتم بچهها میشود هواپیمای نسل ۳ را به اسرائیل رساند؟ اگر نشد شهامت دارید بگویید نشد؟ یکی از دلایلی که بلا کشیدم، همینحرفها بود.
* بگذارید قبل از اینکه به دردسرها برسیم، یکجمعبندی از کارنامه شما داشته باشیم. ۵۰ ماموریت بمباران و ۳۰۰ ساعت ماموریت گشت و اسکورت و کپ. و بعد سال ۱۳۶۳ دادگاهی شدید. بهخاطر زدن همینحرفها در ارتش؟
اینحرفها معیار بازشدن پرونده بودند. یکدوست پزشک در پایگاه تبریز داشتم که با هم صمیمی بودیم. ایشان ظاهرا عضو حزب توده بود.
* نفوذی بود؟
نه. مخفی نبود. روزنامه مردم همیشه روی میزش بود. اوایل انقلاب بود و واقعا آزادی بود. بگذار یکمطلب دیگر را برایت بگویم! وقتی جنگ ظفار انجام شد و چریکهای کمونیست را با کمک نیروی هوایی و نیروی زمینی ایران شکست دادند، ۳ نفر از فرماندهان اینچریکها را پیش سلطان قابوس بردند. او به آنها گفت «میتوانم ۳ کار با شما بکنم. اول اینکه اعدامتان کنم. دوم اینکه تبعیدتان کنم. سوم اینکه به کشورتان عمان علاقه دارید؟» گفتند بله! گفت «میتوانید راه سوم را انتخاب کنید و به کشورتان خدمت کنید!» یکی از آنسهنفر همین اواخر وزیر امور خارجه عمان بود. توجه میکنی؟ بهخدا کسانی که متفاوت حرف میزنند، دشمن نیستند! فریب میخورند یا درگیر جهل میشوند.
من همین الان هم یکاصلاحطلبام. اصلا به سرنگونی برای حل مشکلات باور ندارم. فاجعه میشود.
* همینصحبتها را میزدید که باعث مشکل شد؟
بله.
* باعث چه اتهامی شد؟ سلطنتطلبی، تجزیهطلبی یا ...؟
مخالف ادامه جنگ هم بودم.
* یعنی میگفتید بعد از فتح خرمشهر ادامه جنگ درست نیست؟
بله. چندمقاله هم در روزنامهها چاپ کردم که باعث دردسر شدند.
* یعنی شما که ارتشی بودید، نباید چنینحرفهایی میزدید و به همیندلیل به زندان محکوم شدید؟
بله. میگفتم نظامی هم باید رای بدهد و نظر سیاسیاش را داشته باشد. من بعد از ارتش، وارد اقتصاد شدم و شبانهروز ۱۸ ساعت کار کردم. با دست خالی کارخانه ساختم. چون باور دارم کشوری قدرتمند است که اقتصاد قدرتمند داشته باشد. قدرتمندترین ارتش دنیا را شوروی و بالاترین موشکها و کلاهک ها را ارتشش داشت. چرا سقوط کرد؟ چون مردمش را نداشت. یکی از نویسندگان روس ميگوید اتحاد جماهیر شوروی در جنگ موشک و یخچال باخت. یعنی قویترین و دوربردترین موشکها و میگ ۲۵ را داشت. تبلیغ هم میکرد که ما قدرتمندیم و ما قدرتمندیم. مردمش اینها را پای تلویزیون میدیدند و وقتی یخچالشان را باز میکردند میدیدند تویش چیزی نیست.
از اینحرفها میزدم ولی کسانی که به من اتهام میچسباندند فهمیدند. بعد از ۴ سال آزاد شدم و بیرون آمدم.
* چهار سال؟
بله.
* از ۶۳؟
تا ۶۷.
* شما را دادگاهی کردند که اینخلبان...
تبلیغات ضدجنگ دارد.
* یعنی واقعا برای شما ۴ سال زندان بریدند؟
۱۵ سال بریدند. [خنده]
* چهار سالش را کشیدید؟
بله.
* در ارتش؟
نه جمشیدیه بودیم و بعد بردند قزل حصار و اوین.
* بعد از ۴ سال بیگناهیتان محرز شد؟
بله. البته شهید اردستانی کلی دنبال کارم را گرفت.
* پس از سال ۶۳ در زندان بودید!
نه. ۶۲ بود.
* شهید اردستانی باعث آزادی شما شد؟
بله. هم او، هم کل نیروی هوایی دنبال کارم بودند.
* آخر چه شد؟ یعنی شما بین ماموریتهای جنگی از اینحرفها میزدید و ...
به من مظنون شدند.
* به اینکه جاسوس شوروی باشید یا جاسوس آمریکا؟
به اینکه جاسوس باشم.
* معلوم نشد ظنشان به کدام سمت است؟ شوروی ؟ آمریکا؟
نه. مشخص نبود. آن دوست دکترم را گرفته بودند. مرا هم چون با او دوستی و همسخنی داشتم گرفتند. من میگویم خیلی از زندانیان سیاسی کشور ما عاشق وطنشان هستند. فقط دیدگاهشان متفاوت است. من با همینصراحت در روزهای جنگ صحبت میکردم.
* همانروزهای دزفول ؟
بله. در عین اینصحبتها، سختترین ماموریتها را هم میرفتم. در مساله دادگاه و زندان هم اتهام اصلی برایم وجود نداشت.
* نکته مهم این است که یکی مثل اردستانی که از دید عدهای به حکومت وصل و خیلی آدم خشکی بوده، ماموریترفتنها و اینمواضع شما را هم میدیده، ولی هیچاقدامی علیه شما نمیکرده است؛ با اینکه میگویند خیلی رادیکال بوده!
رادیکال بود، ولی منطقی هم بود. ببین! هر رادیکالی که صداقت داشته باشد، به مرور تغییر میکند. نمیگویم کلا عکس میشود ولی با کسب اطلاع و بیشتر شدن افق دیدش، تغییر میکند. برد رادار طرف بیشتر میشود. [خنده]
* فکر نمیکنید اتفاقی که برایتان رخ داد، ممکن است کار انسانهای زیرآبزن و کمظرفیت بوده باشد؟ کسانی که چشم نداشتند موفقیت شما را ببینند؟
من که دنبال موفقیت نبودم. خلبان تاکتیکی بودم. میدانستند من هوادار انقلابم. الان هم هستم. من اصلاحطلبم. التماس میکنم و میگویم اینمسیر، مسیر اتحاد جماهیر شوروی است. آقا جنگ شروع شده تا مسیر انقلاب را عوض کند. اعتقاد من این بود که نه نمیگذارند ما پیروز شویم، نه عراق.
* جلسه دادگاهی هم بود که اینحرفها را بزنید؟
بله بود.
* و نتیجه چه شد؟
خب اندیشه رادیکال حاکم بود و میگفت هرکه علیه ادامه جنگ حرف بزند خاپن است.
* و دوست نزدیک شما شهید اردستانی چه کرد؟ آیا آمد بگوید من اینآدم را میشناسم!
آمد. به آقای ری شهری که قاضی پرونده بود، گفته بود «بابا این قهرمان ما بوده! چهطور با او اینکارها را میکنید؟» فرمانده نیروی هوایی هم تلاشهایی کرده بود.
* (هوشنگ) صدیق.
بعدا برای او هم مشکل ایجاد شد.
* پس ۶۳ به زندان رفتید و ...
۶۵ بیرون آمدم.
* یعنی دوسال زندان بودید؟
۶۲ بازداشت و ۶۳ دادگاهی شدم. ۶۵ هم آزاد شدم.
* و کلا با ارتش خداحافظی کردید؟
بله.
* الان مشغول کار تولیدی هستید؟
بله. کارخانه دارم.
* از صفر شروع کردید؟
بله.
* یعنی یکخلبان که فقط فن خلبانی بلد است، وارد کار تولیدی میشود.
بله. فقط پشتکار و تلاش داشتم. در خلبانی هم همین بود. به قول معروف بچه مثبت بودم. همیشه سعی میکردم مطالعه کنم. متاسفانه چون هدایتشده نبود، آدم به چپ و راست میزد. کاری که شما ميکنی، خیلی با ارزش است. اینکه داری حقایق جنگ را جمع میکنی. اما مهم است حاکمیت از تاریخ درس بگیرد. نه اینکه کتاب بشود و برود توی طاقچه خاک بخورد! اینروزها از افرادی مثل ما نمیپرسند راجع به نیروی هوایی اسرائیل چهنظری دارید؟ سراغ کسانی میروند که مرتب میگویند ما این را داریم و آن را داریم. ولی نمیگویند آنها چه دارند! پدرم میگفت به جنگ شغال میروی اسلحه شیر ببر!
* این هم اصول دینی است هم اصول عقلی که دشمن را دست کم نگیرید.
خدا امواتت را بیامرزد! مشکل این است که سراغ من دلسوز نمیآیند و فقط سراغ کسی میروند که شعار میدهد. در هر حال امیدوارم رهبران سیاسی ما قدر فداکاریها را بدانند و راه درست را برای کشور انتخاب کنند. من هم آرزوی بمب اتم دارم، ولی آرزوی توسعه اقتصادی هم دارم. آرزو میکنم اقتصاد و ارتش پیروز منطقه باشیم.
صادق وفایی
تابناک را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید