سفر نمی روم دگرتو را ندارم آنقدرز ما فقط رهیستکه مانده پشت سرببرمرا ز خاطرتمرفت اگرای از من بی خبرشبچرا میکشد مراتو نشستهای کجای ماجرامن چنان گریه میکنمکه خدا بغل کند مگر مراعمر همه لحظه ی وداستبه صدای پایت آخرین صداستای گریه های بعد از اینخاطرم نمانده شهر من کجاستصبح رفتن استاین تن من استهجرتت مرده بر شانه بردنستاین یقین مثل مرگ باتو روشن استشبچرا می کشد مراتو نشته ای کجای ماجرامن چنان گریه می کنمکه خدا بغل کند مگر مراشب چرا می کشد مراتو نشسته ای کجای ماجرامن چنان گریه می کنمکه خدا بغل کند مگر مراعمر همه لحظه ی وداستو صدای پایت آخرین صداستای گریه های بعد از اینخاطرم نمانده شهر من کجاست