خبر این است: شهر خاموش استخبری نیست، شهر خاموش استخبری نیست آن‌چه می‌بینمقاصدک‌های پنبه در گوش است باز در باغ وحش انسانیدر زمستان سال‌های تباهمی‌رسد شهر چترهای سپیدبه خیابان چکمه‌های سیاه پادشاهان دو سوی این شطرنجرو به آیینه‌های تشریفاتبعد پایان میهمانی خونگره شل می‌کنند از کروات گرچه سربازهای بی‌تابوتریشه در باغ شعله‌ور زده‌اندپادشاهان دو سوی این شطرنججام بر جام یکدگر زده‌اند آی انسان عصر خواب‌زدهای که با وعده سراب خوشیقایق صلح می‌رسد امابعد ارابه‌های نسل‌کشی این منم کودکی که بعد از جنگنامه‌ای عاشقانه پست نکردآن‌که از دفتر چهل‌برگشموشک کاغذی درست نکرد شاخه‌های درخت همسایهباز زندان بادبادک‌هاستخبری نیست شهر خاموش استخبری نیست کودکی تنهاست