مهتاب به نور دامن شب بشکافتمی نوش دمی بهتر از این نتوان یافتخوش باش و میندیش که مهتاب بسیاندر سر خاک یک به یک خواهد تافت چون عهده نمی‌شود کسی فردا راحالی خوش دار این دل پر سودا رامی نوش به ماهتاب ای ماه که ماهبسیار بتابد و نیابد ما را من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشتاز اهل بهشت کرد یا دوزخ زشتجامی و بتی و بربطی بر لب کشتاین هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت ابر آمد و باز بر سر سبزه گریستبی باده گلرنگ نمی‌باید زیستاین سبزه که امروز تماشاگه ماستتا سبزه خاک ما تماشاگه کیست