به گزارش خبرنگار فرهنگی تابناک، امیر خلبان صمد ابراهیمی از خلبانهای شکاریهای F5 تایگر، F14 تامکت و SU24 فنسر در دوران دفاع مقدس و پس از جنگ است که رکوردهای قابل توجهی را در ماموریتهای مختلف به نام خود ثبت کرده است. در گفتگویی که با اینخلبان جنگ داشتیم، روایت ماموریتهای او با افپنج و افچهارده را بررسی و مرور کردیم که در قالب دو قسمت منتشر شدند. در ایندو قسمت موضوعاتی چون خیانت خلبان احمد مرادی، خدمات بیژن عاصم رادارمن معروف شیرازی به خلبانهای نیروی هوایی، بمبارانها و کارنامه پایگاه هوایی دزفول در جنگ، پروازهای افچهارده برای محافظت از صادرات نفت کشور، شخصیت شهید عباس بابایی و مناقشهاش با امیر خلبان جلیل زندی و ... را مرور کردیم.
مشروح مطالب بیانشده در دو قسمت پیشین گفتگو با امیر خلبان صمد ابراهیمی در دو پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند:
* «روایت انداختن سهفروند میراژ عراقی بدون شلیک یک موشک و فشنگ/احمد مرادی چرا خیانت کرد؟»
در ادامه مشروح قسمت سوم و پایانی اینگفتگو را میخوانیم؛
* صحبت دزفول را کردیم. چند اسم ببرم؛ مرحوم حسین یزدانشناس.
استادم بود. یکخاطره از او دارم. حسین یزدانشناس فرمانده گردان ما و استاد من بود. تا قبل از سولویی، یکاستاد داریم که استاد واقعی است. یعنی ۱۰ راید با تو پرواز میکند و معلم خلبان واقعیات محسوب میشود. یزدانشناس استاد من بود. واقعا هم خلبان بود؛ بینظیر از نظر علمی و شهامت. خیلی چیزها از او یاد گرفتم. هرچه میدانست به ما آموزش داد. دو آمریکایی هم در پایگاه دزفول بودند. راید ACT داشتیم که باید سه فروندی میرفتیم و من و یزدانشناس و یکی از اینآمریکاییها رفتیم. در اینپرواز یکی میشود هواپیمای دشمن، که دوتای دیگر با او درگیر میشوند. یکی از مانورها ساندویچاتک است که هدف بین دو هواپیمای خودی قرار میگیرد یعنی یکی تله میشود و دیگری از پشت هدف را میزند. یزدانشناس بریف کرد که چه میکنیم و چه مانورهایی انجام میدهیم. یکی از کارهایی هم که گفت، همانساندویچاتک بود. به من به فارسی گفت «اگر رفت توی تیل ات و از تو فاکستری گرفت پینکات میکنم.» (اگر موفق شود در دم هواپیمایت قرار بگیرد تو را رد میکنم) گفتم بابا راید آموزشی است! گفت همین که گفتم! اگر پینک شوی، باید دو راید دیگر بپری تا برگردی سر جایت. برای من که همه وجودم پرواز بود، خیلی دردناک بود. گفتم «باشد قربان!» آمریکایی هم متوجه صحبت ما نشد و رفتیم پرواز.
مانورهای سیکونسر اتکت و بَرِ رول اتکت را انجام دادیم و رسیدیم به ساندویچ اتک. قرار این بود که بگذاریم ۶۰ درجه بنک و سه G بگردیم. یزدانشناس گذاشت ۹۰ درجه بنک و ۴ جی کشید. آمد پشت آمریکایی و گفت «فاکس تری.» (یعنی هواپیمایت خورده و من تو را هدف قرار دادهام) آمریکایی گفت چی کار میکنید؟ یزدانشناس گفت That is the way! (همین است که هست!) بعد جایمان را عوض کردیم، یزدانشناس رفت جلو، آمریکایی وسط و من پشتشان. تا یزدانشناس گفت رولینگ این! کشید و من هم کشیدم و پشت آمریکایی قرار گرفتم و گفتم فاکس تری! تا آمریکایی به خودش جنبید از او فاکستری گرفته بودم. عصبی شد و گفت «شماها دیوانهاید! این چه بساطی است؟» یزدانشناس هم گفت «دمت گرم! پدر اینها را باید اینطور درآورد!» خلبان آمریکایی ناراحت شد و گفت «من میروم بنشینم.» یزدانشناس گفت «زشت است تنها بنشیند. برویم بنشینیم.» وقتی نشستیم به من یک اکسلنت داد و گفت «آفرین! نگذار کسی از تو فاکستری بگیرد!»
* حقشناس چهطور؟ ایشان هم از بزرگان پایگاه دزفول بود.
او هم عالی و فوقالعاده باسواد بود. ببینید خلبان شکاری، حد نهایت خلبان است. پایینترش میشود ترابری و هلی کوپتر و مسافری. ولی کسی که همه دورهها را پشت سر میگذارد میشود خلبان شکاری. بین شکاریها هم عدهای خاصی هستند که گلچیناند. یزدانشناس، حقشناس و زندی اینطور بودند. یعنی از آب گذشتهاند. تاپترین تاپها هستند. از ۱۰۰ خلبان یکی اینطور میشود.
* اینها واقعا مدیر و مدبر هم بودند دیگر. مثلا ماجرای آمادهکردن باند اضطراری دهلران کار شهید حقشناس بود.
بله.
* یکاسم دیگر از خلبانان افپنج در دزفول؛ اسماعیل امیدی. با او ملاقات یا پروازی داشتید؟
ایشان در ستاد بود و دیر آمد پایگاه دزفول.
* بله ایشان پیشکسوت بود. سن و سالش بالاتر از شما بود.
خیلی قدیمیتر از ما بود. خیلی هم مرا دوست داشت. خیلی انسان خوب و شریفی بود. ایشان که آمد، من رفتم برای تاسیس دانشکده خلبانی و پرواز با افچهارده و فرصت نشد با او رفاقت کنم.
* یک اجکت هم داشت. بعد از آن برگشت به پرواز یا نه؟
نه. بدنش آسیب دیده بود و نتوانست بهطور جدی پرواز کند. پرواز میکرد ولی پرواز سنگین نه.
* جناب ابراهیمی، آقای (جلال) آرام همدوره شما محسوب میشود؟
یکدوره جدیدتر است. دلاوری بود ها! از بهترینخلبانهای ما بود.
* ایشان در پروازهای نجات پایگاه دزفول بوده.
بله. جلال در همهجا بود. عین برادر هستیم. خلبانی عالی و از جان گذشته، و خیلی ایثارگر بود.
* ایشان هم مثل شما همیشه داوطلب بوده.
بله. کارش درست است.
* یکسری اسامی هستند که سمت استادی نسبت به شما دارند؛ حسین هاشمی، کاظم عباسنژادی، احمد کُتاب، حسین یزدانشناس، محمد حقشناس و یک سرگرد حسینی هم هست که اسم کوچکش را نمیدانم.
ایشان پیش از جناب یزدانشناس، فرمانده گردان افپنج بود. معلم خوبی بود؛ انسانی مودب و محترم و باکلاس.
* شما در تاسیس قرارگاه رعد در پایگاه امیدیه بودید؟
ماجرایش این بود که هواپیماهای عراقی میآمدند اهواز را دور میزدند و از پشت به نیروی زمینی ما حمله میکردند.
* یعنی عقبه جبهه را میزدند.
بله. پشت نیروهای ما هم یکمنطقه باز بود و بهواسطه آن، خیلی آسیب میزدند. امیدیه روبروی اینقضیه بود. برای همین شهید بابایی سریع آمد امیدیه را عملیاتی کرد. اینپایگاه، کاربری پشتیبانی داشت و هنوز عملیاتی نشده بود. امکاناتش هم کم بود. چندنفر خلبان بودیم که وارد آنجا شدیم و همسرانمان را با خود بردیم. اولینخانمی که وارد پایگاه امیدیه شد، همسر من بود. گفت «میخواهم بیایم پهلویت.» که آمد. شبها میرفتیم آلرت و ایشان میآمد پای هواپیمای افپنج. در آمادهکردن هواپیما برای فردا کمکم میکرد. بعد هم در مُتِل با هم غذا میخوردیم. یعنی اینقدر همراه بود.
* پایگاه هنوز عملیاتی نشده بود.
بله. در بیابان بود. بعد (ابراهیم) بازرگان آمد و خانمش را آورد. بعد حسین قاسمی آمد و خانمش را آورد. ناصر حبیبی زهام هم آمد و همسرش را آورد. نوروز ۱۳۶۰ بود. هنوز بچه نداشتیم. امکانات هفتسین هم نداشتیم. همه با هم وسایل خریدیم و سفره را چیدیم. چون آینه نداشتیم، آینه دستشویی را باز کردیم و دورش نشستیم. ایننوروز را اینطور در پایگاه امیدیه جشن گرفتیم. پایگاه را عملیاتی کردیم و راه افتاد.
* قرارگاه رعد شهید بابایی بود. امثال شما و شهید اردستانی هم در اینزمینه کمکش کردید. درست است؟
کمک نکردیم. وظیفه مان را انجام دادیم. هرچه میگفتند انجام میدادیم. قول و قرارمان با خدا بود که هرچه میگویند انجام بدهیم. همیشه هم با خوشرویی و خنده بدون دعوا.
* بعد از اینکه رفتید افچهارده گانریاش هم برای حملات زمین به هوا راه افتاد.
رفتنم به همین دلیل بود. چون بابایی گفت «میخواهیم گانری را راه بیاندازیم. ممکن است جنگ به درازا بکشد و مجبور شویم از افچهارده برای بمباران استفاده کنیم.» اینطور بود که والی اویسی، یوسف احمدی، من و ناصر معصومپرست یکگردان چهارنفره افچهارده راه انداختیم برای حملات ایر تو گراند؛ دو کابین عقب، دو کابین جلو. تیمسار رستمی آمد و با هم در یکافچهارده رفتیم رنج انارک بمباران.
* بمبها همان بمبهای MK بودند؟
بله. MK82 بستند و رفتیم زدیم. اینبمبها روی هر هواپیمایی سوار میشدند؛ F4 و F5.
* اینماجرا در جنگ هم انجام شد؟ یعنی افچهارده رفت برای بمباران؟
نه لازم نشد. آمادهاش کردیم و گذاشتیم روی طاقچه. گفتیم آماده است. چون افچهارده برای اینکار حیف است. هواپیمایی که اینهمه هدف را روی آسمان میگیرد و از همه مراکز دفاع میکند حیف است برای بمباران هدر برود. ما آمادهاش کردیم ولی چنیناستفادهای از آن نشد. گفتیم زین میکنیم و هرجا را بگویید میرویم میزنیم. چون یکمشکل هم به وجود آمده بود؛ اینکه خلبانهای افچهارده میگفتند ما کجا را برویم بزنیم؟ به اینترتیب ما چهارنفر در گردانمان گفتیم ما میرویم.
* شما در پروازهای پروژه سجیل هم بودید که هاگ را تبدیل به موشک افچهارده کردند؟
بله. همه اینماموریتها با هم انجام میشدند. زندی عامل اصلی چک اینسیستم بود. از اول او بود که چک میکرد. یکموقعیت هم برایش پیش آمد که خطرناک بود.
* چه شد؟
پین موشک در رفت و نزدیک بود سانحه بدهد.
* آقای خلیلی میگفت بمبی را که جهاد خودکفایی درست کرده بود، تحت عنوان بمب پرنده را مثل لاف بامبینگ آزمایش کرده است. ایشان میگفت بمب در مرتبه اول عمل نکرد و نزدیک بود سانحه به بار بیاید و بار دوم که فردایش انجام شد موفقیتآمیز بود.
اینها مربوط به قبل از رفتن ما به افچهارده است. (هاشم) آلآقا و دیگران اینکارها را کرده بودند ولی بهخاطر ناموفق بودنش رسمی نشد. ولی ما رفتیم و رسمی شد.
* لافبامبینگ را همه از افچهار و افپنج توقع دارند. کسی توقع ندارد اف چهارده اینکار را انجام دهد.
بله.
* پس بعد از افچهارده تا پایان جنگ در اصفهان بودید.
بله.
* و درگیریهای هوایی و حراست از صادرات نفت را داشتید. بعد از پایان جنگ به پایگاه دیگر منتقل شدید؟
نه. آنجا خیلی کار داشتیم. جنگ که تمام شد تازه کارمان شروع شد. ۲۰ نفر آورده بودیم کابین عقب افچهارده. من هم فرمانده گردان افچهارده بودم. مانده بودیم چهطور آموزششان بدهیم. رفتیم T33 را از بغل باند مهرآباد جمع کردیم و آوردیم اصفهان. چهلپنجاه سال کنار باند خاک خورده بود. شروع کردیم پرواز دادنش. اما شهابنژاد خورد زمین و شهید شد و دیگر کسی نپرید.
* در رایدهای آموزشی؟
بله. همه رفتند. علی ماند و حوضش. گفتم خودم میپرم. والی اویسی هم دمش گرم گفت من هم هستم! کمک کرد و دونفری T33 را راه انداختیم. اینطور آموزش را انجام دادیم و بچهها را آوردیم کابین جلوی افچهارده. شدند بهترین خلبانهای اف چهارده. اینها هم معلم کابین عقب بودند، هم کابین عقب، هم کابین جلو و در ادامه معلم کابینجلو هم شدند. یعنی چهارتا شغل داشتند.
* این برای بعد از جنگ است که معلم آموزش شدید. شما یک روی هواپیمای سوخو ۲۴ هم رفتید.
بله. در اصفهان افچهارده کم داشتیم. گفتم اورهال افچهارده را راه بیندازیم. شهید ستاری (فرمانده وقت نیروی هوایی) گفت «چه میگویی صمد؟ مگر میشود؟» گفتم «آره بابا! های لِوِلهای یاشی ترم دارند و هواپیما اورهال میکنند.» افراد مورد اشارهام پرسنل نیروی هوایی بودند. گفت «یکبررسی کن ببین میشود؟» آنموقع فرمانده تیپ شکاری اصفهان بودم. رفتم گفتم بچهها میخواهیم فلان کار را بکنیم. گفتند ما میتوانیم و پروپوزالش را نوشتند. شهید ستاری عادت داشت در مسیرش به پایگاههای جنوب، وقتی به اصفهان میرسید به ما سر بزند. روزی که جشن فارغالتحصیلی خلبانها بود آمد. آنروز پروپوزال دستم بود. بعد از مراسم رفتیم برای ناهار. پهلویش که نشستم، گفت «این چیست دستت؟» گفتم پروپوزال اورهال افچهارده. گفت نوشتی؟ گفتم بله. گفت بده ببینم! دادم و دید. گفت «چرا نشستی؟ برویم.» به همراهانش گفت «شما ناهار بخورید ما برمیگردیم.» من و چند معاونتش را برداشت و رفتیم گردان نگهداری. از قبل به بچهها گفته بودم آماده باشید. فرمانده پایگاه (اصفهان) جناب میرعشقالله بود. اورهال افچهارده همانجا تصویب شد. آشیانه آماده هم داشتیم و اورهال اینهواپیما را همانروز شروع کردیم.
* و کی تمام شد؟
هنوز ادامه دارد.
* نه منظورم این است که اورهال هر فروند چهقدر طول کشید؟
اولی دوسهماه طول کشید بعد کار سرعت گرفت. چون داشتیم دوره آموزش هم میدیدیم. کار بعدی مربوط به سوخو ۲۴ ها بود که آمده بودند شیراز ولی خوابیده بودند.
* سوخوها را خریده بودیم؟
نه. از عراق آمده بودند.
* همه را؟
بعدا پنجشش فروند خریدیم که قطعات به ما بدهند و بقیه را راه بیاندازیم. ولی آنموقع همه خوابیده بودند. یاشی از تهران متخصص نداشت. گفتند «صمد آقا شیراز هواپیما روی زمین خوابیده.» آمدم گفتم چه خبر است؟ گفتند هواپیماها خوابیده و خلبانها دارند اکسپایر (منقضی) میشوند.
در اصفهان یکآشیانه آماده را داشتیم اما در شیراز نداشتیم. بنابراین باید میساختیم. به همیندلیل با لجستیک در تهران تماس گرفتم. گفتند باید در نوبت باشی تا جواب دهیم. گفتم «چی چی جواب میدهی؟ الان میخواهیم.» اینحرفها را در رمپ پروازی میزدیم. خدا در قرآن میگوید در راه ما تلاش کن ما هم برایت میرسانیم! مشغول همینبحثها بودیم که یکسرباز نزدیک شد و گفت «تیمسار میتوانم چیزی بگویم؟» گفتم بگو عزیزم! گفت «یکی از آشنایان ما در کار ساختن آشیانه است.» گفتم «جدی؟ مشخصاتش را بده.» تماس گرفتیم و آنفرد آمد. گفت «نگران نباش من همه کارهایم را تعطیل میکنم برایتان آشیانه میسازم.» اینآقا دوماهه برایمان آشیانه ساخت. لجستیک تهران هنوز مانده اینبندهخدا چهطور برای ما آشیانه ساخت. هنوز هم دارد کار انجام میدهد.
* چه سالی بود؟
فکر کنم سال ۷۶ و ۷۷ بود. اواخر دهه ۷۰ بود.
* که سوخو ۲۴ هم عملیاتی شد.
بله. فول! همه کارهایش انجام شد. خلبانها هم از حالت اکسپایری درآمدند.
* چهسالی بازنشسته شدید؟
سال ۸۳ با ۳۲ سال خدمت بازنشسته شدم.
* یکسوال درباره افپنج. شما در جنگ پالایشگاه هم زدید؟
بله.
* پایگاه تبریز به کرکوک نزدیک بود. میرفتند میزدند برمیگشتند ولی پایگاه دزفول ...
(هدف ما) ناصریه بود دیگر؛ پالایشگاهی که آنجا در آن استان بود. اوایل جنگ چون درگیر کارهای نیروی زمینی شدیم، خیلی هواپیما از دست دادیم. ما میرفتیم توپخانه میزدیم. یعنی کار توپخانه را میکردیم. چون نیروی زمینی در جبهه نبود. لشکر قزوین در قزوین بود که جنگ شروع شد و لشکر خراسان در خراسان بود. بنیصدر خیانت کرد نگذاشت اینها بیایند جبهه.
* میگویند مردم هم نمیگذاشتند ارتشیها بیایند جبهه؛ سر ماجرای نقاب و ترس از کودتای ارتش.
نه. اینحرف شایعهای بود که بنیصدر راه انداخت.
* یعنی مردم جلوی لشکرهای ارتش را نگرفته بودند؟
نه بابا اینحرف بنیصدر است. اگر هم کسی اینکار را کرد عوامل خودفروخته بود که پول گرفته بود. ۲۰ لشکر عراق کنار مرز بود و ما هیچنداشتیم. بنیصدر آمد پایگاه دزفول. با فیلم و عکس و تفصیل همهچیز را به او نشان و توضیح دادم. گفتم «ببین ۲۰ لشکر پشت مرز خوابیده و میخواهند بیایند.» گفت نه الکی است! میدانست. میخواست نیروی هوایی را از نیروی زمینی جدا کند که ضعیف شویم. چون اگر هماهنگ عمل میکردیم یکوجب از خاک را نمیتوانستند بگیرند و تا بغداد میرفتیم. اما چه کار کرد؟ نیروی زمینی را خواباند. بعد هم ۲۰ لشکر دشمن وارد کشور شد و نیروی هوایی ماند و آنها. ما همزمان با ۳ نیرو میجنگیدیم. در چندماهی که نیروی زمینی آمد مستقر شد و توانستیم یک نفس راحت بکشیم، ۱۰۵ خلبانمان، از بهترینخلبانها که در دنیا بینظیر بودند، شهید شده بودند.
اول جنگ، تانک و نفربر میزدیم. مسخره بود. حیف نیست؟ هدفهای مهمتر در خاک عراق بودند و مجبور بودیم اینها را بزنیم اما در آنچندماه اول، بنیصدر با خیانتهایش کاری کرد که کمر نیروی هوایی شکست. ما بیشتر ضربهها را از مسئولان خائن میخوریم. یک رئیس جمهور قلابی به ما دادند که بهخاطر این پست فطرت خائن مجبور شدیم هزاران شهید بدهیم تا دشمن را از خاک ایران بیرون کنیم.
* پس شما ماجرا را خیانت بنیصدر میدانید.
بله. من از پرواز نشستم و در آشیانه با او صحبت کردم. پیش از جنگ بود.
* نکته دیگری هم هست؛ بازخریدی و تصفیههایی که بعد از انقلاب رخ دادند...
اینها همه حرف مفت است. در پایگاه دزفول هیچکس نرفت و هیچکس هم بازخرید نشد. فقط چنگیز سپهر آمد پیش من گفت «صمد من گروه خونم با اینسیستم همخوانی ندارد. بگذار من بروم!» رفیق بودیم. میخواست هماهنگ کنم برود. گفتم «حیف است. شما استاد خلبان افپنجی.» گفت میدانم.
* چنگیز سپهر؟ میگویند انقلابی بوده که!
نه. ضد انقلاب نبود. اما عدهای فاسد آمدند و انقلابی شدند و فضای بدی پیش آمد. فرد مشروبخوار یکدفعه آمده و برای ما تصمیمگیرنده شده بود.
* چنگیز سپهر هم از ایناوضاع ناراحت بود؟
بله. خودش گفت با اینوضعیت نمیتواند کار کند و رفت. اولینبمبی که عراق زد، در پست فرماندهی بودم که گفتند چنگیز سپهر آمده میگوید بگویید صمد بیاید! رفتم دیدم روی صندلی ایستاده و میگوید «چو ایران نباشد تن من مباد/ بدین بوم و بر زنده یکتن مباد!» لباس پرواز گرفت و رفت ماموریت.
* خب جناب ابراهیمی کمکم بحث را جمع کنیم که خستهتان کردیم. اگر خاطرهای جا مانده از شما بشنویم!
یکخاطره از شهید چمران دارم. ایشان با گروهش جنگهای نامنظم را کنترل میکرد؛ به اینترتیب که به گروههای عراقی حمله میکردند و پاتک میزدند. به ما اطلاع دادند «چمران به یکگردان تانک پاتک زده و آنها هم گذاشتهاند دنبالشان و دارند محاصرهشان میکنند. همه در خطر قتل عام هستند. به دادشان برسید.» نزدیک ظهر بود. با افپنج بلند شدیم که تانکها را بزنیم. هی میزدیم و عقبنشینی ميکردند. ما میرفتیم بنزین میزدیم و برمیگشتیم و میدیدیم تانکها دوباره آمدهاند. تا نزدیک غروب همین بود. ول نمیکردند.
وقتی تاریک شد دیگر نمیدیدیم. گفتم چارهای نیست. برویم تا چشم میبیند، آخرین بمبها را هم بزنیم. با بدبختی چندتا را پیدا کردیم و زدیم و برگشتیم. در هواپیما گریه میکردیم که اینها چمران و همراهانش را میکشند؛ همه ناراحت و نگران چمران و بچههایش بودیم. وقتی نشستیم دیدیم در پست فرماندهی بزن بکوب است. «ای بابا! چه خبرتان است؟» گفتند «دشمن عقبنشینی کرد. دمتان گرم!» گفتیم «آقا ما از ظهر داریم میزنیم. چه شده؟» معلوم شد یکی از تانکهایی که زدیم تانک فرماندهی بوده. حالا یا بمب من یا جلال آرام، یا پرویز نثری، یا محمود جدیدی یا آزاد، به تانک فرماندهی خورده بود. به همیندلیل خوشبختانه عقبنشینی کردند و شهید چمران و بچههایش نجات پیدا کردند.
* اینخاطره برای همانروزهایی است که در سوسنگرد درگیر بودند.
بله. خدا میگوید «و ما رمیت اذ رمیت. ولکن الله رمی» ما بمب را ننداختیم. خدا انداخت روی سر فرمانده تانکها.
یکپرواز مشترک هم با شهید داوران داشتم که شیطانی کرد. بگذار آن را هم بگویم!
* بله به گوشایم!
بچههای بوشهر و همدان و تبریز میآمدند دزفول. با اینکار هم عملیات مشترک انجام میدادیم هم برتری هوایی را در منطقهای که نیروی زمینی میخواست عمل کند به دست میگرفتیم. یعنی یکپارچه عمل میکردیم. در یکی از ماموریتها قرار بود با دو سه فروند F5 و دو سه فروند F4 برویم ماموریت. شهید دوران با افچهارها بود و من با افپنجها. قرار بود مرکز فرماندهی دشمن را بزنیم که پدافند سنگینی داشت. چون به منطقه بیشتر آشنا بودم، بریف را من انجام دادم. در بریفینگ گفتم «وقتی هدف را زدیم چون کل منطقه پدافند است [چند لشکر آنجا خوابیده]، وقتی هدف را زدید، بروید پایین. تکان نخورید. گردش نگذارید.» چون پایین پرواز میکردند ممکن بود حین گردش بالشان به زمین بگیرد. گفتم «وقتی رسیدیم، بیایید بالا (بمب) بزنید. بعد دوباره میچسبیم کف زمین و میرویم.» همه ازجمله شهید دوران گفتند «باشه» و رفتیم پرواز. هدف را زدیم و چه خوب و عالی هم زدیم. بعد چسبیدیم کف زمین.
سمت چپمان جاده بود که تعدادی ماشین و نفربر در آن بود. شهید دوران گفت بچهها «جاده! حیف است. با استرف بزنیم!» اففور هیکل بزرگی دارد و باید بیاید بالا که گردش کند. شهید دوران گذاشت گردش. گفتم «بچهها بروید من با عباس میآیم.» این را که گفتم، موشکهای SAM6 آمدند. خودم را کشتم! فریاد میزدم «بریک رایت! هارد رایت!» میگفتم که موشکها به او نخورند. چندتا را رد کرد که ناگهان یکموشک بینمان منفجر شد. فکر کردم عباس روی هوا پودر شد. اما چندلحظه بعد دیدم دارد ادامه میدهد. ترکش خورده بود. جاده را هم ول نکرد. هرچه روی جاده بود (با مسلسل هواپیما) زد. هیچکدام را رها نکرد. بعد آمد بالا. هواپیمایش ترکش خورده بود. گفت «کاکو حالا بریم بیشینیم!» گفتم دمت گرم بابا! [خنده]
* فحش و بد و بیراه نگفت؟ (خنده)
چرا کاکو! اونا را که نمیتونم بگم! (خنده)
* ایننکته را از یکی از آقایان شنیدهام که خلبانهای افچهار خیلی بیتربیتتر از افپنجیها بودهاند! (خنده)
خیلی! چون دوتا با هم بودند کلکل هم داشتند. ما چون کسی با ما نبود با خدا کلکل میکردیم.
* بد نیست برای پایان صحبت، خاطره شروع دوستیتان با شهید بابایی را هم بگویید.
خدا رحمتش کند! من افپنج پرواز میکردم. از کسانی بودم که دوره آموزشیام که تمام شد، سریع معلم شدم. اکثر خلبانهای دزفول شهید شدند و پایگاه خالی از خلبان شد. فقط چندنفر مانده بودیم؛ با جلال آرام و پرویز نثری و چندتای دیگر. گفتند باید چندخلبان آموزش بدهید؛ منظور آنهایی بودند که از آمریکا آمده ولی به خاطر جنگ در ستاد تهران مانده بودند.
برای آموزش از مناطق پروزای اصفهان استفاده میکردیم. وقتی رفتیم اصفهان، فرمانده گردان افپنج در اصفهان گفت «برو دفتر آقای بابایی (که تازه فرمانده پایگاه شده بود) کلید خانههایی که قرار است به خلبانها بدهند بگیر! اینها شب بخوابند و استراحت کنند.» علت حرفش این بود که دوره آموزشی سنگین بود و فشار روی شاگردها زیاد بود. باید کتابها را میخواندند و پرواز هم میکردند. به آرامش نیاز داشتند. گفتم باشد و رفتم دفتر شهید بابایی. دو ساعت دیگر هم پرواز داشتم.
ایشان را نمیشناختم و تا به حال او را ندیده بودم. سلام و علیک که کردیم، گفتم «من معلمخلبان افپنج هستم. برای شاگردها یکجای جدا بدهید که اینها آرامش داشته باشند.» گفت «برو پیش برادر فلانی همه کارهایت را سپردهام انجام بدهد.» وقتی گفت برادر فلانی، شوکه شدم! از پایگاه دزفول آمده بودم و همه برادرهایم شهید شده بودند. خودم را هم چندبار زده بودند و هواپیمایم لت و پار شده بود. حالا اینآقایی که روبرویم بود، وسط ایران (اصفهان) در امن و امان میگفت برادر فلانی! با عصبانیت گفتم «ببخشید اینبرادر فلانی کیه!؟ برادرهای من همه شهید شدهاند. یکعده دارند شهید میشوند. من هم بناست عدهای را آموزش بدهم بروند شهید شوند! اگر چیزی دارید بدهید من بروم!» گفت «مثل اینکه خیلی عجله داری!» گفتم بله پرواز دارم باید بروم. احترام گذاشتم و رفتم بیرون.
وقتی از دفتر خارج شدم، آجودان تیمسار بابایی زنگ زده بود به فرمانده گردان که این آمده اینجا شلوغ کرده! وقتی به گردان رسیدم، فرمانده گفت «چهکار کردهای؟ بیچارهمان کردهای که!» ماجرا را برایش گفتم.
* اعصاب نداشتید دیگر!
بعد رفتم پرواز و وقتی برگشتم فرمانده گردان را دیدم که مقابل در ایستاده بود و شاد و خندان میخندید. گفتم چهطور شده؟ گفت «تو که رفتی تیمسار بابایی و برادر فلانی که اسمش را به تو گفته بود، آمدند و هرچه امکانات مسکن داشتند آوردند و رفتند.» من هم خندیدم و گفتم «خب خدا را شکر!» گفت «چی چی خدا را شکر؟ باید بروی دفترش! گفته هر وقت آمد، بیاید دفترم!» گفتم «آخر الان که ساعت ۵ و ۶ عصر است!» گفت «گفته میمانم تا بیاید!» راه افتادم و به دفتر شهید بابایی رفتم. من ستوان بودم.
* نه دیگر سروان شده بودید!
بله سروان شده بودم. رفتم و دژبان دم در گفت «صمد ابراهیمی شمایید؟ جناب سرهنگ خیلی ناراحتاند. خدا به دادت برسد!» گفتم «باشد! حالا تو چته؟ تو چرا ناراحتی؟»
وقتی رفتم داخل اتاق، دیدم شهید بابایی تنهاست. همه را مرخص کرده و خودش مانده بود منتظرم. وارد دفترش که شدم از پشت میز آمد جلو و بغلم کرد. گفت «ببخشید من اشتباه کردم حق با تو است. [بغض میکند] برادرهای من... تو برادر واقعی من هستی!» از آنجا بود که رفیق جینگ جینگ هم شدیم.
صادق وفایی
سایت تابناک از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.