استادان گرامی؛
با روند یادداشتهای معمولی معمولی آشنا هستید.
نشست هم اندیشی مجازی استادان، ماحصل بحثهای ارزشمند خود شما در جلسات ضیافت اندیشه استادان!
شمارههای پیشین را لابد دیدهاید. امید است مطالعه این مطالب بر غنای فعالیت علمی و فرهنگی شما بیفزاید.
اینک مرقومه جدید ما، تقدیم به شما عزیزان گرامی
سرتان سبز، دلتان گرم
توفیق الهی بدرقه راهتان
گاهی آدمها اراده میکنند که نفهمند! «به نقطه خوبی رسیدهایم. تغییر استراتژی اگر به فهم و ادراک عمیق و ژرف ما کمک کند، عامل مهمی برای پیشرفت به شمار میآید. من از دوستان خواهش میکنم کمی هم در این خصوص بحث کنیم: مقوله فهمیدن و ادراک کردن!
همچنین اجازه میخواهم سؤال دقیقی را مطرح کنم تا راهی به سوی پاسخ آن بگشاییم: آیا همواره و در همه شرایط در ما آدمها اراده فهمیدن و فهماندن هست؟».
استادی که این سخنان را بیان کرد به طرز ماهرانهای عنان سخن را به دست گرفت و به سمتی که گمان میکنم مورد علاقه بسیاری از اعضای این نشست هماندیشی مجازی بود، سوق داد: موضوع فهم و ادراک؛ فهمیدن و فهماندن!
وی آنگاه در بخشهای دیگری از مطالب خویش وضعیتهای گوناگونی را برای آدمهای اطراف خویش ترسیم کرد. مثالهایی آورد، مصداقهایی تعیین کرد و به خوبی از عهده بحثی که مطرح کرده بود، برآمد؛
ـ گاهی آدمها اراده میکنند که نفهمند! شاید از این جمله تعجب کنید ولی من اهل خودسانسوری نیستم. عقیدهام را بیان میکنم و اتفاقاً امروز میخواهم برای اثبات عقیدهام از برهان خُلف استفاده کنم.
ببینید دوستان و همکاران عزیز؛ فهمیدن یا همان ادراک عمیق و ژرف گاهی به یک جرقه است در نیمههای شب؛ به ایدهای که در بستر به ذهن میرسد و تو نمیگذاری که از دستت فرار کند. به همین جهت دوست اهل فکری میگفت من کنار تخت خوابم یک میز کوچک، یک قلم و یک چراغ قوه لمسی گذاشتهام. به محض آنکه بارقهای به ذهنم میزند، فوراً و بدون آنکه دیگران را بیدار نموده و یا مزاحمتی برای خانوادهام فراهم کنم، آن را گوشهای نوشته و ثبت میکنم.
خدا میداند این یادداشتها تاکنون چقدر به کار من آمدهاند!
این نکته را شنیدید؟ گمان میکنید چند درصد آدمها این گونهاند؟
شکارچی ایدهها؛ صیاد بارقهها؟!
عملاً آماری وجود ندارد اما اندکی دقت و تأمل درحرکات و سکنات آدمهای اطرافمان ازحقایق تلخی پرده برمی دارد.
بعکس؛ دنیا پر شده است از آدمهایی که بیخیال همه این حرفها، شاید از 10 درصد امکانات فکری خویش نیزاستفاده نمیکنند.
آنان حتی اگر اهل علم و دانشاند، بیشتر سراغ علم مسموع میروند تا علم مطبوع!
[در روایتی از امیر مؤمنان علی ـ علیه السلام ـ آمده است که علم را به دو گونه مسموع و مطبوع تقسیم کردهاند. علم مسموع آن است که انسان میشنود و میآموزد و علم مطبوع آنکه باطبع و سرشت انسان درآمیخته است. شگفت آنکه خود فرمودهاند علم مسموع به کار نمیآید مگرآنکه آدمی از علم مطبوع برخوردار باشد]!
تا کار بدانجا میرسد که آدمی همچو ماشین، از آدمیت استعفا داده، ازشعور و ادراک تهی میشود. چه حادثه غمانگیزی!
استادی داشتیم گاهی از سر دلسوزی و محبت و البته با دستمایهای از طنز و مزاح به دانشجویان خود میگفت: بعضی آدمها خرند. اینها را میشود آدم کرد... خدا نکند کسی خودش را به «تَخَرخُر» (همچون تفکر بخوانید هرچند فرسنگها با آن فاصله دارد!) زده باشد. خودتان را بکشید، برای چنین آدمی کاری نمیتوان کرد.
شما اهل فکر و اندیشهاید. ممکن است بگویید چه دلیلی دارد کسی خودش را به نادانی و نفهمی بزند؟
پاسخ این سؤال چندان دشوار نیست. زیرا دانستن هزینه دارد. فهمیدن مسئولیت میآورد و برخی شانهها ضعیفتر و ناتوانتر از آنند که زیر بار چنین باری بروند... .
* * *
گاهی آدمها باور کردهاند که نمیفهمند! «دوست عزیز؛ اگر درست متوجه شده باشم شاه بیت سخنان شما تعریض به آدمهایی بود که اراده کردهاند نفهمند.... درست میگویم؟
شما از این آدمها چنان یاد کردید که گویا در مقوله نفهمی و نادانی گوی سبقت را از همگان ربودهاند. اما من اینک درصدد بیان جریانی هستم که نشان میدهد دردی از این لاعلاجتر هم هست! و آن اینکه؛
گاهی آدمها باور کردهاند که نمیفهمند...».
دوست داریم در این نشست گفتوگوهای دونفره به حداقل ممکن برسد و افراد حتیالمقدور با جمع سخن بگویند ولی این استاد گرامی از این میان استاد پیشین را مورد خطاب قرار داده و در پاسخ سخنان وی مطالبی را عرضه میکند. عیبی ندارد... این هم نوعی مفاهمه و مکالمه است!
شاخکها تیز میشود از شنیدن این جمله سنگین: «گاهی آدمها باور کردهاند که نمیفهمند!»
و او چنین ادامه میدهد: «همکاران محترم، خانمها و آقایان؛ سالها پیش مرکز هماندیشی استادان کتاب ارزشمندی را زیر چاپ برد که عنوان بسیار زیبایی برای آن انتخاب شده بود: «راه را باید رفت».
در مقدمه این کتاب، حکایتی خواندنی و در عین حال تأسفبرانگیز از پروفسور سیدمحمود حسابی نقل شده که نشان میدهد چطوربرخی آدمها با تمام وجود پذیرفتهاند که نمیفهمند.
ایشان میگویند سالها پیش از وزیر فرهنگ وقت، تقاضای ملاقات کردم تا نکته مهمی را با وی درمیان بگذارم. دکتر فرهنگ تقاضای مرا قبول کرد و من در جلسهای که با وی داشتم، گفتم که دوست دارم نخستین دانشگاه ایران را با نام «دانشگاه تهران» پایهگذاری کنم. او از من خواست طرح خود را بصورت مکتوب بیاورم. من سه ماه با شوق و ذوق تمام تلاش نموده، طرح پیشنهادی خود را به وزیر ارائه کردم. او طرح را برای صدیق اعلم رئیس تعلیمات عالیه فرستاد و به من گفت منتظر خبر وی باشم.
دو، سه ماهی منتظر ماندم، خبری نشد. به ناچار خودم نزد وی رفتم. وقتی مرا شناخت و فهمید همان کسی هستم که طرح تأسیس دانشگاه تهران را نوشتهام، بدون رودربایستی و با پرخاش گفت: چه کسی به شما اجازه داده، پایتان را در کفش خارجیها بکنید؟ ساختن دکتر و مهندس کار خارجیهاست، نه ما...!
بعد هم با لحنی که از آن بوی تعفن یأس و ناامیدی استشمام میشد، گفت: این مملکت تا هفتاد سال دیگر هم نخواهد توانست دکتر و مهندس تربیت کند.
همکاران عزیز؛ دانشگاه تهران در سال ۱۳۱۳ تأسیس شد. اکنون ۸۰ سال از تأسیس این دانشگاه میگذرد، ما در دل همین دانشگاهها و مراکز آموزش عالی دهها هزار دکتر و مهندس پروردهایم.
امروزه دانشمندان ما در مراکز تحقیقاتی داخل کشور نظیر رویان و مپنا و... و همچنین مراکز تحقیقاتی خارجی همچون سازمان ملی هوانوردی و فضایی امریکا ـ ناسا ـ شگفتی میآفرینند.
اما با کسی که باور کرده است ایرانی جماعت به جایی نمیرسد و اعتقاد دارد که ما نمیفهمیم و ادراک نمیکنیم، چه میتوان کرد؟
* * *
دولتها باید برای اندیشیدن هزینه کنند«من با تأیید سخنان همکاران ارزشمندم میخواهم با اجازه جمع حاضر از معاملهای دوسرسود نام ببرم؛ معاملهای که هر طرف آن را بگیری، منفعت است. به شرط آنکه به فهمیدن و ادراک معتقد بوده، بخواهیم از ماحصل فهم دیگران نیز استفاده کنیم».
استادی که عنان سخن را به دست گرفته و بدین شیوایی سخن میگفت، به خوبی میدانست در میان اندیشمندانی نطق میکند که شیفته فهمیدن و فهماندناند. این را از چهرههای مصمم و نگاههای نافذشان میشد فهمید.
به همین جهت وی با معرفی کوتاهی از خود، یکی دو خاطره ناب و شیرین تعریف کرد که به جان مخاطب نشست: همکاران عزیز؛ من چندسال پیش سفری به ژاپن داشتم. آنجا ملاحظه کردم که دولت ژاپن طی سازوکار بسیار سادهای طرحها و ایدههای نو و ابتکاری توریستها را به بهای ناچیزی از آنها میخرد. معامله دوسر سود که عرض کردم، همین است. دولت به کمترین بها به ایدههای عالی و دیدگاههای ارزشمندی دست مییابد. توریست نیز در شرایطی که یک دلار هم برای او یک دلار است، به مبالغی که کفایت بخشی از هزینههای سفر او را نماید، میرسد.
این ماجرا از زاویه دیگری نیز قابل تأمل است. اینکه آدمها به نحوی از انحاء تشویق میشوند فکر کنند، بیندیشند و بفهمند.
فکر کنید چقدر زیباست که دولتی برای اندیشیدن و فهم آدمها هزینه کند. من معتقدم در بدبینانهترین شکل ماجرا که هدف تنها کسب ایدههای عالی با حداقل هزینه بوده، صرفاً نگاه اقتصادی و سودجویانه مطرح باشد، باز هم این کار، کاری ارزشمند و هوشمندانه است.
دوستان؛ من عضو هیأت علمی دانشگاه پیام نورم. گاهی از اینکه میشنوم در دانشگاه تستزنی حرف اول را میزند تا مطالعه، رنجیده خاطر میشوم. اما همواره فکر کردهام اگر ژاپن میتواند توریست و جهانگردی را که برای تفریح به کشورش آمده، به فکر کردن، تأمل کردن و فهمیدن وادار کند، ما نمیتوانیم دانشجویی را که برای فهمیدن پا به عرصه دانشگاه گذارده، به کاری که وظیفه نخست او و نشانه هویت اوست، وادار کنیم؟
از این روی ترجیح میدهم به جای آنکه دانشجو را فقط مصرفکننده دانش تلقی نموده، دائم ذهن او را از مطالبی که نمیدانم چقدر مسأله اوست، انباشته سازم، از روشی سود ببرم که امروزه با نام «Silent way» در بهترین مجامع علمی و آموزشی دنیا مطرح است. در این روش استاد لزوماً مطالب خویش را از طریق گفتار و بیان مسائل القا نمیکند، بلکه گاهی با سکوت دانشجو را به حرکت وادار میکند!
در این روش احساس نیاز، نقش جدی ایفا میکند، دانشجو تشنه میشود و خود به دنبال دانش میرود. دانشجو جز آنکه مصرفکننده است، نقش تولیدکننده دانش هم دارد.
میبینید؟ به هزار شیوه میتوان متوسل شد تا راندمان فهم در جامعه علمی ارتقاء یابد و طراز و عیار ادراک بالا رود.
تجربه کنید. باور کنید به تجربهاش میارزد.
* * *
در فهمیدن، چه گنجهای ذیقیمتی نهفته است! «از همان کودکی اسیر زودباوریهایمان شدیم. وگرنه کدام روباه پنیر میخورد؟!
این جمله را چندی پیش در یکی از شبکههای اجتماعی در کنار تصویری از صفحه کتاب فارسی دوره کودکیمان دیدیم. جملهای که تعریضی به شعر معروف «روباه و زاغ» داشت:
زاغکی قالب پنیری دید به دهان برگرفت و زود پرید... .
هرچند آن شعر شیرین نوستالژی دوران کودکی ماست، اما جملهای که در کنار آن نگاشته شده بود، سخت مرا به فکر فرو برد.
اندیشیدم که در فهمیدن، چه گنجهای ذیقیمتی نهفته است. این را قبول دارید؟»
استاد فرزانهای با بیان این نکته سایر استادان را بُرد به دوران کودکی و نوجوانی... و البته با طرح این سؤال تلنگری به ذهن سایرین زد که: «راستی چرا تا بحال این موضوع به فکر من نرسیده بود؟» و او میخواست همین اتفاق بیفتد!
ـ همکاران عزیز؛ آدمها برای فهمیدن و فهماندن چه کارها که نکردهاند! میگویند چارلی چاپلین در اواخر عمر خویش گفته بود من تمام زندگیام را وقف فهمیدن مردم کردم، اما آنها فقط به کارهای من خندیدند!
امروز که من به گذشته برمیگردم و زندگی خود را یک بار دیگر مرور میکنم، به این باور میرسم که فهمیدن یک پروسه است. یک فرایند مدتدار که اگر خوب اتفاق بیفتد، آینده انسان را تضمین میکند.
حس میکنم برای فهمیدن گاهی باید کلیشهها را برهم بزنیم، شهرت زده نشویم، در مقابل چیزهایی که دیگران آنها را قطعی تلقی کردهاند، علامت سؤال بگذاریم. اسیر سادهانگاریها و زودباوریها نشویم.
برای ادراک عمیق باید خلاق و نوآور باشیم، بین مطالب متنوع ارتباط منطقی برقرار کنیم، تعصبها، حمیتها و عصبیتها را کناری نهیم. باید روح پرسشگری و نقادی را بر کالبد عقاید و باورهای خویش حاکم کنیم و تفکر انتقادی داشته باشیم.
برای فهمیدن و ادراک کردن باید چاپلوسیهای دوستان را نادیده گرفته، در دشمنی دشمنان جداً تأمل کنیم. ودر نهایت به پیروی از آن قاعده ادب، که از لقمان آموختهایم، اندکی درخصوصیات آدمهای نفهم غورکنیم.
راستی دوستان؛ کسی از شما کتاب بیشعوری اثر دکتر خاویر کرمنت را خوانده است؟
شنیدهام این کتاب طی یک سال به چاپ بیستم رسیده و حدود ۰۰۰/۳۰ نسخه آن به فروش رفته است. از محتوای کتاب «بیشعوری» کسی خبر دارد؟
* * *
اندکی اندر حکایت کتاب «بیشعوری» «من کتاب بیشعوری را خواندهام. کتابی که نویسندهاش آن را راهنمای عملی شناخت و درمان خطرناکترین بیماری تاریخ بشریت میداند.
این کتاب توسط مترجمین مختلفی به زبان فارسی برگردان شده و همچنانکه برادر عزیز و دوست بزرگوارم اشاره کردند، طی سال ۹۳ حدود سی هزار نسخه فروش کرده است.
این تعداد خواننده برای یک کتاب خارجی قدری شگفت آور نیست؟ من معتقدم قبل از هر چیز دیگر موضوع این کتاب جذاب و خواندنی است».
استادی که این مطالب را به زبان آورد، استادی اهل مطالعه و از یک خانواده فرهنگی است. خانوادهای که وقت اختصاصی برای مطالعه دارند. کتاب در سبد خانوارشان یک عنصر دائمی و همیشگی است. تفریح و سرگرمیشان قدم زدن در راسته کتاب فروشیهای روبروی دانشگاه تهران و دیدن تازههای نشر است. خانوادهای که کتاب هدیه میدهند و کتاب هدیه میگیرند. کسانی که با چندین کتابفروش معتبر قرار و مدار گذاشتهاند که فهرست آخرین کتابهای منتشره را برای آنها ایمیل یا پیامک کنند. خانوادهای که شب هنگام پیش از خوابیدن و استراحت باید چند صفخهای مطالعه کنند و خلاصه خانوادهای که اگر برای کتاب بیش از سس مایونز و پفک نمکی و چیپس و سیگار هزینه نکنند، کمتر هزینه نمیکنند.
این آدمها وقتی درباره کتابی حرف میزنند، سخن آنها حجت موجه دیگران است.
او این سخنان را بیان کرده با اشاره به این نکات قدری آمادگی ذهنی بوجود آورد تا اندکی درباره مقوله بیشعوری آن هم از کتاب بیشعوری توضیح دهد؛
ـ نویسنده این کتاب وقتی از ماهیت بیشعوری سخن میگوید آن را نوعی اعتیاد به شمار میآورد. مثل اعتیاد به الکل یا مواد مخدر که آثار زیانباری برای شخص معتاد و اجتماعی که در آن زندگی میکند، دارد. آنگاه به صراحت میگوید بدترین خصوصیت این اعتیاد آن است که بیشعورها ذرهای از بیشعوریشان آگاه نیستند.
کتاب گاه حال و هوای طنز به خود میگیرد و خواننده تردید میکند که مطالب نویسنده جدی است یا شوخی؛ بویژه آنجا که از شغل سابق خود که «مقعدشناسی» است، یاد میکند و میگوید من مدت هاست این شغل را رها کردهام و الآن روانپزشکی هستم که کارش معاینه بیشعورهاست.
نویسنده جای دیگر از شعار اصلی خود پرده بر میدارد و میگوید بیشعورها ـ به فهمیدن و ادراک ـ امیدوار بوده، شهامت و جَنَم توقف بیشعور بودن خود را داشته باشند.
خوبی این کتاب آن است که نویسنده ضمن بیان برخی خصوصیات مشترک بیشعورها نظیر خودپسندی فجیع، نفرتانگیزی بیحد، خیرخواهی متکبرانه، سوءاستفاده بیرحمانه از انسانهای ساده و کسب قدرت با خوار کردن دیگران مراحلی را نیز برای درمان بیشعورها برمی شمارد.
دوستان عزیز؛ یکی از مختصات ویژه این کتاب آن است که دقیقاً روی چیزهایی دست میگذارد که ما بسیاری از اوقات از کنار آنها ساده و بیتفاوت عبور میکنیم. مثلاً اگر از شما پرسیده شود آیا بیشعورها انواع و اقسام خاصی نیز دارند یا نه؟ گمان میکنم پاسخ بسیاری از شما این باشد که خب؛ معلوم است که نه؛ بیشعوری، بیشعوری است دیگر!
ولی نویسنده با زیرکی وفطانت بیشعورها را به بیشعورهای اجتماعی، تجاری، مدنی، مقدس مآب، عرفان باز، دیوان سالار، بیچاره و شاکی تقسیمبندی میکند و برای تحمل بیشعورها نسخههای متفاوتی میپیچد.
من از محضر همه همکاران و استادان گرامی برای بیان این عبارت عذرخواهی میکنم که نویسنده میگوید از تخصص سابق خویش ـ مقعد شناسی ـ برای تخصص کنونیاش ـ روانپزشکی ـ استفاده فراوان برده است و من نمیدانم آیا این خود نیز، نوعی بیشعوری است یا نه!
به هر حال دکتر خاویر کرمنت دارای هر ایده و عقیدهای باشد، من در این اعتقاد با او همسخنم که بیشعوری خطرناکترین بیماری تاریخ بشریت است، باید برای آن فکری کرد و لحظهای از شناخت و درمان آن غفلت نورزید.
معتقدم خداوند به هر که نعمت عقل و شعور عنایت کرده، در حقیقت والاترین نعمتها را به او داده است و هر که را از نعمت فهم و تدبیر محروم کرده، در واقع از ارجمندترین نعمتها بیبهره نموده است؛ تا چه قبول افتد و چه در نظر آید!