بازدید 5565

یادداشت‌های معمولی معمولی (۹)

حسین سروقامت
کد خبر: ۴۷۹۳۸۶
تاریخ انتشار: ۰۹ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۳:۵۸ 28 February 2015
دانش‌پژوه یا دانش‌نجو!

استادان گرامی‌
با روند یادداشت‌های معمولی معمولی آشنا هستید.
نشست هم‌اندیشی مجازی استادان، ماحصل بحث‌های ارزشمند خود شما در جلسات ضیافت اندیشه استادان!
شماره‌های پیشین را لابد دیده‌اید. امید است مطالعه این مطالب بر غنای فعالیت علمی و فرهنگی شما بیفزاید.

اینک مرقومه جدید ما، تقدیم ‌شما عزیزان گرامی

سرتان سبز، دلتان گرم
توفیق الهی بدرقه راهتان

«برخی کلمات و یا بعضی واژه‌ها بار ارزشی فوق‌العاده‌ای دارند. تفاوت نمی‌کند آن‌ها را در چه زبانی به کار می‌برید و یا چه استفاده‌ای از آن‌ها ‌می‌‌کنید. آن‌ها شورانگیز و شوق‌آفرین‌اند!

اثر آن‌ها را در گوینده و شنونده می‌توان دید. یک دنیا انرژی مثبت می‌پراکنند. خلاقیت، ابتکار عمل و نوآوری از این دست کلمات‌اند و چه خوب‌ که دوستان ما در سخنان خویش به قدر کافی از این واژگان بهره می‌برند‌».
    
وقتی آن استاد و مدرس دانشگاه این عبارات را بیان کرد، سایر استادان نیز با علامت سر، سخنان او را تأیید کردند. گویی به زبان حال این بیت عمان سامانی را زمزمه می‌کنند؛
 
کیست این پنهان مرا در جان و تن        کز زبان من همی گوید سخن‌
 
چه کسی است که از دانش، زیور بی‌بدیل بزرگان و میراث گران‌سنگ پیامبران، بهره‌ای داشته باشد و روح و جانش با نوآوری و خلاقیت آمیخته نباشد.

آن استاد دانش‌پژوه چنین ادامه داد: اما خلاقیت و ابتکار عمل جز با آزادی و اختیار به دست نمی‌آید؛ چیزی که با زور و بدون میل و علاقه به انسان تحمیل شود، عمق و ژرفا ندارد.

فلاسفه سخن جالبی دارند که ضرب‌المثل اهل علم است. آنان می‌گویند: «القسری لا یدوم». آنچه به زور تحمیل برکسی بار شود، چندان نمی‌پاید... دوام ندارد!

و من معتقدم یکی از آفات امروز دانشگاه‌های ما آن است که گروهی از دانشجویان با میل و علاقه درس نمی‌خوانند. خانواده‌ها به غلط می‌پندارند راه هر شغل و فعالیتی از دانشگاه می‌گذرد. در شرایط کنونی دانشگاه پیش چشم بسیاری از مردم، جایی است که گاهی در آن بحث از علم و دانش می‌شود و از این روی به آن «دانش‌گاه» می‌گویند!

بسیاری از دانشجویان ما نیز به جای آنکه دانش‌پژوه باشند، دانش‌نجو! هستند.
این بی‌انگیزگی و رخوت گاهی در ‌دوره تحصیل با دانشجو همراه است. در حالی که اگر او سراغ علایق خویش می‌رفت، از حرفه و صنعتی نظیر مکانیکی، تراشکاری، آهنگری، خراطی و... بهره می‌برد و یا به هنری آراسته می‌شد و نقاشی و گچبری و نقره‌کاری و منبت‌کاری و... را پیشه می‌کرد، آنگاه می‌دیدید، کاری که به جوهر عشق از آدمی سر می‌زند، چه شگفتی‌ها که می‌آفریند و چه تحسین‌ها که برمی‌انگیزد!
 
ما خیل عظیمی از جوانان هنردوست، فنی، صنعتگر و خلاق را آورده‌ایم و در محبس دانشگاه زندانی کرده‌ایم. او آنگاه از این زندان رهایی می‌یابد که عمری را باخته و در عوض مدرکی را ـ آن هم ناپلئونی ـ به دست آورده است!

چه وقت؟ وقتی که دیگر مدرک حرف چندانی برای گفتن ندارد و تخصص است که همچنان حرف اول را می‌زند.
و یکی نیست که در مقابل ما بایستد و به آوای بلند نداد در دهد که شما با جوانان خود چه می‌کنید؟
فاین تذهبون...‌ راستی شما به کدامین سو روانه‌اید؟

چندی پیش به بالین دانشجویی حاضر شدم که خودکشی کرده و از بخت خوب او پزشکان موفق شده بودند وی را از مرگ حتمی نجات دهند. از او پرسیدم، چرا این بلا را بر سر خود آوردی؟ با تأسف و تحسر گفت: استاد؛ من نمی‌خواهم درس بخوانم، با درس و بحث میانه‌ای ندارم، اما پدر و مادرم به زور می‌گویند باید درس بخوانی... .
 
استادان گرامی، این‌ها حرف‌های تازه‌ای برای شما نیست. آنچه مرا برمی‌انگیزد، ‌اینکه ‌سخن را از سر ناچاری برای صدمین بار و هزارمین بار با شما بگویم چیزی نیست، جز آنکه شیخ اجل سعدی قرن‌ها پیش به زبان آورده است؛
 
مرا دردی است اندر دل، که گر گویم زبان سوزد/اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد

*     *      *
بیست دقیقه زمان برای فهم یک نکته بدیهی!

«دانشگاه آزادی‌ها هم سهمی در این مذاکره و مباحثه دارند؟»
چرا که نه؟ ما همه اعضای یک پیکره‌ایم. تمامی ما استادان این مملکتیم، چرا که نه؟
سؤال و پرسش چه عنصر مهم و چه محرک قدرتمندی است در تفهیم برخی نکات!
آن مرد جوان و استاد کم‌سن و سال، با یک پرسش که ضمناً هویت صنفی او را نیز مشخص می‌کرد، توجه همکاران خویش را به سوی خود جلب کرد. او استاد تأسیسات و زیرساخت شهری و عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد بود. از جا برخاست، رو به سایر استادان کرد و ماجرای جالبی را بازگو نمود؛

خسته شده‌اید... من اجازه می‌خواهم سخن همکاران خویش را با بیان یک مورد جالب تأیید کنم. چندی پیش سر کلاس مشغول تدریس بودم که درب کلاس باز شد و دانشجویی که قیافه‌ای خاص و ریشی انبوه و پرپشت داشت، در حالی که کیف خود را، خیلی شلخته، به دوش انداخته بود، وارد کلاس شد.

به گونه‌ای که متوجه شود، نگاهی به ساعت روبه‌رویم انداختم. نیم ساعتی از آغاز کلاس گذشته بود. او نه سلام کرد، نه برای ورود به کلاس اجازه گرفت. سرش را پیش انداخت و رفت گوشه‌ای روی نیمکت نشست. خب، من هم به روی مبارک نیاوردم و به اصطلاح زیرسبیلی از این ماجرا عبور کردم.

بیست دقیقه‌ای نگذشته بود که دیدم از جا برخاست و سلانه سلانه به سمت در رفت تا از کلاس خارج شود. من که دیگر تحملم تمام شده بود و طاقتم طاق، با تعجب پرسیدم: ببخشید شما سر این کلاس کاری داشتید؟ کمکی از من ساخته است؟
جوری نگاهم کرد که طلبکار به بدهکار بد حساب خویش و جمله‌ای گفت که کلاس مثل توپ از خنده منفجر شد.

ـ من فکر کردم اینجا کلاس خانم دکتر... است!
من هم که نتوانستم خنده‌ام را کنترل کنم، شگفت‌زده گفتم: یعنی واقعاً بیست دقیقه وقت نیاز بود تا شما بفهمی اولاً من مرد هستم و زن نیستم، ثانیاً خانم دکتر... نیستم!؟
دوستان عزیز؛ باور نمی‌کنید مات و مبهوت نگاهم کرد و کلاس را ترک کرد.

ممکن است شما بگویید این دانشجو نماینده جمع کثیری از دانشجویان نیست. ممکن است بگویید این آدم استثناست، یا حتی بگویید ممکن است موردی یا مسأله‌ای باعث نگرانی و یا بهت‌زدگی او شده است. مانعی ندارد. من هم می‌پذیرم اما قبول کنید این رفتار می‌تواند نماینده نوعی رفتار باشد که از برخی دانشجویان سربه‌هوا، بی‌انگیزه، بی‌علاقه و هرهری مذهب سر می‌زند.

اینان همواره در حال عبورند. کاری ندارند که خط پایان کجاست... چه بسا از آن هم بگذرند. مهم نیست که مقصد کجاست. شاید اصلا مقصدی در کار نباشد. آنان بی‌اعتنا به نحوه رفتار دیگران، می‌روند؛ شاید به ناکجا آباد!
 
*     *      *
یک فنجان فرهنگ

«ما که نام خود را استاد نهاده و مسئولیت سترگ تربیت این نسل را به عهده گرفته‌ایم، اگر بخواهیم در کنار آموزش‌های متداول، یک فنجان فرهنگ نیز بنوشیم... باید چه کنیم؟
آیا همواره از‌‌ همان روش‌های قدیمی و سنتی استفاده کنیم؟ لازم نیست آموزش و تکنیک‌های مربوط به آن را روزآمد کنیم و به دنبال آن در دل و جان جوان راهی باز کنیم؟
آیا لازم نیست استراتژی خویش را تغییر دهیم و راهی را که بار‌ها پیموده و به درِ بسته خورده‌ایم، دیگر بار دنبال نکنیم؟

گاهی میان ما و جوانان پیش رویمان چنان فاصله‌ای است که بسختی بتوان باور کرد. به تعبیر دوستی خوش‌قریحه، امروزه جوان ما وقتی به صرافت خوردن شام می‌افتد که پدر او برای خوردن صبحانه از خواب برخاسته است. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!»
استادی دیگر و نکته جذابی دیگر؛ تغییر استراتژی!

باید به سایر افراد این نشست حق بدهیم که با تمام وجود به سخنان او گوش فرادهند و با او در بسیاری از مواقع و مواضع هم‌ذات‌پنداری کنند... .

وی برای تفهیم بیان خویش از مثال جالبی بهره برد: من شنیده‌ام روزی روزنامه‌نگار خلاقی از کنار پیرمردی نابینا عبور می‌کرد که گوشه‌ای نشسته بود و گدایی می‌کرد. نوشته‌ای بالای سر او روی دیوار نصب شده بود که: «به من پیرمرد عاجز کمک کنید‌».
او دست در جیب برد تا مبلغی به پیرمرد بدهد. دید پولی در جیب ندارد. فکری کرد و با خود گفت من پول ندارم، اما آیا کمک دیگری نیز از من ساخته نیست؟

کاری که لازم است همه‌ ما گهگاهی انجام ‌دهیم. اگر به درِ بسته‌ای برخوردیم، از خود بپرسیم آیا راه دیگری وجود ندارد؟... و به این وسیله راهی به سوی حل مشکل بگشاییم!
تابلوی او را برداشت و پشت آن جمله‌ای نوشت و دوباره سر جای خویش نصب کرد. آن روز پیرمرد نابینا دید افراد بیشتری مقابل او مکث کرده، کمک بیشتری به او می‌کنند.
پرسید: اتفاقی افتاده؟ امروز مردم مهربان‌تر شده‌اند و پاسخ شنید این به خاطر نوشته‌ای است که تو بالای سر خود نصب کرده‌ای... و آنگاه کسی آن جمله را برای پیرمرد خواند: «فصل بهار از راه رسیده؛ اما من قادر به دیدن آن نیستم!».
 
آن روزنامه‌نگار نواندیش آن روز سکه‌ای به پیرمرد نداد، اما خدا می‌داند با این کار چه خدمت بزرگی در حق او روا داشت.

دوستان! اگر شما قشر فرهیخته و دانای این سرزمین نبودید، اگر میان من و شما علقه‌ای دیرینه نبود، من هرگز این جمله را در این نشست هم‌اندیشی بر زبان نمی‌آوردم!
این سخن را به خاطر اهمیتش تکرار می‌کنم. کسی که دائم سروکارش با جوان است، کسی که داعیه رهبری قشر دانشجو را در سر دارد، خوب نیست که عمری از مسیری حرکت کند.. نتیجه نگیرد؛ باز هم این حرکت را تکرار نماید.

اگر در کاری شکست خوردیم، اگر از تجربه‌ای بهره نگرفتیم... راه بهتری هم هست. کافی است استراتژی خویش را تغییر دهیم.

*     *      *
این روش را تجربه کنید و لذت آن را شخصاً ادراک نمایید

«اجازه دهید من سخن خویش را با استفاده از همین کلید واژه مهمی که دوست و همکار گرامی‌ام به آن اشاره کرد، آغاز کنم: تغییر استراتژی! و بگویم با همین نسل و همین جوانان پرشور هم می‌توان کار علمی و تربیتی کرد، به شرط آنکه گاهی استراتژی خود را تغییر دهیم. من بار‌ها و بار‌ها این روش را آزموده‌ام و خوشبختانه از آن نتیجه گرفته‌ام و امروز می‌خواهم تنها به یکی از این تجربه‌ها اشاره کنم‌».

این سخن با چنان صلابت و استحکامی بیان شد که‌‌ همان جا اثر خود را گذاشت. استادی که این کلمات را بیان کرد، به قدر کافی از زبان بدن بهره جست و همین هم باعث شد همگان یک پارچه به او دل بدهند و سخنان او را به گوش جان بشنوند.
من فکر می‌کنم علائق آدم‌ها ذاتی نیست. اکتسابی است. اگر نگوییم همه؛ دست‌کم بخشی از این علائق را می‌توان کسب کرد. شما می‌توانید به لطایف الحیلی آدم‌ها را به موضوعی علاقه‌مند کنید.

این امر کمک شایانی به ما می‌کند که بر دانشجویان خویش اثر بگذاریم. من روزی از یکی از اساتید مسلم فلسفه که در کشور زبانزد خاص و عام است و نزد اهل علم به دانایی و فضل و کمال اشتهار دارد، پرسیدم استاد؛ شما برای ایجاد علاقه در کسی که مطلقاً به فلسفه اعتقادی ندارد، چه نسخه‌ای پیشنهاد می‌کنید؟

قدری تأمل کرد و گفت: در وهله اول باید ذهن او را آبستن سؤال کنید. او در پی جواب خواهد رفت. در این مسیر که من آنرا مسیر درست پاسخ‌یابی می‌دانم، سؤالات دیگری در ذهن او پدیدار می‌شود. ورود به عرصه این سؤالات و پاسخ‌ها دریچه‌های گوناگونی از علم و دانش را بر وی خواهد گشود و روزی فرا می‌رسد که شما اگر بخواهید مانع او شوید نیز از عهده چنین کاری برنخواهید آمد.

... و این دقیقاً تفسیر آن شعر زیبای مولانا است که؛
 
آب کم جو، تشنگی آور به دست            تا بجوشد آبت از بالا و پست

این روش را تجربه کنید و لذت دستیابی به نتایج ارزشمند آن را شخصاً ادراک نمایید.

*     *      *
اکسیر عشق و محبت

یا دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق        یا دعا کن گره تازه نیفزاید عشق

 «در ادبیات تمثیلی ما آمده است که ماهی سرخ کوچکی وجود آب را منکر می‌شد. در دل آب از این سو به آن سو شنا می‌کرد، اما هرگاه صحبتی از آب می‌شد، می‌گفت: کو آب؟ من که آبی در اطراف خود نمی‌بینم. دست روزگار او را برد تا کناره‌های ساحل و موج سهمگینی او را پرتاب کرد به خشکی.... و آنگاه فهمید در آب غوطه‌ور بوده و از آن غفلت می‌ورزیده است!

همکاران شایسته‌ام! ما در بحث تغییر استراتژی از هر موضوعی، سخنی به میان آوردیم، اما به اکسیر عشق و محبت اشاره‌ای نکردیم. گمان نمی‌کنید این نکته هم به قدر کافی مهم و اساسی است؟
من مطمئنم کاری که از عشق می‌آید، از هیچ عنصر دیگری ساخته نیست.

به این حرف اعتماد کنید. من این موی سرم را در آسیاب سفید نکرده‌ام!»
لبخندی ملیح بر لبهای استادان نشست از تعبیر این استاد سالخورده... و بی‌اختیار نگاه آنان کشیده شد به گیسوان سفید و بلند استاد که روی شانه‌های وی ریخته بود. همچون شاخه‌های بلند بید، که هنگام وزش باد، زیبایی خیره‌کننده‌ای بوجود می‌آورند.
گاهی برخی اتفاقات را باید نه یک بار، نه دوبار، بار‌ها و بار‌ها مطالعه کرد و در آن‌ها تأمل نمود.

من از این میان می‌خواهم به ماجرایی اشاره کنم که در ایالت مریلند امریکا،‌ نزدیکی بندر فقیرنشین بالتیمور رخ داد و یادآوری آن همیشه برایم جذاب و خیره‌کننده است.
استاد جامعه‌شناسی دانشگاه بالتیمور ۲۰۰ دانشجوی‌ خود را بسیج کرد که با ۲۰۰ نوجوان و جوان امریکایی که در اطراف این بندرگاه پرسه می‌زنند، مصاحبه‌ای را ترتیب داده و نتیجه آن را در برگه کاری (work paper) به استاد ارائه کنند.

مصاحبه‌ای برای سنجش پاسخ اینکه با بررسی شرایط حاضر، چقدر می‌توان به آینده این نوجوانان و جوانان امیدوار بود.

دانشجویان این تحقیق را انجام دادند و آن برگه‌ها را به استاد خویش تحویل دادند. بررسی‌ها چندان امیدوارکننده نبودند. دانشجویان با آنچه مشاهده ‌کردند، تقریباً از آینده آنان اظهار ناامیدی نمودند.

این جمله در پایین اغلب برگه‌ها به چشم می‌خورد: «او شانسی برای موفقیت ندارد!»
این تحقیقات در پرونده راکدی بایگانی شد و بیست و پنج سال بعد به دست استادی دیگر افتاد. او کار خلاقانه‌ای ‌کرد. از گروهی دیگر از دانشجویان خواست سراغ آن جوانان ـ که اکنون لابد برای خود عاقله مردی شده‌اند ـ بروند و ببیند که آیا آن‌ها در این سن و سال واقعاً ناموفق هستند؟
نتیجه باورکردنی نبود!
از آن ۲۰۰ نفر، ۲۰ نفر یا از میان رفته‌ بودند و یا دسترسی به آنان ممکن نبود. اما از ۱۸۰ نفر باقیمانده ۱۷۶ نفر به مشاغل بسیار خوب نظیر معلمی و استادی، وکالت، طبابت و... دست یافته بودند. این امر، استاد جامعه‌شناسی را به تأمل و تفکری جدی واداشت. چرا؟ مگر ممکن است که اغلب دانشجویان در پیش‌بینی آینده این جوان‌ها اشتباه کرده باشند؟

دوستان و همکاران عزیز؛ نکته جالب این تحقیق اینجاست که از هرکدام از آن‌ها می‌پرسیدند شما از کجا به این موفقیت دست یافتید، می‌گفتند ما معلمی داشتیم که.... همه همین را می‌گفتند و تمامی به این نکته صحه می‌گذاشتند.

آن استاد جامعه‌شناسی، برای رمز گشایی از این اتفاق، خود نزد آن معلم تأثیرگذار رفت. او را پیرزنی سالخورده یافت که از نشاط معلمی هنوز یادگار‌هایی با خود داشت. جریان را با او بازگفت و پرسید شما چه کرده‌اید؟ ما سرنخ این ماجرا را گرفته‌ایم و در ‌‌نهایت به شما رسیده‌ایم!

او سرخوش از این پیروزی آشکار، لبخندی زد و گفت: من رمز این نکته را تنها در یک چیز می‌دانم و آن اینکه در دوران معلمی‌ام به این بچه‌ها و سرنوشت آنان عمیقاً عشق می‌ورزیدم.

استادان گرامی، من کوچک‌تر از آنم که بخواهم شما را نصیحت کنم، اما اگر روزی خواستید استراتژی خود را تغییر دهید، به این مقوله هم اندکی فکر کنید.
تور تابستان ۱۴۰۳
آموزشگاه آرایشگری مردانه
چیلر
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
مطالب مرتبط
برچسب منتخب
# اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل # کنکور # حماس # تعطیلی پنجشنبه ها # توماج صالحی
آخرین اخبار