بازدید 6938

یادداشت‌های معمولی معمولی (۶)

حسین سروقامت
کد خبر: ۴۵۷۳۷۸
تاریخ انتشار: ۲۰ آذر ۱۳۹۳ - ۱۳:۲۲ 11 December 2014
محفلی عالمانه با اساتیدی فرهیخته از دانشگاه‌های گوناگون، همه رشته‌ها، همه گرایش‌ها؛ موقعیتی ممتاز که اساتید بتوانند آزادانه، مسئولانه و بی‌پروا مسائل مورد ابتلای خویش را بیان کنند. آیا چنین شرایطی وجود دارد؟

بی‌گمان هست. گفتمانی که ‌می‌خوانید، حاصل چنین نشستی است: «نشست هم‌اندیشی مجازی استادان» و ما نام صمیمی «یادداشت‌های معمولی معمولی» را برای آن برگزیده‌ایم. حاشیه‌هایی که در کنار متن خالی از لطف نیست. این یادداشت‌ها عاری از هر حُسن و ملاحتی باشد، این خوبی را دارد که از سخنان شما خوبان اندیشمند برآمده است.

بخش‌هایی از این گفتمان در شماره‌های پیشین تقدیم شد؛ اینک شما و این حرف‌های تازه.

‌«سخن از نوعی قضاوت درباره جوانان مطرح شد. اجازه دهید من نیز از همین مطلب استفاده کرده، نکته دیگری را بازگو کنم؛ نکته‌ای که از اهتمام ما به جوانان و آثار و فواید آن حکایت می‌کند!».
 
استادی از جا برخاست، خود را ‌معاون فرهنگی و یکی از اعضای هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد... معرفی نموده و ضمن تأیید سخن همکار خویش، جملات بالا را یادآور شد.

وی در ادامه گفت: «دوست ما از نوعی داوری ناشایست درباره جوانان سخن گفت. من می‌خواهم با اجازه شما، قدری این بحث را موشکافی کرده، تلنگری به احساسات و باورهای جمع حاضر بزنم.

یکی از روزهای آغازین سال تحصیلی جدید، من از درِ دانشگاه وارد شدم و دیدم ‌نگهبان مانع ورود جوانی شده که ادعا می‌کند دانشجوی این دانشگاه است، و از او درباره چهره‌اش، ریش بلند و انبوهش و نوع پوشش و لباسش بازخواست می‌کند.

جوان با ناراحتی و تحکم به نگهبان می‌گفت: من دانشجوی هنرم. تو از هنر هیچ می‌فهمی؟!
درست است که نگهبان از هنر و آن سبک و سیاق هنری که در لباس و چهره آن جوان نمودار بود، سررشته‌ای نداشت، اما از حق نگذریم که قیافه مخاطب او نیز ابداً به دانشجو نمی‌ماند!

به هر ترتیب من پیش رفتم و وساطت کردم تا نگهبان قبول کرد ‌او را به صحن دانشگاه راه بدهد.

این آغاز آشنایی ما با این جوان دانشجوی هنری بود. من بعد‌ها با اندکی معجون رفاقت و خرده‌ای چاشنی محبت، پای او را به برخی جلسات و تشکل‌های دانشجویی باز کردم. همین هم باعث شد که آهسته آهسته دستی به سر و روی خود بکشد و رنگ و بوی دانشجویی به خود بگیرد. او بعد‌ها جذب دفتر فرهنگ اسلامی شد و تا آخر تحصیل هم در دفتر فرهنگ خدمت ‌کرد.

یادم نمی‌رود، روزی که از دانشگاه ما فارغ‌التحصیل ‌شد، من دقایقی او را به جلسه هیأت رئیسه دانشگاه بردم. رئیس دانشگاه می‌خواست به نوعی از خدمات وی قدردانی کند.
واقعاً در پوست خود نمی‌گنجید. به قول خودش در آسمان‌ها سیر می‌کرد. او از دانشگاه رفت، در حالی که می‌گفت من خاطره این سال‌های شیرین و دوست داشتنی را هرگز فراموش نخواهم کرد.

دوستان، این‌‌ همان جوانی بود که شاید آن بگومگوی روز اول با آن نگهبان وظیفه‌شناس می‌توانست به فرار او از علم و دانش و دانشگاه بینجامد.
کمی به او اهمیت دادیم و اندکی تحویلش گرفتیم؛ آن شد که دیدید!».
 
*   *   *

«بعضی چیز‌ها را باید بلد شویم. تمرین کنیم و به خاطر بسپاریم. من معتقدم دست‌کم بخش گسترده‌ای از ارتباط جمعی و تعامل سازنده ما با آدم‌ها آموختنی است.
اهمیت به نسل جوان را باید یاد بگیریم. مثالی که همکار ما یادآور شدند، یک نمونه ـ فقط یک نمونه ـ از آثار و نتایج درخشان اهمیت به نسل جوان است‌».
 
استادی که این جملات را با صلابت و دلسوزی بیان کرد، رئیس یکی از مراکز آموزش عالی کشور بود. همین چند کلمه کافی بود که بفهمی موی خود را در آسیاب سفید نکرده است؛
موی سپیدی که به تعبیر زیبای پروین اعتصامی به سخن ناسنجیده‌ آدم نابخرد می‌خندد و آن را به سُخره می‌گیرد؛
موی سپید خندد، بر آن کسی که گوید            بالا‌تر از سیاهی، رنگی دگر نباشد

این استاد باتجربه و دنیادیده، نمونه‌ای از اهمیت به نسل جوان را از دل فرهنگی بیگانه چنین بازکاوی نموده، خاطرنشان ساخت: سال‌ها پیش دانشگاه آکسفورد تصمیم گرفت، بخشی از دانشجویان خود را از طریق دبیرستان‌هایی که خود تأسیس کرده بود، تأمین کند. این دبیرستان‌ها وابسته به «سازمان دیپلم بین‌المللی» بودند که مقر آن در کاردیف انگلستان قرار داشت.

دانشجویان باید دو سال آخر تحصیل خود را در این دبیرستان می‌گذراندند و آنگاه به عنوان فارغ‌التحصیل این مرکز وارد دانشگاه آکسفورد می‌شدند؛ مُدلی که بعد‌ها دانشگاه‌های هاروارد و سوربن هم از آن پیروی کردند. این مرکز، دبیرستان‌های متعددی در ایران داشت و دیپلم آن دیپلم شناخته شده بین‌المللی بود که در همه کشور‌ها ‌شناسایی و تأیید می‌شد.

من در آن سال‌ها رئیس مجتمع بین‌المللی تهران بودم که شعبه‌ای از سازمان دیپلم بین‌المللی به شمار می‌آمد. در آن دوره فعالیت‌های گسترده‌ای در این حیطه شکل می‌گرفت و ساماندهی می‌شد.

این سازمان همه ساله کنفرانسی ‌با حضور مدیران مختلف مجموعه در نقطه‌ای از جهان برپا می‌کرد و همه ما در آن شرکت می‌کردیم.

یادم نمی‌رود یک سال این کنفرانس در جاکارتای اندونزی تشکیل شد. پرواز ما از تهران تا محل کنفرانس حدود ده ساعت به طول انجامید. دکتر هیل، رئیس سازمان نیز‌ این مسافت را طی شانزده ساعت پیموده و از انگلستان خود را به جاکارتا رساند.
وی در اولین روز همایش، اجلاس را افتتاح کرد و در سخنرانی سالیانه خویش، بعد از اعلام برنامه‌ها و موضوعات همایش گفت، من امروز در خدمت شما هستم و در جلسات و کمیسیون‌های اجلاس حاضر شرکت می‌کنم؛ اما فردا باید برای کار مهمی به انگلستان برگردم و متأسفانه دو روز بعد را در همایش حضور نخواهم داشت.

او سپس، وقتی تعجب همکاران خویش را دید ‌که برخی با هم زمزمه می‌کنند که چه کار مهمی باعث شده است، ‌وی این اجلاس مهم یک هزارنفره را ترک کند و به زادگاه خویش بازگردد، ساده و بی‌پیرایه در یک جمله گفت: فردا تولد دختر من است و من حتماً باید در خانه‌ام و نزد دخترم باشم.
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!‌

استاد فرهیخته پس از بیان این ماجرا مکثی می‌کند و با اندکی تأمل می‌گوید: دوستان عزیز؛ من سال‌های مدید مقیم انگلستان بوده‌ام. از خاطر نبرید که این اتفاق در کشوری رخ می‌دهد که به جای نام پدر در فرم‌ها و برگه‌های شناسایی، نام مادر را می‌نویسند، چون می‌گویند بسیاری از مردم نمی‌دانند پدرشان کیست و پرسش از نام پدر اهانت به آنان تلقی می‌شود.
بعضی هم که پدر دارند، می‌گویند او پدر حیوانی یا نباتی من است و من با وی ارتباط چندانی ندارم! اما وقتی پای احترام و اهمیت به آدم‌ها در میان باشد، در همین کشور هم ـ که خانواده به سرعت در حال انقراض و نابودی است ـ می‌توان شانزده ساعت راه پیمود تا به هنگام، در مراسم تولد دختری که پاره‌تن آدمی و میوه گوارا و شیرین زندگی اوست، شرکت جُست.

*   *    *

«اجازه دهید از جاکارتای اندوزی بازگردیم به مام وطن، خطه مهربانی‌ها و صداقت‌ها، استان گلستان، دانشگاه....».

استادی دیگر عنان سخن را به دست گرفت و متین و موقر آغاز به سخن کرد. گفت که مهندس است و سال‌ها پیش مدرک مهندسی خود را از یکی از دانشگاه‌های کشور گرفته و هم‌اکنون نیز در‌‌ همان دانشگاه مشغول تدریس است. گفت که چگونه در تحصیل خویش موفق شده و این موفقیت را مرهون کیست...!

 «من تحصیلات عالیه‌ام را‌ یا بهتر بگویم اساساً ادامه تحصیل خود را، مدیون استاد بزرگوار و ارجمندی هستم که با یک تجربه موفق و کاربردی، روح علم و تحقیق را در من زنده کرد.
من همچون بسیاری از دانشجویان دیگر در رشته‌ای درس می‌خواندم که چندان علاقه‌ای به آن نداشتم. وقتی آغاز به تحصیل کردم، با خود گفتم یک ترم آزمایشی درس می‌خوانم.‌ اگر علاقمند شدم و توانستم ادامه دهم، چه بهتر، والا قبل از شروع ترم دوم آن را‌‌ رها می‌کنم و راه دیگری در پیش می‌گیرم. در آن ترم کار من این بود که طوطی وار از مطالب استادان یادداشت ‌بردارم و در خانه آن یادداشت‌ها را بازنویسی و مرتب نمایم. حداقل فایده‌ای که بر این کار مترتب بود، مطالب را در ذهن من ماندگار می‌کرد.

روزی یکی از استادانم وارد کلاس شد و بی‌مقدمه خطاب به دانشجویان گفت: بچه‌ها،‌ امروز آزمون است. فریاد اعتراض دانشجویان بلند شد که استاد ما آماده نیستیم. دست کم یک هفته مهلت بدهید، قدری مطالعه کنیم. استاد توجهی به این اعتراضات نکرد و گفت: این آزمون بدون آمادگی است و علیرغم میل دانشجویان آن روز آزمون برگزار شد. بچه‌ها نیز قدری غرولند کردند و بالاخره راضی شدند.

جلسه بعد که استاد برگه‌های تصحیح شده را با خود به کلاس آورد، پیش از آنکه نمرات دانشجویان را بخواند گفت: بچه‌ها‌ قرار نیست همه شما به مقطع کاردانی یا کار‌شناسی برسید. بعضی از شما می‌رسند، بعضی هم نمی‌رسند؛ اما یک نکته بگویم. در کلاس شما با وضعیتی که من از این آزمون دریافتم، احساس می‌کنم چند نفری هستند که قطعاً می‌رسند. آنگاه نمرات را خواند و برگه‌ها را به دانشجویان بازگرداند.

من دیدم زیر برگه من نوشته است: «نمره ۱۶، رتبه در کلاس ۱؛ شما از جمله کسانی هستید که قطعاً به مقاطع بالا‌تر خواهید رسید‌».
 
همکاران گرامی؛ این یک حقیقت انکارناپذیر است که این چند کلمه سرنوشت مرا عوض کرد. گویا اهتمام استاد‌ و این اهمیت ویژه‌ای که یک معلم کارکشته دانشگاه، به شاگرد خود داد، مرا زنده کرد و روح امید و نشاط در کالبد من دمید.
او توانسته بود گوهر وجود مرا از لابلای خروار‌ها خاک که تمام هستی مرا احاطه کرده بود، استخراج نموده، در مقابل دیدگان من قرار دهد. من با میل قلبی ماندم، به آن رشته علاقه‌مند شدم، ادامه دادم و امروز مهندس و استاد‌‌ همان دانشگاهم.

اجازه می‌خواهم در پایان این مقال و از همین جا درود و سلام خود را بر آن استاد بزرگ نثار ‌کنم؛ او که نه تنها یک استاد برجسته دانشگاه، که کاوشگر پیروز معدن وجود من بود».
 
*    *    *

«این همه از اهتمام نسبت به دیگران گفتیم، آیا وقت آن نرسیده که اندکی از خودمان بگوییم؟ اینکه هر کسی بایستی نخست به خویشتن اهمیت دهد. برای خودش صرف وقت کند. در معدن وجود خود کاوش کند و به تعبیر استادی بزرگوار در طول شبانه‌روز گاهی به خودش وقت ملاقات دهد!

راستی شما تاکنون به خودتان وقت ملاقات داده‌اید‌»؟!

 
این سخنان خوب چنان متین و موقر گفته شد و آن سؤال مهم چنان پرصلابت و محکم مطرح شد که چشم‌ها را گرداند به سوی استادی که این مطالب را به زبان آورد.
وی آن روز در آن نشست هم‌اندیشی استادان حاضر شده بود تا با طرح و برجسته سازی یک چهره علمی و دانشگاهی، به همکاران خود گوشزد کند که نتیجه اهتمام یک انسان به خویشتن چیست و آدمی اگر به خود وقت ملاقات دهد، از این هم‌ آوایی انسان با خودِ واقعی خود، چه ثمراتی به بار می‌آید.

وی در ادامه سخن به نکات زیبایی اشاره کرد: «دوست دارم تصور خود را از دانشمندی بیان کنید که موفق شده به ابتکارات شایسته‌ای دست یازد و در کانادا و امریکا چشم‌ها را متوجه ایران، سرزمین مادری خویش، کند. او موفق شده است قلب مصنوعی بسازد که بتوان از راه دور آن را کنترل نمود و از طریق اینترنت، ماهواره و تلفن از وضعیت آن و در نتیجه سلامت بیمار آگاه شد. همچنین توانسته است اطلاعات ژنتیکی فرد را بدون نیاز به خون‌گیری و تنها از طریق انگشت‌نگاری و اثر انگشت ثبت نماید.

وی ‌توفیق یافته است زیرپیراهنی بسازد که بتواند فشارخون و کارکرد قلب را در بیماران قلبی کنترل نماید. باور نمی‌کنید؛ فعالیت‌های تحقیقاتی او باعث به وجود آمدن ۱۰۰۰ شغل و جذب ۲۰۰ میلیون دلار سرمایه خارجی شده است.

همکاران عزیز، این‌ها بخشی از موفقیت‌های پروفسور توفیق موسیوند است که در سرزمین‌های دور از وی به نام Tofy Mussivand یاد می‌شود و نام او اسباب افتخار ایران و ایرانی است.

وی که در یک خانواده روستایی در ورکانه همدان چشم به جهان گشود و تا چهارده سالگی چوپانی کرده، از این راه امرار معاش می‌نمود، امروز یکی از بر‌ترین مخترعین و جراحان قلب جهان به شمار می‌آید.

او هنگامی که از آغاز این راه سخن می‌گوید، پرده از اهتمام فراوانی که نسبت به خویشتن داشته، برمی‌دارد و می‌گوید: شب‌های تابستان که روی پشت‌بام دراز می‌کشیدم، بار‌ها و بار‌ها به آسمان و ستارگان فراوانی که به من چشمک می‌زدند، خیره می‌شدم و از خود می‌پرسیدم هدف و مقصود از خلقت این نقاط نورانی و زیبا چیست؟ من چه کسی هستم و در کدام نقطه از عالم هستی ایستاده‌ام؟

دوستان گرامی؛ اگر هر یک از ما چنین سؤالی را از خویشتن بپرسد و در وقت ملاقاتی که به خود می‌دهد، به بررسی موشکافانه این موضوع بپردازد] و در یک کلمه پیش از همه و بیش از همه به خویشتن اهمیت دهد [‌قطعاً خواهد توانست راهی ‌بپیماید که پروفسور در طول عمر با برکت خویش پیمود.

اکنون که سخن به اینجا رسید، اجازه دهید یاد کنم از یک اقدام فرهنگی که شبکه‌ای کانادایی انجام داد و اهمیت این دانشمند ایرانی را بار دیگر نخست به خود او و آنگاه به جامعه علمی و دانشگاهی دنیا یادآوری کرد.

ممکن است امروز مناسبات سیاسی کشورهای ایران و کانادا چندان مطلوب نباشد، اما این امر هرگز از ارزش فرهنگی اقدام یک شبکه تلویزیونی کانادایی در شناسایی یک دانشمند بزرگ ایرانی نخواهد کاست.

پروفسور توفیق موسیوند خود در این باره می‌گوید: طبق قوانین کانادا هدیه دادن به پزشکان و هدیه گرفتن از آنان ممنوع است. روزی دیدم شخصی از یکی از شبکه‌های تلویزیونی کانادا نزد من آمد و بسته‌ زیبایی را روی میزم گذاشت. من از گرفتن آن بسته امتناع کردم. اما او اصرار کرد که من بسته را باز کنم. وقتی بسته را باز کردم، دیدم هفت حلقه فیلم از همدان و زادگاهم ورکانه است که آنان خودشان با رنج و مرارت فراوان تهیه کرده بودند. من گریه‌ام گرفت و فکر کردم برای دست‌‌اندرکاران یک شبکه کانادایی چقدر اهمیت دارد که هزاران کیلومتر مسافت را طی نموده، از زادگاه من و آن خانه محقر سنگی فیلم تهیه کنند و در حقیقت مرا بار دیگر به خودم بشناسانند.

دوستان؛ من آدم پرگویی نیستم و از این تصدیع هم عذرخواهی می‌کنم، اما عقیده‌ای دارم که علاقه‌مندم آن را با شما در میان بگذارم.
وقتی با آدم‌هایی مواجهیم که به خودشان اهمیت می‌دهند و یک سر و گردن بالا‌تر از دیگران می‌ایستند و همچنین دستگاه‌هایی که این اهمیت را می‌شناسند و به عمق آن آگاهند، من عقیده دارم ‌خود‌به‌خود زمینه‌ای فراهم می‌شود که باید منتظر اتفاقات خوبی باشیم.
شما چنین عقیده‌ای ندارید؟!

تور تابستان ۱۴۰۳
آموزشگاه آرایشگری مردانه
چیلر
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
مطالب مرتبط
برچسب منتخب
# اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل # کنکور # حماس # تعطیلی پنجشنبه ها # توماج صالحی