شب سردی است، و من افسردهراه دوری است، و پایی خستهتیرگی هست و چراغی مردهمی‌کنم، تنها، از جاده عبوردور ماندند ز من آدم‌هاسایه‌ای از سر دیوار گذشتغمی افزود مرا بر غم‌هافکر تاریکی و این ویرانیبی خبر آمد تا با دل منقصه‌ها ساز کند پنهانینیست رنگی که بگوید با مناندکی صبر، سحر نزدیک استهردم این بانگ برآرم از دلوای، این شب چقدر تاریک استخنده‌ای کو که به دل انگیزم؟قطره‌ای کو که به دریا ریزم؟صخره‌ای کو که بدان آویزم؟مثل این است که شب نمناک استدیگران را هم غم هست به دلغم من، لیک، غمی غمناک است