محفلی عالمانه با اساتیدی فرهیخته از دانشگاههای گوناگون، همه رشتهها، همه گرایشها؛ موقعیتی ممتاز که اساتید بتوانند آزادانه، مسئولانه و بیپروا مسائل مورد ابتلای خویش را بگویند.
آیا چنین شرایطی وجود دارد؟
بیگمان هست. گفتمانی که میخوانید، حاصل چنین نشستی است: «نشست هماندیشی مجازی استادان» و ما نام صمیمی «یادداشتهای معمولی معمولی» را برای آن برگزیدهایم. حاشیههایی که در کنار متن خالی از لطف نیست. این یادداشتها عاری از هر حُسن و ملاحتی باشد، این خوبی را دارد که از سخنان شما خوبان اندیشمند برآمده است.
بخشهایی از این گفتمان در شمارههای پیشین تقدیم شد؛ اینک شما و این سخنان تازه. «همکار گرامی ما در سخنان خویش، بین تعلیم و تربیت تفاوت قائل شده و بر مفهوم تربیت تأکید و پافشاری کردند. همچنین از استاد خویش به نیکی یاد کرده و روش تربیتی وی را ستایش کردند. اجازه بدهید من هم در این نشست صمیمی از استادی یاد کنم که حق بزرگی بر گردن من دارد و من معتقدم او نیز بیشتر مربی بود تا معلم»؛ این سخن را استادی فرهیخته و فاضل بر زبان راند و جمع استادان را متوجه خویش کرد. او سن و سال زیادی نداشت؛ اما کمال و پختگی از وجنات او پیدا بود.
«بخشی از آموزشهای ما به دوران رژیم گذشته و سالهای پیش از وقوع انقلاب اسلامی بازمیگردد. من سال ۱۳۵۶ در کلاس ششم ریاضی درس میخواندم. در آن دوره برای گذران زندگی سه راه بیشتر نداشتیم؛ یا باید کنکور سخت و دشوار زمان شاه را گذرانده، به دانشگاه راه یابیم. یا تسلط کافی به زبان خارجه داشته، آزمون اعزام به خارج بدهیم، بورسیه شویم و برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برویم و یا سرمان را تراشیده، به سربازی و خدمت اجباری تن دهیم.
من به جهت آشنایی با زبان انگلیسی، راه دوم را برگزیدم و سالها در خارج از کشور تحصیل کرده و سکونت گزیدم. اما پیش از رفتن به خارج اتفاق جالبی برایم افتاد که بسیاری از دیدگاههای مرا تغییر داد و اعتراف میکنم هنوز هم تحت تأثیر آن اتفاق میمون و خجستهام.
دبیری داشتم که به ما فیزیک درس میداد. نامش بیآزار بود و خودش میگفت بچهها، هیچ گاه از جانب من آزاری به شما نخواهد رسید. او دبیر فیزیک بود، اما عقیده بسیار جالبی داشت که فوق العاده اثرگذار و جذاب بود. او میگفت هر یک از ما دارای تخصص ویژهای هستیم. این امر شرایط علمی خاصی را برای ما فراهم میآورد؛ اما نکته مهم این است که ما نباید خود را زندانی تخصص خویش کنیم. باید این پرده را بدریم و به عوالم دیگر نیز سری بزنیم و از فنون دیگر هم سر درآوریم.
بدین جهت گاهی که ما از فرمولهای خشک فیزیک خسته میشدیم، او با نهایت علاقه و شوق برای ما شاهنامه میخواهند. گاهی نیز به زبان میآورد و میگفت من میخواهم روح ادبیات فارسی را در شما زنده نگه دارم. باور نمیکنید که من در آن سال چقدر به ادبیات علاقهمند شدم و برای اولین بار توانستم درسی را که همیشه ناپلئونی و با نمره ۱۰ و ۱۱ میگذراندم، با نمره ۱۹ قبول شوم.
من بعدها برای ادامه تحصیل به آلمان، فنلاند و سوئد رفتم. کتابهایم را در سرزمین مادری به جا نهادم، اما کتاب ادبیات ششم دبیرستان را که پل ارتباطی من با آن دبیر دوست داشتنی فیزیک به شمار میآمد، به تمام این کشورها بُردم و لحظهای از آن جدا نشدم.
دوستان! از یُمن تربیت شایسته آن دبیر خوش قریحه، من امروز عاشق ادبیات فارسی هستم، در حالی که میان رشته تخصصی من و ادبیات فرسنگها فاصله است!
* * *
«وقتی سخن از شاهنامه و شاهنامهخوانی به میان میآید، بناچار من نیز باید از استاد خویش یاد کنم. ادیب فرهیخته و شاعر معاصری که بخشی از ادبیات فاخر این مرز و بوم مرهون شعر و دانش و هنر اوست»؛ این سخن را یکی از استادان ادبیات بر زبان آورد. ادیبان و سخنوران، نغزگویان و شیرینزبانان این نشست صمیمیاند. هر سخنی را به قول و غزلی آراسته، هر کلامی را به تمثیل و تلمیحی زینت میبخشند. او نه تنها به بیان این نکته پرداخت، خاطره زیبایی نیز بر آن افزود؛
«روزی استاد ما در کلاس را باز کرد و وارد شد. کلاسی که در آن شعر و ادبیات معاصر میآموخت. برخی از دانشجویان در برخاستن پیش پای استاد تعلل کردند. در آستانه در ایستاد و نگاهی کرد از آن نگاهها؛ همان که دکتر رعدی آذرخشی درباره آن میگوید:
من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان
نگاهی کرد و جملهای گفت و از همان راهی که آمده بود، بازگشت: «اول ادب، بعد ادبیات».
شاید چنین تعللی را اهانت به خود تلقی کرده و یا میان آن احترام و عزتی که دانشجویان دوره او نسبت به استادان خویش روا میداشتند، با آنچه آن روز اتفاق افتاد، مقایسهای مختصر کرده بود.
به هر ترتیب عدهای از دانشجویان و استادان پادرمیانی کردند و او را به کلاس بازگرداندند.
این بار پیش از آغاز درس نکته مهمی را به شاگردان خویش یادآور شد؛ نکتهای که هیچ گاه از ذهن دانشجویان وی نخواهد رفت: «بچهها اینکه از قدیمالایام تا امروز و تا سالهای بعد از این، استادان خط در اولین سرمشق خویش به هنرجو خود میآموختند که بنویسند: «ادب، آداب دارد»، حکمت دارد. گمان نکنید بیحکمت است، ها؟!».
* * *
«دوستی میگفت مَثَل حرف مَثَل دستمال کاغذی است. یکی را که بیرون بکشی، دیگری هم به دنبال آن میآید. به تعبیر زیبای عرب: الکلام یجر الکلام؛... حرف، حرف میآورد».
این حرف را استاد ارجمندی گفت که دوران جوانی وی گذشته و برف پیری بر سر و رویش نشسته بود. از آغازین سخنان او برمیآمد که میخواهد سخن همکار خویش را ادامه دهد؛ یا مهر صحت بر آن نهاده، آن را تأیید کند و یا اگر نقد و اشکالی بر آن وارد است، زبان به نقادی و خردهگیری بگشاید!
استادان ما فقط آموزش نمیدهند، ادب و تربیت نیز میآموزند. بالاتر بگویم ما بسیاری از ترقیات و موفقیتهای خود را مرهون تعالیم و آموختههای آنان هستیم.
اجازه دهید قدری از تجربیات شخصیام مدد بگیرم. من بخشی از تحصیلات تکمیلی خود را در فرانکفورت آلمان گذراندم. استاد محترم و دانشمندی داشتیم به نام دکتر کلوزه که اصالتاً آلمانی بود. یادم هست وی همواره به دانشجویان خود میگفت من نیامدهام شما را دکتر کنم. من آمدهام روح دانش و بینش علمی را در شما به وجود آورم. میگفت شاید باور نکنید، اما من آمدهام شما را از غرق شدن نجات بدهم. بسیاری از دانشجویان من هستند که سالها، پیش من درس خواندهاند اما دکتر نشدهاند. شاگردی داشتم که سیزده سال در کلاس درس من حضور یافت، ولی دکتر نشد.
دوستان، این قبیل دانشمندان روشنفکر، رسالت خودشان را گسترش علم و تحقیق و پژوهش میدانستند و برای این موضوعات واقعاً ارزش قائل بودند. اگر گاهی سختگیری میکردند، میخواستند دانشجو خود را با روح تحقیق و مطالعه آشنا کنند.
دکتر کلوزه اشتیاق مرا به درس و بحث دیده بود. او دریافته بود که من فارغ از بحث مدرک و ارتقای سطح تحصیل برای نفس علم و دانش ارزش قائلم. از این روی، کاری کرد که من در همه عمر فراموش نمیکنم. روزی مرا صدا زد و شاه کلیدی به من داد که به در اتاق گروه و آزمایشگاه و کتابخانه میخورد. به من گفت شما از این پس در هر ساعتی از شبانهروز که احساس کردید فرصتی برای کار علمی دارید، درب این مجموعهها به رویتان باز است. شرایط زمان و مکان، مانع فعالیت تحقیقی شما نشود.
خیلی میشد که من پاسی از شب گذشته، نکته ای به ذهنم راه مییافت. همان وقت راهی دانشگاه میشدم و گاهی تا ۶ صبح مشغول کار و فعالیت پژوهشی و علمی خود بودم. سپس از دانشگاه میآمدم و استراحت میکردم.
از خاطر نمیبرم وقتی آلمان را برای همیشه ترک میکردم تا به وطنم بازگردم و ادامه فعالیتهای خود را در ایران دنبال کنم، به دانشگاه رفتم تا آن شاهکلید را تحویل دکتر کلوزه دهم. باورتان نمیشود، هر چه سماجت کردم کلید را تحویل نگرفت و گفت شما این کلید را با خود به ایران ببرید تا یاد تحقیق و تدریس در این محیط علمی را فراموش نکنید. ما نیز روح پژوهشگستر شما را در محیط دانشگاه خود حفظ میکنیم و هرگز شما را از یاد نخواهیم برد.