بازدید 5439
۲

یادداشت‌های معمولی معمولی (۷)

حسین سروقامت
کد خبر: ۴۶۴۶۳۶
تاریخ انتشار: ۱۸ دی ۱۳۹۳ - ۱۲:۲۴ 08 January 2015
محفلی عالمانه با اساتیدی فرهیخته از دانشگاه‌های گوناگون، همه رشته‌ها، همه گرایش‌ها. موقعیتی ممتاز که اساتید بتوانند آزادانه، مسئولانه و بی‌پروا مسائل مورد ابتلای خویش را بیان کنند. آیا چنین شرایطی وجود دارد؟

بی‌گمان هست. گفتمانی که ‌می‌خوانید، حاصل چنین نشستی است: «نشست هم‌اندیشی مجازی استادان» و ما نام صمیمی «یادداشت‌های معمولی معمولی» را برای آن برگزیده‌ایم. حاشیه‌هایی که در کنار متن خالی از لطف نیست. این یادداشت‌ها عاری از هر حُسن و ملاحتی باشد، این خوبی را دارد که از سخنان شما خوبان اندیشمند برآمده است.

بخش‌هایی از این گفتمان در شماره‌های پیشین تقدیم شد؛ اینک شما و این حرف‌های تازه.

‌«بحث و گفت‌وگوی ما به جای خوبی رسیده است. من کمتر نشستی را دیده‌ام که درباره موضوعاتی از این دست صحبت شود. اهمیت به خود... وقت ملاقات به خود؛ این‌ها مقوله‌هایی است که اگر دقیق و عالمانه به آن‌ها پرداخته شود، نتایج بسیار چشمگیری به بار می‌آورد!».

استادی دیگر و سخنی دیگر؛ شیوا و دلچسب. این بار از زاویه‌ای متفاوت. من گاهی فکر می‌کنم هم‌اندیشی، هم‌آوایی بصیرت است با عقلانیت یا به تعبیر دیگر هم‌آغوشی پویایی و معنویت. به همین جهت این همه ثمرات ارزشمند دارد.

استادی لب به سخن گشوده که سال‌ها در اروپا زندگی کرده است. آداب و رسوم آن دیار را به خوبی می‌داند و به قدر کافی از آن در سخنان خویش بهره می‌برد و چه خوب از مثالی بیگانه برای تفهیم نکته‌ای بومی استفاده می‌کند: در کشورهای ا‌روپایی مرسوم است که سر میز غذا کنار بشقاب، اشیا‌ را به ترتیب استفاده از بیرون به درون می‌چینند. مثلاً قاشق سوپ‌خوری را که در آغاز صرف غذا از آن استفاده می‌شود، در لایه بیرونی قرار می‌دهند و کاردی را که استیک را با آن می‌بُرند در ردیف بعدی و قاشق غذاخوری را که با آن برنج می‌خورند در لایه بعدی.... تا برسد به بشقاب غذاخوری.
 
اکنون فرض کنید ‌شما بر سر سفره‌ای حاضر شوید که این ترتیب را مراعات نکرده باشند. مثلاً نخست کارد و چنگال را قرار داده باشند، آیا شما سوپ را با کارد و چنگال می‌خورید؟
قطعاً نه. شما قاعده را برهم می‌زنید و از قاشق سوپ‌خوری برای این منظور استفاده می‌کنید، ولو در جای غیر متعارفی قرار گرفته باشد.

دوستان و همکاران عزیز، من این مثال را بیان کردم تا به نکته مهمی اشاره کنم. ما به عنوان استاد و مدرس دانشگاه باید چنان هوشمندی و ذکاوتی داشته باشیم که اگر در نظام آموزشی، چیزی سر جای خود نیست و احساس می‌کنیم در چینش آدم‌ها و ترتیب شرایط دقت کافی نشده و به اندک مهارتی اکتفا شده است، با عملکرد خویش آن نقیصه و کاستی را جبران کنیم.

من قصد بیان مفصل این موضوعات را ندارم. نیازی هم به گزافه گویی نیست. این‌ها شرایط روزمره زندگی ماست. اوضاع و احوالی است که در اطراف و اکناف ما جریان دارد و ما ‌دائم و متناوب با آن‌ها دست و پنجه نرم می‌کنیم.

اتفاقاً در کار آموزش و معلمی، ساماندهی همین بخش‌ها، لطایف و رمز و راز کار ماست.
من چند روز پیش سر کلاس درس با دانشجویی برخورد کردم که مرا با ضمیر دوم شخص خطاب می‌کرد. خیلی عجیب بود. من در نوع برخورد او، تفاوت نسل خود را با وی به وضوح احساس کردم. من بی‌آنکه خود متوجه باشم، جایی ایستاده بودم که او نمی‌توانست تابلو را ببیند. دیدم به من می‌گوید: سرت را کنار بکش تا من بنویسم!
این جمله او خیلی مرا به فکر فرو برد. این گونه صحبت ما با استاد در زمانی نه چندان دور اهانت قطعی به استاد تلقی می‌شد، اما او این را می‌گوید و ابداً احساس اهانت نمی‌کند.

یعنی پدیده‌ای عادی و معمولی

 
دوستان‌، گمان می‌کنید ما باید با این دانشجو چه کنیم؟ بعضی می‌گویند از کنار او عبور کنیم... انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. در حالی که برخی دیگر معتقدند او به مثابه زغالی است که اگر آتش نزند، سیاه می‌کند. تا کار به جایی می‌رسد که ممکن است استادی چنین باور داشته باشد که باید چنین دانشجویی را به خارج کلاس هدایت کرد!
این‌ها اتفاقاتی است که در اردوگاه ما می‌افتد. والا اقتضای شرایط آموزشی جدید چیز دیگری است. در چنین اوضاع و احوالی ـ که دانشگاه‌ها چراغ به دست، دنبال دانشجو می‌گردند ـ حتی اگر دانشجو اهانت قطعی هم به استاد کند، قواعد بازی ایجاب می‌کند که او را از گروهی جدا کنند و در گروه دیگر جای دهند. این حداکثر اتفاقی است که رقم خواهد خورد!

در حالی که ما می‌توانیم با هوشمندی، آموزش، تذکر، دوستی و صمیمیت شرایط را به گونه‌ای متفاوت تغییر دهیم. یعنی کاری را که نظام آموزشی نتوانسته ساماندهی کند، ما با رفتار خویش اصلاح نماییم.

*   *   *

‌«کاش فقط همین بود... هر وقت از برهم خوردن قواعد سخن به میان می‌آید من یاد آن حکایت زیبای سعدی در گلستان می‌افتم که از مسکین برهنه‌ای سخن می‌گوید که در سوز سرمای زمستان در شهر و دیاری راه می‌رفت. سگ‌ها به دنبال او افتادند. خم شد سنگ بردارد و سگ‌ها را با آن براند، دید سنگ یخ بسته و به زمین چسبیده است. گفت عجب سرزمینی است! سگ‌ها را که باید بسته باشند، باز گذارده‌اند، سنگ‌ها که باید‌‌ رها باشند، بسته‌اند‌».

حرف است دیگر؛ یکی به دنبال دیگری می‌آید. استادی فرهیخته که گویا مدرس ادبیات فارسی است. سخن خود را با حکایتی شیرین از گلستان سعدی آغاز می‌کند و فضای بحث را قدری لطافت می‌بخشد.
 
راست گفته‌اند: قند پارسی! وی آنگاه به نکته جالب دیگری اشاره می‌کند که خود در تجربه‌ای ویژه با آن مواجه شده است: اینکه گفتم کاش فقط همین بود؛ چون هرچه پیش‌تر می‌رویم، با موضوعات جالب‌تری درگیر می‌شویم. حکایتی تلخ از حقیقتی عریان که خیلی چیز‌ها در جای خود قرار ندارند.
 
من چندی پیش سر جلسه امتحان دانشجویی را دیدم که دست‌هایش را پشت سر خود برده، خیره خیره مرا نگاه می‌کند. چه حرف‌ها که در دل بعضی نگاه‌ها نهان است!
از نوع نگاه او فهمیدم که گویا مشغول کاری است که نمی‌خواهد من از آن سر درآورم. آهسته و با تأنی، طوری که خود او متوجه نشود، در زاویه‌ای قرار گرفتم که پشت سر او را ببینم. باورم نمی‌شد. داشت از پشت سر بدون آنکه صفحه موبایل را ببیند، سؤالات امتحانی را پیامک می‌کرد و طبعاً چیزی نمی‌گذشت که پاسخ آن پیامک را هم می‌دید و دریافت می‌کرد.
من تا آن زمان گمان نمی‌کردم ‌کسی بتواند از پشت سر، آن هم بدون دیدن صفحه کلید، با موبایل کار کند... ولی جوانان ما از عهده همه این کار‌ها برمی‌آیند.

دوستان؛ به سخن سابق برگردیم. دانشجو در جایگاهی است که مهم‌ترین کارش تحصیل و درس خواندن است، اما می‌بینید که چطور گاهی نبوغ و انرژی‌اش را صرف کارهای دیگر می‌کند.

گمان نمی‌کنید گاهی قواعد بازی به هم می‌خورد؟ نه تنها قواعد بازی به هم می‌خورد، ‌اتفاقات به گونه‌ای رقم می‌خورند که آدم در اصالت بازی تردید می‌کند!

و این نیست مگر حاصل جدایی آدم‌ها از پیشه‌ها؛ برگ‌ها از ریشه‌ها...
به تعبیر زیبای استاد دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی:
گر درختی از خزان بی‌برگ شد
یا کرخت از سورَت سرمای سخت
هست امیدی که ابر فرودین
برگ‌ها رویاندش از فرِ بخت
بر درخت زنده بی‌برگی چه غم
وای بر احوال برگ بی‌درخت...

*   *   *
دوست عزیز، فکر نمی‌کنید ما نیز مقصریم؟
چرا به بهانه اهمیت به خویشتن، باید دانشجو را سرزنش کنیم؟ چرا خود را در جایگاهی بنشانیم که دست احدی به ما نرسد و همه تقصیر‌ها را به گردن دانشجو بیندازیم؟
گمان می‌کنید با تبرئه ‌خود و تخطئه ‌دانشجو] که جوانی است در آغاز راه؛ با کوله باری از امید و آرزو... [کاری از پیش خواهیم برد؟
شما از اینکه دانشجو با ضمیر دوم شخص خطابتان کرده، برآشفته شده‌اید، اما فکر کرده‌اید که ما استادان ـ بله، ما استادان ـ چقدر ادب و متانت را در کلاسهای خویش نهادینه کرده‌ایم؟

واقعاً ما این مفاهیم کلیدی و اساسی را آموزش داده‌ایم؟ دانشجویان کجا باید این‌ها را بیاموزند؟

دل پُری دارد این استاد؛ از انتظاراتی که با اقتضائات همسنگ نیستند!
از آموزش‌هایی که نداده‌ایم و توقعاتی که داریم!
آنگاه برای آنکه حرف خود را به کرسی بنشاند، به بیان تجربه‌ای می‌پردازد. تبادل تجربیات، تضارب افکار و آراست. دیدگاه‌ها را صیقل می‌دهد و به واقعیت نزدیک‌تر می‌کند.
«من دو سه ترم پیش دانشجوی دختری داشتم که هر از گاهی سر کلاس درس از جا برمی‌خاست و با کفش پاشنه بلندی که در هنگام راه رفتن «تق، تق» صدا می‌داد و کاملاً حواس‌ها را متوجه خود می‌کرد، طول کلاس را می‌پیمود و از کلاس بیرون می‌رفت و چند دقیقه بعد با همین وضعیت به کلاس برمی‌گشت.

این کار در هر کلاس چندبار تکرار می‌شد. من نخست قدری تحمل کردم و به روی خویش نیاوردم. اما دیدم او بی‌اعتنا به وضعیت کلاس مدام کار خود را تکرار می‌کند. روزی پس از پایان کلاس از او خواستم چند دقیقه‌ای بماند تا من نکته‌ای را به او گوشزد کنم. ماند و من مطلب را با او در میان گذاشتم. گفتم شما بدون اجازه از جا بلند می‌شوی، با کفش پاشنه بلند وسط کلاس قدم می‌زنی و در هر کلاس این کار را چندین بار تکرار می‌کنی. این کار اهانت به کلاس و درس و استاد نیست؟ در حالی که اگر فقط دستت را بلند کنی من اجازه خروج از کلاس را به تو می‌دهم... بعد هم احساس نمی‌کنی کفش پاشنه بلند مناسب محیط آموزشی و کلاس درس نیست؟!

سرش را پایین انداخت و با متانت پاسخ داد: استاد؛ درون پای من پلاتین گذاشته‌اند. دکتر تأکید کرده است که من بیش از ۲۰ دقیقه یک جا ننشینم. از جا برخیزم و قدری راه بروم. البته من بایستی این مطلب را پیش از شروع ترم با شما در میان می‌گذاشتم.

اما اینکه می‌گویید من دست بلند کنم و برای بیرون رفتن از کلاس اجازه بگیرم و یا در محیط آموزشی کفش پاشنه بلند نپوشم... جداً عذرخواهی می‌کنم. تاکنون هیچکس چنین تذکری به من نداده بود. من دبیرستان هم که می‌رفتم، همین روش را داشتم، حتی یک بار به من تذکر ندادند که من رویه خود را اصلاح کنم. از جلسه بعد حتماً این نکات را رعایت خواهم کرد.
زبان تفاهم و گفت‌وگو، چه زبان زیبایی است. آدم‌ها ذاتاً با هم مهربانند. اساس ارتباط ما انسان‌ها بر دشمنی نیست.
از این رو بهتر است، دست هم را بگیریم تا مچ هم را... .
و آنگاه بنشینیم و از ثمرات ارزشمند این دستگیری و حمایت بهره ببریم‌».

*    *    *

‌«ادب و متانت را باید در جامعه نهادینه کرد‌»

دیده‌اید می‌گویند بعضی عبارات را باید با آب طلا نوشت و همواره مدنظر قرار داد. این جمله که از دهان استادی فرهیخته شنیده شد و نگاه‌ها را به سوی خود معطوف کرد، از آن دست عبارات است.
بله؛ ادب و متانت را باید در جامعه نهادینه کرد. البته رنج و زحمت فراوانی دارد.‌ گاه نسلی را با نسل دیگر از جهت فکری درگیر می‌کند. ‌گاه زمینه برخی اعتراض‌ها و ناآرامی‌ها را فراهم می‌کند، اما باید آهسته و پیوسته گام‌های اولیه را برداشت و کجا بهتر از خانواده و مهدکودک و مدرسه و دانشگاه؟!

اگر این مجموعه‌ها، دست در دست یکدیگر، مفاهیم مشترکی را پی بگیرند و فعالیت هر یک مکمل کار دیگری باشد، چه اتفاقات شگرفی که نمی‌افتد! هرچند گاهی برخی که از آنان انتظار کمتری می‌رود، در این امر گوی سبقت را از دیگران می‌ربایند که البته این نیز، اتفاق مبارک و خجسته‌ای است.
‌چندی پیش در یکی از شبکه‌های اجتماعی مطلب جالبی را خواندم که دریغ می‌ورزم آن را با همکاران خویش، اساتید محترم، در میان نگذارم.
چندماه قبل صاحبان یک کافی شاپ در یکی از کشورهای اروپایی در مغازه خویش ابتکار عمل ویژه‌ای را به خرج دادند تا ببینند چقدر می‌توان از طریق آموزش، ادب و متانت را در مشتریان نهادینه کرد.
آنان روی تخته سیاه کوچکی که در مقابل درب ورودی کافی‌شاپ و در معرض دید همه مشتریان قرار گرفته بود، با گچ این جملات کوتاه را نوشتند؛
 «A coffee….» $ ۵. oo
 «A coffee Please….» $ ۴. ۵۰
 «Good morning. A coffee please….» $ ۴. ۰۰

مشتریان در بدو ورود، این جملات را می‌دیدند و اغلب آنان] ولو به خاطر بهره‌مندی از تخفیف بیشتر [جمله سوم را به کار می‌بردند.
اهمیت این خلاقیت در سادگی فوق العاده آن بود.
چیزی نگذشت که با رعایت همین نکته ساده برخورد مشتریان مؤدب‌تر و سنجیده‌تر شد... آنان در سایر مطالبی هم که با یکدیگر مطرح می‌کردند، رعایت ادب و متانت را می‌کردند.
مدتی بعد این فروشندگانِ کالایِ ادب، ردپایی از تابلوی خویش را در کافی‌شاپ‌های دیگر هم ملاحظه کردند. این کار با سرعتی شگرف گسترش یافت.

دوستان؛ من اعتقاد شما را نمی‌دانم، اما خود معتقدم دولت‌ها بایستی اینجور آدم‌ها را گیر بیاورند، هزینه زندگی آن‌ها را بپردازند و از آنان بخواهند که گوشه‌ای بنشینند، فکر کنند و ایده بدهند!

ایده‌هایی که گاهی تحولاتی بنیادین را در جامعه‌ای رقم می‌زنند!
هرچقدر پول برای چنین ایده‌پردازی‌هایی هزینه‌ شود، ارزش دارد و هر چقدر وقت برای جستجوی این قبیل آدم‌ها صرف شود، مقرون به صرفه است.
جستجو کنند و از جستجوی خویش خسته نشوند.... اگر هم آرزویی می‌کنند افق آرزوی خویش را تا چشم‌اندازی که ملای رومی تصویر می‌کند، گسترش بخشند؛

گفتند یافت می‌‌نشود، جسته‌ایم ما                گفت آنکه یافت می‌‌نشود، آنم آرزوست!
تور تابستان ۱۴۰۳
آموزشگاه آرایشگری مردانه
خرید چیلر
فریت بار
اشتراک گذاری
مطالب مرتبط
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۳
انتشار یافته: ۲
بسار تشکر از طبع و مطالب زیبایتان.
بسيار عالى
برچسب منتخب
# توماج صالحی # نمایشگاه کتاب # موسسه مصاف # صادق زیباکلام # سیل
وب گردی