باز آی دلبرا که دلم بی قرار توستوین جان بر لب آمده در انتظار توست در دست این خمار غمم هیچ چاره نیستجز باده ای که در قدح غمگسار توست ساقی به دست باش که این مست می پرستچون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میانآسایشی که هست مرا در کنار توست سیری مباد سوخته ی تشنه کام راتا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست بی چاره دل که غارت عشقش به باد دادای دیده خون ببار که این فتنه کار توست هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفتاین شاخ خشک زنده به بوی بهار توست ای سایه صبر کن که برآید به کام دلآن آرزو که در دل امیدوار توست