در برنامه این هفته شناسنامه اتفاق افتاد؛
مرور زندگی عضو فدائیان اسلام که در ۱۴ سالگی فاطمی را ترور کرد
سر قبر رفتیم. بین من و دکتر فاطمی یک قبر فاصله بود. او آمد صحبت کرد و من ماشه را چکاندم. شلوغ شد و من اسلحه را روی قبر انداختم. شخصی به نام عباس گودرزی بود که آمد اسلحه را بردارد. همه سر او ریختند و من هم فریاد میزدم الله اکبر. پاسبانها من را از دست مردم که مرا میزدند بیرون کشیدند در یک ماشین من را سوار کردند و مرا به شهربانی آوردند.
محمد مهدی عبدخدایی از مبارزین انقلابی با حضور در برنامه «شناسنامه»، از خاطرات خود در سال های پیش از کودتای ۲۸ مرداد تا کنون سخن گفت.
به گزارش «تابناک»، عبدخدایی در پاسخ به اینکه زمانی که از خیابان فاطمی میگذرید، چه احساسی به شما دست میدهد و اینکه شما بالاخره با اعتقاداتی در پانزده سالگی تان او را ترور کردید گفت: من نزدیک به ۱۰ سالم بود که عکس شهید نواب صفوی را دیدم که به نظرم در روزنامه مردم ارگان حزب توده بود. نوشته بود «نواب صفوی و هوچیگریهای او در پایتخت». یک روز صبح مدرسه میرفتم که پدرم آن را درست کرده بود به نام دارالتعلیمه دیانتی؛ همان مدرسهای که فکر میکنم مقام معظم رهبری هم کلاس اول را آنجا خواندند و من با برادر بزرگ ایشان حاج محمد خامنهای هم کلاس بودم. علمای مشهد بچههای خود را در آن مدرسه آورده بودند.
وی ادامه داد: در زدند. پدرم گفت حالا که مدرسه میروی در حیاط را بازکن ببین چه کسی است. رفتم در را باز کردم و دیدم این آقا سید، همان آقایی است که من عکس او را در روزنامهها دیده بودم. شهید نواب. به من گفت: آقاجان خانه است؟ من هم گفتم: بله. گفت: بگو نواب است. من بسیار تعجب کردم. اولین چیزی که چهره من را جلب کرد این بود که دیدم که کفش بندی پای اوست. چرا که روحانیون همگی در آن زمان نعلین به پا میکردند. من به پدرم گفت که نواب صفوی آمده و پدرم گفت که بیرونی را باز کن و او را تعارف کن که داخل برود. این داستان در اسفند سال ۱۳۲۴ رخ داد که به نظرم ۱۳ اسفند بود. من در را باز و تعارف کردم و از او پرسیدم که صبحانه خوردهاید و ایشان گفتند نه.
من آمدم و به مادر دومم گفتم که آقای نواب صفوی صبحانه نخورده است. من مدرسه رفتم و ظهر که برگشتم دیدم که پدرم سر سفره ناهار از مادرم پرسید که چه دیدی؟ چرا که پدرم گفته بود که شما از حیاط عبور کنید تا خانواده ما شما را ببینند. مادر دوم من گفت که حضرت علی اکبر را دیدم. شما ببینید که این گفتار چه اثری بر یک پسر بچه ۱۰ ساله میگذارد. تا اینکه در سال ۱۳۲۹ من به تهران آمدم. در تهران شور عظیمی به پا بود. مسأله ملی شدن نفت بود و آیت الله کاشانی و دکتر مصدق در صحنه بودند. رهبری سیاسی با مصدق بود و رهبری مذهبی با آیت الله کاشانی بود. روزنامههای دو طرف جنجال میکردند. من بیش از همه روزنامه نبرد ملت را میخواندم که برای برادر علامه کرباسچیان بود که مدرسه علوی را ساخته بودند. جبهه ملی روزنامههای داشتند. دربار روزنامههایی داشتند. کیهان و اطلاعات هم روزنامههای خبری بودند. برای من جالب توجه بود و مادر من به نوعی کشته شده بود. مادر من بعد از پدرم آمده بود مشهد. یک روز صبح مادر من به حمام میرفته است. زمانی که از حمام بیرون میآمده است پاسبان اداره ثبت که با پدرم کار داشته میبیند که دو زن چادری از حمام سالار بهادر مشهد بیرون میآمدند. حمله میکند تا چادر از سر مادر من بردارد و مادر من فرار میکند. کفش او گیر میکند به پاشنه در همسایه ـ آقای حاج کریم کریمی ـ و زمین میخورد بچهاش را سقط میکند و ۱۶ روز بعد مادر من از دنیا میرود و پدر من در مشهد ازدواج میکند و در آنجا ماندگار میشود. مادر دوم من عمهٔ حاج آقای علم الهدا امام جمعه فعلی مشهد است. بالاخره من بدون مادر بزرگ شدم.
وی اضافه کرد: آن شوری که در تهران بود برای من جالب بود. من مرتب روزنامه میخواندم و برای مدتی در ناصر خسرو دستفروشی میکردم. برای مدتی شاگرد حاج کاظم بهارزاده خرسندی بودم که دو چشم خود را در مشروطیت از دست داده بود. شبها در یک کارخانه میخوابیدم و علاقهمند بودم که به جلسات مذهبی بروم. یادم هست که وقتی که رزم آرا را زدند، من در مسجد شاه بودم. رفتیم ببینیم که در مسجد شاه چه خبر است. دیدم که رزم آرا داخل مسجد آمد و من در راهرو مسجد بودم همین جور همه را نگاه میکرد و یک لحظه چشمان او به چشم من افتاد. هنوز آن نگاه تیز او را یادم است. وارد شد و سپس صدای سه گلوله بلند شد. عدهای گفتند براوو براوو و عدهای گفتند الله اکبر الله اکبر. در بازارچه مروی مغازهای بود که دیزی داشت. ظهر بود و رفتیم دیزی بخوریم تا بتوانیم خبر هم گوش کنیم. خبر گفت امروز ساعت ۱۰ صبح سپهبد علی رزم آرا نخست وزیر در مسجد شاه به وسیله شخصی به نام عبدالله موحد رستگار کشته شد. بعدها من از خلیل طهماسبی پرسیدم که چه شد. و گفت من تا بازار پارچه فروشها رفتم و آنجا الله اکبر کشیدم. شب که رادیو را باز کردیم گفت که اسم واقعی قاتل خلیل طهماسبی است. ازش میپرسند که چرا گفتی عبدالله موحد رستگار میگوید که من بنده خدا هستم موحد هم هستم و با این کار در بستر شهادت رستگار شدم. این برای من جالب بود که یک نفر نخست وزیر را میزند و با شهامت میگوید من این کار را کردم و میخواهم به بستر شهادت بروم. همان شب سهام شرکت بریتیش پترولیوم انگلیسی ۱۰ درصد تنزل کرد. همه رادیوها و خبرگزاریها مخابره کردند که قشریون مذهبی رزم آرا را به خاطر نفت در ۱۶ اسفند ۱۳۲۵ زدند. رزم آرا آمده بود که در ختم آیت الله فیض شرکت کند. رزم آرا کشته شد و فضا تقریبا باز شد. البته فضا بعد از شهریور ۱۳۲۰ فضا باز بود اما بازتر شد. فضا آن قدر باز بود که روزنامه نبرد ملت عکس نخست وزیر را زده بود که یک میمون چند تا گل به او میدهد. میگوید تیمسار شایسته تو این است که میمون به تو گل بدهد. در حقیقت همهٔ اینها روی من تاثیر داشت.
عبدخدایی دربارهٔ داستان اصلی آن ترور گفت: در ۲۴ اسفند ۱۳۲۹ دکتر مصدق ماده تک واحدهای به مجلس داد و به خاطر سعادت ملت ایران نفت ملی اعلام شد. در ۲۹ اسفند مجلس سنا آن را تصویب کرد و این قانون شد. در حقیقت عاملی که نمیگذاشت نفت ملی شود توسط فدائیان اسلام از بین رفت. البته من این را نمیگویم. آیت الله طالقانی میگوید. ایشان در سال ۱۳۷۷ بر سر قبر مصدق گفتند که آنها فداییان اسلام یک فعالیت انقلاب کردند و نمایندگان مردم به مجلس رفتند. منظورش دکتر مصدق، آیت الله کاشانی و... بودند. اقدام دوم انقلابی که کردند و آن ملی شدن نفت بود.
واقعیت این است که اگر نفت ملی نمیشد و رزم آرا کشته نمیشد، او ۹۱ رأی از مجلس گرفته بود در خرداد ۱۳۲۹. رزم آرا که کشته شد همهٔ جامعه از هم پاشید و واقعا «و قاتلوا ائمه الکفر» خود را در اینجا نشان داد. بعد از ملی شدن نفت مرحوم نواب صفوی نظرش این بود که بین جبهه ملی و دربار توافق شده است و رابط این توافق آقای فاطمی است و هیچ کس جز او صحه مصدق نیست که رابط این جریان باشد. حتی مرحوم شهید واحدی به من گفت که شب عید شد. نماینده دکتر مصدق آمد و تمام اعضای جبهه ملی را از زندان آزاد کرد. خود نواب صفوی دستگیر شد. مصاحبهای است که نواب صفوی در اردیبهشت سال ۱۳۳۰ داشت.
وی خاطر نشان کرد: امروز ۶۳ سال از این جریان میگذرد و میشود به مصاحبه نواب صفوی مراجعه کنیم. این سند است. قرار بود برادران من را آزاد کنند اما در آخرین لحظه به ما گفتند که به سفارش خصوصی دربار باید در زندان بمانند. اینها همه دلیلی بر این بود که بین دکتر مصدق و دربار توافق شده است. کابینه حسین اعلا روی کار آمد با فرمان شاه. دو نفر از اعضای جبهه ملی وزیر اعلا شدند که در همین جا نواب صفوی اعلامیه داد که ای حسین اعلا زمام مداری یک ملت مسلمان شایسته تو نیست. فورا برکناری خودت را اعلام کن و اعلا استعفا کرد. در مجلس پیشنهاد نخست وزیری دکتر مصدق شد. چه کسی این پیشنهاد را کرد؟ آقای جلال امامی که وزیر دربار بود. همه میدانستند که وکیل دربار است. دکتر مصدق امید نداشت که تا آخر دوره نخست وزیر بماند لذا گفت با حفظ وکالت وکیل میشوم و البته در آن موقع دوره وکالت ۲ سال بود. همهٔ این جریانات نشان میداد که بالاخره توافقی بین جبهه ملی و دربار انجام گرفته است. نواب صفوی دستگیر شد و به زندان رفت. بر اثر فشار افکار عمومی دولت مجبور شد سید عبدالحسین واحدی و سید محسنی را آزاد کند. اینها هم اعلام کردد ما به پاس آزادیمان روز جمعه بر سر قبر سید حسین امامی حاضر شده و سخنرانی میکنیم. بسیار جالب است که آقای فخر الدین حجازی قصیدهای سروده است. رابطه من با نواب صفوی از همان مشهد شکل گرفته بود.
عبد خدایی در بخش بعدی سخان خود گفت: من به ملاقات نواب صفوی رفتم. او به من گفت که ماموریتی به تو میدهم امیدوارم آن را خوب انجام بدهی. من شاگرد حاج کاظم باقرزاده خرسندی بودم و روزی سه تومن میگرفتم. روزی دیدم که اصغر شالچی در مغازه آمد و به من گفت بیا با شما کاری دارم. من هم رفتم از بازار عباس آباد گذشتیم. یک دفعه دیدم که از میدان خیام فعلی سر درآوردیم و در همان منزلی که جلسه مخفی فدائیان اسلام بود رفتیم. اینجا سید عبدالحسین واحدی بود. گفت دیدی چه کردند. حاضری شهید شوی و مردانه به میدان بروی؟ گفتم بله. گفت: رابط بین دکتر مصدق و دربار دکتر فاطمی است. او قصد جان نواب صفوی را کرده است. ما اجازه نمیدهیم کسی قصد جان رهبر فدائیان را بکند. کلت را آورد و به من گفت همین ماشه را بچکانی جریان تمام میشود. من چون نوجوان بودم نمیتوانستم کلت را در جیب کتم بگذارم. همان روز اسلحه را لای نان سنگک گذاشتم و در میدان بهارستان آمدم.
دکتر فاطمی برای روزنامه نیامده بود تا اینکه شب خواندیم که شب جمعه سر قبر مسعود فاطمی سخنرانی میکند. ما اسلحه را در جیبمان گذاشتیم و سر قبر رفتیم بین من و دکتر فاطمی یک قبر فاصله بود. او آمد صحبت کرد و من ماشه را تکاندم. شلوغ شد و من اسلحه را روی قبر انداختم. شخصی به نام عباس گودرزی بود که آمد اسلحه را بردارد. همه سر او ریختند و من هم فریاد میزدم الله اکبر. پاسبانها من را از دست مردم که مرا میزدند بیرون کشیدند در یک ماشین من را سوار کردند و به شهربانی آوردند. آقای کوپال رئیس شهربانی بود. او زمانی که سروان بوده میرزا کوچک خان را دستگیر کرده است. من را پیش او بردند و گفتند که اسلحه را از چه کسی گرفتی؟ من هم افسانهای برای آنها ساختم که من در مسجد ظهیر الاسلام بودم. در جلسه شرکت کردم یک آدم ریش داری با من احوال پرسی کرد و دو روز بعد من را خواست و در دستشویی مسجد ظهیر الاسلام اسلحه را به من داد.
وی در پاسخ به اینکه با این کار میخواستید رابطه مصدق با شاه را قطع کنید، گفت: در ۳۰ تیر ۳۱ هم این قضیه اتفاق افتاده است. و واقعا تأثیر داشت. دکتر فاطمی بیمارستان رفت این رابطه به هم ریخت و به همین جهت دکتر فاطمی میخواست وزیر دفاع بشود استعفا کرد و قوام السلطنه فرمان نخست وزیری گرفت و ۳۰ تیر به وجود آمد.
عبدخدایی در پاسخ به اینکه هنگامی که از زندان بیرون آمدید و به سراغ تحصیل علوم دینی رفتید و چه طور شد بعد از اعدام شهید نواب صفوی شما هشت سال زندانی شدید و به عنوان فدائیان اسلام شما را دستگیر کردند گفت: مرحوم نواب صفوی در بهمن ماه ۱۳۳۱ آزاد شد. یک سروان گرجی بود و زمانی که دوران زندانی من در زندان کاخ دادگستری به پایان رسید پیش من آمد و گفت: آزادی. من دیدم که او با نواب صفوی تماس گرفته است تا من را پیش او ببرد. خانه ایشان در امیریه بود. من را سوار تاکسی کرد و به نواب تحویل داد. نواب صفوی چهره کاریزمایی داشت و همه به او نگاه میکردند. هنگامی که من از ماشین پیاده شدم او آمد و با من روبوسی کرد. پدرم بسیار اصرار داشت که من مشهد بروم لذا زمانی که آزاد شدم نزدیک به یک ماه با نواب صفوی در دولاب زندگی میکردیم.
من به مشهد رفتم و درسهای علوم دینی را خواندم. طلبه شدم مدتی به قم آمدم شرایع را پیش پدر زن آیت الله سیستانی خواندم. پیش میرزا حسن شیرازی نوه آیت الله شیرازی بزرگ که ایشان برای اعدام نشدن من بسیار تلاش کرد. در نهایت به تهران آمدم که گذرنامه بگیرم تا به نجف بروم. جزو شورای مرکزی فدائیان اسلام شده بودم و هر کاری میشد من در جریان بودم. من به نجف نرفتم و در جلسهای شرکت کردم که تصمیم گرفتم حسین اعلا را بزنند که میخواست برود عاقد پیمان بغداد بشود. من مظفره را انداختم و پیش مادر نواب رفتم و کلت را گرفتم و به مرحوم عبدالحسین واحدی دادم. ما شب منزل سید غلامحسین شیرازی بودیم من مظفر را با نواب صفوی راه انداختم. من در همهٔ این جریانات بودم. هنگامی که اعلا را زدند من با نواب صفوی بودم اما چطور شد که نواب را گرفتند؟ ما شب خانه منزل غلامحسین شیرازی در خیابان گرگان بودیم. نیمه شب او را خواستند و ما بیرون آمدیم.
ما شبانه خانه منزل حاج قاسم معمار رفتیم. ایشان در خیابان شهید کفایی تازه آپارتمان ساخته بود حاج قاسم باقری به قزوین رفت و سپرد که به ما ناهار بدهند. ظهر نواب صفوی بعد از نماز استخاره کرد و به من گفت که منزل آیت الله طالقانی میروی به ایشان میگویی که ما شب به منزل شما میآییم. من به منزل ایشان رفتم و زمانی که آیت الله طالقانی من را دید گفت که شما چی کار کردید؟ نتیجه نداد و اعلا کشته نشد. ما شب چهار نفر شدیم و به منزل ایشان رفتیم و دو اسلحه داشتیم یکی را سید محمدواحدی برداشت که اگر نواب فوری دستگیر شد تیراندازی کند تا فرار کنند. قرار شد ما با فاصله ۵ متر از همدیگر حرکت کنیم.
نواب صفوی گفت من استخاره کردم که عبا را روی دوشم بیندازم و روی سرم نیندازم. نواب جلو رفت و من دیدم که یک نفر به دقت به نواب نگاه میکند. من به خلیل طهماسبی گفتم که من میروم تا به آقا خبر بدهم. من زمانی رسیدم که آیت الله طالقانی در را باز کرده بود و نواب وارد خانه شده بود. به نواب گفتم که ما را شناختند. من به آقای نواب گفتم که اگر شما را گرفتند چه بگوییم. گفت هر چه وظیفه شرعیتان است انجام بدهید. سپس نواب گفت من به جدم قسم که به گونهای میمیرم که از هر قطره خون من یک نواب صفوی تازه ساخته شود. نیمه شب نواب رفت بالا که اذان بگوید. آیت الله طالقانی به من گفت این بچه سید میخواهد شهید بشود اما چرا در خانه من برو به او بگو که اذان نگوید. من هم به نواب گفتم که صاحب خانه راضی نیست. در روز پنجم نواب استخاره کرد که به خانه ذوالقدر برود. حمید ذوالقدر نماینده کارمندان دولت بود که به نواب اظهار ارادت میکرد.
وی ادامه داد: او به خانه ذوالقدر رفت و به ما گفت که فردا شب کسی را میفرستم که تو و خلیل را بیاورد. شب بعد ما تصمیم گرفتیم که به خانه حمید ذوالقدر برویم. به سه راه امین حضور رفتیم و قرار شد که با فاصله ۵ متر از هم راه برویم. مرحوم خلیل طهماسبی به داخل مغازهای رفت و بعد من دیدم که او نیست. از مغازه دار پرسیدم نمیدانست که خلیل کجا رفته است. از بچهها پرسیدم که خانه ذوالقدر کجاست و آدرس را به من نشان دادند. پسر خاله حمید ذوالقدر ژاندارم بود که پیش حمید زندگی میکرد. تا من را دید گفت که آقای شما را گرفتند باورم نشد داخل رفتم و پیش همسر ذوالقدر رفتم. به من گفت که همه را گرفتند. آقای ما آقای شما را گرفت. من تازه اینجا فهمیدم که همه را گرفتند. نهایتا من فرار کردم و به میدان قزوین رفتم. دو روز خانه داییام بودم و چند روزی هم خانه بازیگر معروف عباس کاتوزیان بودم چرا که ایشان داماد خاله مادرم بود. تا اینکه وسیله جور شد و من به تبریز رفتم و ۸ ماه در تبریز مخفی بودم. البته زمانی که به تهران آمدم، نامه پدرم را دیدم که نوشته بود که من استخاره کردم و دیدم برگشت پسرم از تبریز بد است بگویید نیاید. من چهار روز خانه برادرم بودم. روز چهارم زمانی که بیرون آمدم تا اکبرپور استاد را ببینم، دیدم یک نفر من را صدا زد و گفت آقا مهدی تا برگشتم گفت تکان نخور و من را گرفتند. من را در دادگاه ارتش محاکمه کردند. در دادگاه اول من ۴ سال محکوم شدم و در دادگاه تجدید نظر سرتیب ۲ سرتیپ والی ۴ سال من را تبدیل به ۸ سال کرد. اکنون آزاده هشت ساله هستم و جانباز ۴۰ درصد به خاطر شکنجههای زندان.
وی در پاسخ به اینکه بعد از اعدام شهید نواب چه حسی داشتید گفت: نمیتوانم بگویم. من هنوز هم عاشق او هستم.
او هم چنین در پاسخ به اینکه آیا فکر میکردید یک سیدی مثل سید روح الله خمینی پیدا شود و مسیری را بعد از شهید نواب باز کند، گفت: اصلا فکر نمیکردم. امام یک پروژکتور بود. امام همان حرفها را میزد. ایشان میگفت جمهوری اسلامی نه یک کلمه کمتر و نه یک کلمه بیشتر. نواب صفوی میگفت اجرای احکام اسلامی مو به مو. او مرجع تقلید و فقیه و فیلسوف و نواب طلبه بود. اما شعارها هماهنگ بود.
بعد از سال ۱۳۴۲ که امام وارد صحنه شدند چطور با امام ارتباط گرفتید گفت: من سال ۱۳۴۱ از برازجان برمی گشتم. اتفاقاتی افتاد که من از براز جان با هزینه خودم برگشتم. برادرم ۸۰۰ تومن برای من فرستاد که بتوانم برگردم. من ۸ روز در راه بودم. سه روز در شیراز بودم و در پیش برادر آیت الله حائری بودم. علمای شیراز به من بسیار محبت کردند. بعد که به تهران آمدم در قم که رسیدم سید جعفر شبیری من را دید و گفت که ظهر با هم باشیم. من ظهر ناهار را با ایشان، آقای سیدهادی خسرویی و آقای کرمانی و امام جمعه رشت خوردیم و ایشان تعریف امام را کردند و گفتند که با آمدم حاج آقا روح الله قم متحول شده است. من امام را سال ۱۳۲۶ در منزل خودمان دیده بودم لذا بعد از انقلاب هم پدرم در مشهد نماز جمعه را میخواند و امام برای آنجا امام جمعه تعیین نکرد. و روزی که پدرم فوت کرد امام به ما تسلیت گفت و سپس امام جمعه را تعیین کرد. در حقیقت تا زمانی که پدر من زنده بود امام برای مشهد امام جمعه تعیین نکرد چرا که برای پدر من شأنی قایل بود.
وی همچنین درباره برقراری ارتباط فدائیان اسلام با امام خمینی گفت: مهدی عراقی از جمله کسانی بود که باعث برقراری این ارتباط بود و او باعث شد تا این رابطه شکل بگیرد. من بعد از سال ۴۲ دیگر امام را ندیدم چرا که ایشان تبعید شد و من بعد از پیروزی انقلاب در قم به دیدار ایشان رفتم.
عبد خدایی در پاسخ به اینکه صحبتی بود که مهدی عراقی گفته بود که نواب مخالف ترور شهید فاطمی بود گفت: من کاملا آن را تکذیب میکنم. عین خط شهید نواب هست که میگوید گل بوستان به گل دوستان و... .
وی در بخش دیگر صحبتهای خود به اتفاقات بعد از سال ۴۲ اشاره کرد و گفت: بعد از سال ۴۲، یک بار در سال ۵۱ دستگیر شدم. بازجوی من کمالی بود که بعد از انقلاب اعدام شد. از من پرسید مخالف اعلی حضرت هستی یا موافق؟ من گفتم مخالف هستم. گفت دیگر چه کسانی مخالف هستند. من هم گفتم که پدرم و برادرم و مادرم مخالف شاه هستیم. گفت هنوز هم مخالفت میکنید؟ گفتم بله. از من پرسید همکاران تو چه کسانی هستند. من هم گفتم که من همکار ندارم. من در مغزه بودم که من را گرفتند سه روز قبلتر از آن یک اعلامیه از مجاهدین در منزل ما آمده بود که من باز کردم و دیدم که اعلامیه مجاهدین خلق علیه دولت است. من آن را در کشو انداختم. ماموران که ریختند آن را پیدا کردند و از بچه من پرسیدند که اسلحه پدرت کجاست و... من را گرفتند و در بازجویی گفتم که مخالف هستم. بعدا به من گفتند که ما تو را آزاد میکنیم چرا که تنهایی مخالف هستی و گروهی کار نمیکنی. اما اگر شما پیروز شوید ما را میکشید.
عبدخدایی در پاسخ به اینکه لحظه پیروزی انقلاب کجا بودید گفت: لحظه پیروزی انقلاب من منزل بودم و از تلویزیون تظاهرات مردم را میدیدم. من به همراه همسرم هر روز در تظاهرات بودیم. من شبها برای مردم صحبت میکردم. بعد از سال ۱۳۴۶ من بیشتر در جلسات شرکت میکردم. مسجد جلیلی شرکت میکردم و... .
عبد خدایی در پاسخ به اینکه چرا بعد از انقلاب هیچ مسئولیتی نگرفتید؟ آیا پیشتنهاد نشد یا نخواستید گفت: مرحوم آیت الله مهدوی کنی وزیر کشور شد و به من گفت که استاندار گیلان بشوم. اما من گفتم که من تاکنون کار اجرایی انجام ندادهام و بلد نیستم. من هیچ پستی را قبول نکردم. یک بار با مرحوم عسکر اولادی صحبت میکردم او به من گفت چند سالت است. به او گفتم سن کم از تو کمتر است اما زودتر از تو به زندان رفتهام.
در ادامه رنجبران مجری برنامه گفت: لحظهای که امام به قم آمدند، دست بوسی ایشان رفتید عبدخدایی در این باره گفت: ما اصلا فکر نمیکردیم انقلاب بشود. من فکر میکنم اگر شهید نواب در آن زمان بود از شدت خوشحالی فجعه میکرد. انقلاب پیروز شده بود و تمام نظرات چپ از بین رفته بود در سال ۱۳۳۰ تمام مبارزات دست جبهه چپ بود. سازمان نظامی افسران توده هنگامی که کشف شد نزدیک به ۶۲۸ افسر داشت. من سرهنگ مبشری و... را در زندان دیدهام.
او در پاسخ به اینکه آیا بعد از انقلاب دیدار خصوصی با امام هم داشتهاید گفت: من به قم رفتم و در یک دیدار خصوصی هنگامی که پسرم میخواست داماد بشود امام عقدشان را خواند و هم چنین دخترم را. ایشان بسیار به ما محبت میکرد. در جنگ نیز میرفتم و سخنرانی میکردم. من سخنران جبهه ها بودم. اما تفنگ دست نگرفتم چرا که بلد نبودم آخرین بار که اسلحه به دست گرفتم همان ترور بود. از خانواده من بچه خواهرم شهید شده است. البته پسر من مجید هم ۱۴ سال داشت که میخواست به جبهه برود. او را از پادگان بیرون کشیدند که تو نمیتوانی به جبهه بروی.
او در پاسخ به اینکه روز ۱۴ خرداد همزمان با ارتحال امام چه حسی داشتید گفت: امام بهترین پدر من بود. که شعله عشق را در من ایجاد کرد.
مجری برنامه در ادامه گفت که گروه فدائیان اسلام روی موضوع عدالت اجتماعی بسیار حساس بود. فکر میکنید در دولتهای بعد از انقلاب کدام دولت روی این موضوع بیشتر کار کرد و کدام کمتر؟ عبد خدایی در پاسخ به این سؤال گفت: از نظر اقتصادی باید گفت آن چیزی که نظر ما بود مبنی بر فاصله فقیر و غنی، انقلاب نتوانست این فاصله را از بین ببرد. البته شاید کم شده باشد و طبقه متوسط زیاد شده باشد. اگر خوب به جامعهشناسی و تحولات جهانی نگاه کنیم، همین قدر هم خوب بوده است. ۳۰ میلیون جمعیت تبدیل به ۸۰ میلیون شده است. برای همین تعداد مصرف سرانه هر فرد حداقل دو برابر زمان شاه شده است اما به هر حال کشور اداره شده و همه از نظر اقتصادی خوب اداره کردند. ایران یک کشور خرابه بود. شما از اینجا تا سمنان که میرفتید همه جا خاکی بود.
او در جواب به اینکه آیا همه دولتها در بحث عدالت اجتماعی خوب حرکت کردند گفت: به نسبت. مسألهای نسبی است. نمیتوانیم بگویم کدام خوب بوده است.
کدام قویتر بوده است و کدام ضعیفتر؟ ما جنگ را داشتیم. اگر آن را نگاه کنید ما نزدیک به ۱۰۰۰میلیارد دلار خسارت داشتیم. اگر این گونه حساب کنید. دولت هاشمی پس کار کرده است. سایر دولتها هم کار کردند من حقیقتا با آقای احمدینژاد میانهای ندارم اما معتقدم که ایشان هم کار کردند. همه کار کردند.
عبد خدایی در پاسخ به اینکه آیا در زمان خاتمی انتقادهایی به دولت ایشان داشتید گفت: مهمترین انتقاد من تعلیق جریان هستهای بود که در مسجد جامع گرگان صحبت کردم. به نظر من نباید تعلیق میشد. همیشه انتقادات ما در دوران بعد از انقلاب به همه بوده است و چون پستی هم نداشتیم انتقاد میکردیم.
او همچنین در جواب به اینکه آیا اکنون نیز سر غنی سازی و مذاکرات با دولت مخالف هستید گفت: با مذاکرات مخالف نیستم اما با کولی دادن به استعمار مخالف هستم. من معتقدم باید حرف رهبری گوش داده شود و نظر رهبری تأمین شود. خارج از نظر رهبری نباید چیزی باشد.
او همچنین دربارهٔ نظر خود راجع به دولت احمدینژاد گفت: زیاد خوب نیست. من معتقدم که آقای احمدینژاد نتوانست آن جور که مقام معظم رهبری از ایشان حمایت کرد جواب بدهد.
شما در سال ۱۳۸۷ گفته بودید که اگر خاتمی دوباره کاندید بشود به او رأی میدهید. آیا اکنون هم و بعد از فتنه ۸۸ چنین نظری دارید؟ در مبارزات سیاسی یک شخصیت نمیتواند دو بار با یک شعار کار کند. برای مثال قوام السلطنه در سال ۱۳۲۵ قهرمان شد. همین او در تیر ۱۳۳۱ شکست خورد. دکتر مصدق در ۲۸ مرداد شکست خورده و در ۳۱ تیر ۱۳۳۱ پیروز شده است. شاه نیز در ۲۸ مرداد برگشته و در ۵۷ رفته است. زمان مرتب تغییر میکند اگر یک شخصیت خود را با زمان تطبیق ندهد، شکست خواهد خورد. اشتباه آقایان این بود که درست در زمانی که استکبار قدارهاش را علیه ما بسته بود، در داخل جریاناتی را به وجود آوردند. هیچ کس نمیتواند این اشتباه را انکار کند.
او در پاسخ به اینکه اکنون با کدام یک از سیاسیون کشور ارتباط بیشتری دارید، گفت: من تنها هستم. بیشتر در مجالس عمومی که میشود همه احوال پرسی ما را میکنند اما ارتباط خاصی با کسی ندارم.
اگر اکنون شهید نواب صفوی بود اولویت او با چه بود؟ مبارزه با استکبار و مبارزه برای عدالت اجتماعی؟ عبدخدایی در پاسخ به این سؤال گفت: در درون مبارزه با استکبار، مبارزه برای عدالت اجتماعی وجود دارد. وقتی استکبار را نفی میکنی. زمانی که استکبار از جهان رخت ببندد عدالت اجتماعی هم به وجود میآید.
او در پاسخ به اینکه اگر شهید نواب بود و اگر به نفع کشور میدید مذاکره میکرد با آمریکا یا خیر، گفت: اکنون ۶۰ سال از این قضیه میگذرد. نمیتوانم بگویم در این ۶۰ سال چه تحولاتی در روح او به وجود آمده است. شاید مذاکره میکرد و شاید میگفت نفی میکنیم. من خودم تند هستم. اگر در این مذاکرات موفقیت حاصل نشود چیزی از ما کم نمیشود. من معتقدم ما در هر شرایطی میتوانیم مقاومت کنیم و این اقتصاد مقاومتی رهبری عالی است. ما باید هزینههای دولتمان را از نفت جدا کنیم. امیدواریم که این موقع بشود.
سایت تابناک از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.