بازدید 8407

روزهای خوش «داوودیه»

همراه با دوستان و خانواده هنری رشیدی
کد خبر: ۷۲۴۹۱۴
تاریخ انتشار: ۰۴ شهريور ۱۳۹۶ - ۱۵:۱۹ 26 August 2017
آدم‌های سرشار از زندگی خاطراتشان به زندگی گره خورده است و هیچ جوره نمی‌توان آنها را از زندگی جدا کرد و همردیف مرگ و نیستی از آنها سخن گفت. داوود رشیدی از همین دست آدم‌هاست. پنجم شهریورماه که از راه برسد کوچ او یک ساله می‌شود اما او با همان توانایی در جان دادن به نقش‌ها در خاطرات شادمانه شیرین حضور دارد و نمی‌شود او را با تلخی فقدان یک ساله مرور کرد. به بهانه نخستین سالروز درگذشت او به سراغ احترام برومند رفتیم تا برایمان از دریافت‌های تازه‌اش از داوود رشیدی در فقدان او بگوید و صحبت‌های بانو احترام همچون شخصیت داوود رشیدی سرشار از زندگی بود. می‌گوید تمام ایام بیماری «آقای رشیدی» را فراموش کرده و چراغ خاطراتش با رونق روزهای فعال فرهنگی‌اش روشن است. روی واژه «آقا» اصرار شیرینی دارد و در طول این گپ و گفت هیچ وقت از رشیدی بدون این پیشوند نام نمی‌برد. آقای رشیدی، «آقا حسینی» با مرام سینمای ما حالا خاطره شده است و برای گفتن و شنیدن از او خاطره‌ها را با همسرش مرور می‌کنیم.

به‌عنوان همراه همیشگی، از سالی که بدون داوود رشیدی گذشت برایمان بگویید؟
 
 شب چهلم که گذشت انگار تازه متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده است. شروع کردم تمام یادداشت‌هایی که در دو سه روز اول در روزنامه‌ها منتشر شده بود، خواندم. برخی به نکاتی راجع به آقای رشیدی اشاره کرده بودند که تازه توجه من را به این وجوه شخصیتی ایشان جلب می‌کرد. به‌عنوان مثال در یکی از یادداشت‌ها عنوان شده بود که آقای رشیدی هیچ وقت جوگیر نمی‌شد و بدون فکر و از روی احساسات قضاوت نمی‌کرد؛ این نکته همان چیزی بود که من در تمام این سال‌ها از آقای رشیدی دیدم. سعی می‌کرد کم حرف بزند و هیچ وقت ندیدم راجع به مسأله‌ای به هیجان بیاید؛ بجز وقتی که تئاتر کار می‌کرد یا یک نمایش خوب می‌دید یا یک اتفاق در خانواده می‌افتاد. تمام مصاحبه‌های 40 سال اخیرش را مطالعه کردم، تمام نامه‌هایی که آقای رشیدی برای پدرش نوشته بود، خواندم و بیشتر متوجه احساسات و روحیه‌اش شدم و شاید چیزهایی که فراموش کرده بودم برایم یادآوری شد. با برگزاری نمایشگاه آثار آقای رشیدی در تئاتر شهر متوجه شدم چقدر همیشه کار می‌کرده و مرتب راجع به تئاتر یا کتابی که ترجمه می‌کرده یا نمایش‌هایی که می‌دید یادداشت می‌نوشته است. سه ویژگی شخصیتی که می‌توانم راجع به ایشان بگویم این است که آقای رشیدی هیچ وقت از موانعی که برایش ایجاد می‌شد و اتفاقات ناگوار گله و شکایت نمی‌کرد، بلکه سعی می‌کرد راه خودش را درست ادامه دهد. دوم اینکه پشتکار داشت و نکته سوم اینکه همیشه امیدوار بود و این امیدواری را در تمام یادداشت‌ها و مصاحبه‌هایش می‌توان دید. به لحاظ ارتباط عاطفی و خانوادگی چیزی که برای خودم جالب بود اینکه بعد از 50- 40 روز هیچ‌ وقت به روزهای مریضی آقای رشیدی فکر نکردم. تمام مدت به روزهای سلامتی‌اش فکر کردم، مخصوصاً وقتی که مشغول تماشای عکس‌ها و مرور خاطرات هستم مرتب به همان دوران سلامتی فکر می‌کنم. اما یک حسرت همیشگی برایم باقی مانده است، اینکه اگر در سال‌های آخر مریض نبود، می‌توانست دو سه نمایش روی صحنه ببرد.
 
اگر موافق باشین ما هم قدری همین روزها را با هم مرور کنیم. یک روز آقای رشیدی در دوره فعالیت‌های فرهنگی‌اش چطور می‌گذشت که حاصل و خروجی‌اش کارهای هنری است که از او دیده‌ایم.
 
آدم فعالی بود و از هر دقیقه و ثانیه‌اش استفاده می‌کرد. عادت داشت صبح اول وقت دوش بگیرد و به دفتر کارش در سهروردی برود حتی اگر هیچ کاری نداشت. کارهای ترجمه‌اش را انجام می‌داد، با اهالی رسانه که خیلی دوستشان داشت قرار ملاقات می‌گذاشت، روی نمایش‌هایی که قصد اجرا داشت کار می‌کرد، با دوستان قرار می‌گذاشت و راجع به کارهای مختلف صحبت می‌کرد. ناهارش را عموماً در دفتر می‌خورد و دم غروب به خانه می‌آمد. در خانه کم حرف بود. اغلب اوقات عصر یا میهمان داشتیم یا میهمانی می‌رفتیم. اگرنه وقتش به تماشای تلویزیون و مطالعه می‌گذشت. از برنامه‌های تلویزیون به برنامه‌های ورزشی علاقه‌مند بود. خیلی هم صاحبنظر بود و اظهارنظرهای تخصصی می‌کرد. تمام مسابقات جام جهانی یا مسابقات اروپایی یا لیگ داخلی را یادداشت می‌کرد، درباره آن می‌نوشت و حتی با خودش شرط‌ بندی می‌کرد.
 
و طرفدار سرخ‌پوشان پایتخت
 
اگر چه این اواخر می‌گفت طرفدار تیم ملی هستم اما پرسپولیسی بود. از قدیم که خانه‌مان نزدیک امجدیه بود با پسرمان فرهاد به امجدیه می‌رفت و بازی‌های پرسپولیس را تماشا می‌کرد. زمان‌هایی هم که فرهاد در ایران نبود به صورت تلفنی راجع به تیم محبوبشان حرف می‌زدند. یکسری دوست‌های فوتبالی از جمله برادر خودم هم داشت که وقت مسابقه مرتب با آنها تلفنی صحبت می‌کرد. من هم که اصولاً علاقه‌ای به چیزهایی که به دلشوره بیندازدم ندارم، همیشه در حیاط با مطالعه یا با گل‌ها خودم را سرگرم می‌کردم تا فوتبال تمام شود. برنامه‌های خبری تلویزیون را هم می‌دید. همیشه اولویتش فوتبال و خبر تلویزیون خودمان بود و در نهایت سراغ تلویزیون فرانسه می‌رفت.
از فیلمسازانی که با آقای رشیدی کار می‌کردند شنیده‌ایم که از هر فرصت برای مطالعه استفاده می‌کردند. بیشتر چه کتاب‌هایی را می‌خواندند.
 
کتاب‌های فلسفی می‌خواند، کمتر دیدم رمان بخواند. به کتاب‌های تاریخی علاقه‌مند بود بخصوص کتاب‌هایی که بعد از انقلاب در قالب خاطرات منتشر شد؛ خاطرات هویدا یا دکتر امینی و... از «سید ضیاء تا بختیار» مسعود بهنود را چند بار خوانده بود. در یکی از انتشارات اروپایی هم آبونه بود و آخرین نمایشنامه‌های فرانسه مرتب برایش ارسال می‌شد که همه آنها را می‌خواند.
 
در دورهمی که به مناسبت مراسم چهلم در خانه‌تان داشتیم همه حاضران متفق‌القول می‌گفتند که در این خانه به روی اصحاب فرهنگ و هنر همیشه باز بوده است. آقای رشیدی آدم خوش محضری بود. این رفت و آمدها و مراوده‌ها بیشتر با چه کسانی بود؟
 
یادم هست از وقتی که ازدواج کردم خانه ما پر از میهمان بود؛ دکتر ساعدی، آقای جوانمرد، آقای دکتر جلال ستاری، مرحوم فنی‌زاده، پرویز صیاد، خانم شیخی جمعه‌ها به منزل ما می‌آمدند و به شوخی به منزل ما می‌گفتند «داوودیه»! روزهای فراموش نشدنی و خیلی خوبی بود. بعدها به خانه‌ای در خیابان بهار نقل مکان کردیم. یادم هست یک دوره با پرویز نوری، امیر نادری، احمدرضا احمدی و شهریار قنبری و جنتی عطایی خیلی آمد و شد داشتیم. با علی حاتمی که معاشرت‌های خانوادگی داشتیم. زمانی که با آقای رشیدی ازدواج کردم آقای حاتمی هنوز ازدواج نکرده بود و برای اجرای نمایش «حسن کچل» به خانه ما می‌آمد. یکی دو سال بعد از ما ازدواج کردند و بچه‌هایمان لیلی و لیلا هم با فاصله 10 ماه به دنیا آمدند. در دورهمی‌هایی هم که با دوستان داشتند بیشتر مباحثه داشتند.
 
 
 
دیدگاه سیاسی‌شان و نگاه‌شان به جامعه امروز چه بود. با چهره‌های سیاسی هم حشر و نشر داشتند؟
 
همانطور که گفتم آقای رشیدی واکنش هیجانی به اتفاقات نداشتند به این معنا که بخواهد از کسی دفاع کند یا جریانی را تخطئه کند. یکی از ایراداتی که شاید خود ما(من و دخترم) به او مطرح می‌کردیم همین بود اما او خیلی موقرانه راجع به مسائل سیاسی  و اجتماعی فکر می‌کرد. از شخصیتی که می‌توانم به‌عنوان چهره محبوب آقای رشیدی نام ببرم آقای  سید محمد خاتمی بود. خیلی دوستش داشت و برایش احترام زیادی قائل بود. بیشتر به شخصیت خود ایشان علاقه‌مند بود و شاید به جنبه‌های سیاسی‌اش خیلی فکر نمی‌کرد. در مجموع راجع به مسائل سیاسی خود را ملزم به حرف زدن نمی‌دانست و شاید در دوساعت گفت‌وگویی که راجع به مسائل سیاسی شکل می‌گرفت او فقط یک جمله می‌گفت.
 
شخصیت ایشان در واقع معدل یک خانواده فرهنگی است.
 
بله، تربیت خانوادگی‌شان قابل ستایش است. اتکا به نفس عجیبی داشت و شخصیت خودش را حفظ می‌کرد البته نه اینکه خودش را بگیرد و مغرور باشد. آدم درونگرا و ساکتی بود که ضمن کم حرف بودن طنز و شوخ هم بود. ارتباط خیلی خوبی با بچه‌ها داشت. می‌دانست با آنها چطور ارتباط بگیرد و بازی کند. با فرهاد، سینا و لیلی رابطه عجیبی داشت. برای دیگران هر کاری از دستش بر می‌آمد بدون جار و جنجال انجام می‌داد حتی بدون اینکه من بفهمم. تازه در این مدت فهمیدم که چه کمک‌هایی به دیگران داشته که من از آن بی‌اطلاع بودم. خیلی به فکر جوان‌ها و تئاتر شهرستان‌ها بود. دلش می‌خواست شهرستان‌ها تئاتر پرباری داشته باشند. به دوستان و خانواده‌اش خیلی احترام می‌گذاشت و بهترین نوع رفتار و احترام را نسبت به مادرش داشت و برای من شوهری بود که همیشه به او افتخار می‌کردم، آقا بود...
 
داوود رشیدی یک تنه حکم یک دانشگاه را برای نسل جوان دارد. از آن دست افرادی که جای خالی‌شان خیلی پررنگ است. اصولاً نهادهای رسمی انگیزه‌ای برای پر کردن جای خالی چنین چهره‌هایی ندارند و کسی به اندازه شما این انگیزه را ندارد. شما با حلقه‌های هنری در ارتباط هستید و این امکان را هم دارید که از این زنجیره بهره بگیرید. چه کارهایی می‌توان کرد که دانش و کارنامه هنری ایشان با مرگ از بین نرود.
 
البته آقای رشیدی عقیده داشت که جوان‌های امروز آنقدر بااستعداد و پویا هستند که بسرعت جای بزرگان و پیشکسوت‌ها را می‌گیرند و اتفاقاً نسل‌های بعد از آقای رشیدی جایگزین خوبی هستند. برخی آثار ایشان که فیلم‌شان موجود است بهترین مرجع برای مطالعه است. در مورد فعالیت‌های تئاتری ایشان هم اگر کسی بخواهد پژوهشی داشته باشد به شخصه آماده کمک هستم و تمام منابع و اطلاعات را در اختیارش خواهم گذاشت. خیلی دلم می‌خواهد از روزی که ایشان کار تئاتر را آغاز کرد حتی قبل از آمدنشان به ایران این پژوهش شروع شود و در قالب کتاب منتشر شود. خوشبختانه دوجلد از نمایشنامه‌های ایشان منتشر شده است اما کافی نیست.
 
راه‌های زیادی برای زنده نگاه داشتن نام یک هنرمند وجود دارد. مقصود من مکانیزم جدی‌تر شبیه جایزه داوود رشیدی و طرحی است که سال گذشته تصمیم به راه‌اندازی آن داشتید.
 
براساس رویکردهای آقای رشیدی امسال استثنائا 4 نشان به یک نفر در حوزه ادبیات و تاریخ معاصر، یک مطبوعاتی پیشکسوت، یک سینماگر پیشکسوت و یک فرد شناخته شده در تئاتر اهدا خواهد شد. برای انتخاب این افراد مشاور داشتیم اما داور نداشتیم و انتخاب با خانواده رشیدی بود. قصد ما این است که هر ساله یک نشان اهدا شود و خواسته من این است که مراسم رو به سادگی رود. این نشان باید بتواند ارزش خودش را پیدا کند و ارزش  الزاما به این نیست که یک مجلس پر رزق و برق باشد، می‌تواند در یک محیط ساده اتفاق بیفتد.
 
گفت‌وگو از: نرگس عاشوری
 
 راضیه برومند، بازیگر:
هنر عشق ورزیدن 

نوجوان بودم که شنیدم قرار است «داوود رشیدی» به خانواده ما بپیوندد. این خبر برای من که از کودکی و به همت مادر و خواهرهای بزرگ با تئاتر آشنا بودم؛ البته که بسیار «هیجان‌انگیز» بود، بخصوص که تنها چند شب پیش از آن تله تئاتر «باجه» پخش شده بود. این را هم می‌دانستم که داوود رشیدی کارگردان مؤلفی است که می‌رود تا جان تازه‌ای در کالبد ایران بدمد. اما آنچه نمی‌دانستم و انتظارش را نداشتم این بود که او هنری بسیار والاتر و ناب‌تر در چنته دارد به نام «هنر عشق ورزیدن» که در اجرای آن بسیار هم استاد است. با پیوستن او به خانواده به مرور این هنر بر ما آشکار شد. داوود انسانی بود خرسند که همیشه شور زندگی از او می‌تراوید، سختی‌ها را به هیچ می‌گرفت و گوشه چشمی شوخ به تلخی‌ها داشت. مبارزه می‌کرد و خسته نمی‌شد. شاد بود و دوست می‌داشت. کودکی شیرین بود و بزرگی بردبار. دستی اگر دراز می‌شد می‌گرفت و در غم‌ها یاور بود. آغوشی بود همیشه گشاده به روی کوچک و بزرگ، دوست و همکار. داوود مرزی برای ابراز محبت نمی‌شناخت. حمایتگر و رفیق بود. بچه‌ها بی‌واسطه جذبش می‌شدند و شیفته‌اش بودند. او به هستی و به زندگی احترام می‌گذاشت. او عاشق خانواده، ارزش‌ها و سنت‌های آن، عاشق آدم‌ها، زندگی و هستی بود.
داوود آمد... زندگی را به همان زیبایی نمایش‌هایش کارگردانی کرد و... رفت. یادش گرامی و خدا نگهبان روان پاکش باشد.
 
عادل بزدوده، کارگردان تئاتر 
بی‌گمان اینگونه باید زیست

... و من چشم‌هایم را نخواهم بست.
با آنها می‌خواهم مانند تو به همه چیز بنگرم...
به آسمان، به ابرها، به کوه‌ها و به تو که مثل رودخانه خروشان، همیشه روان و پرانرژی بودی...
به طلوع و غروب آفتاب از چشم‌هایم با چشمانت همه جا را نگاه خواهم کرد و به عمق درونت که پرواز گلهای بهاریست خیره خواهم ماند...
عطر وجودت تمام سلول‌هایم را فتح خواهند کرد...
به تو خواهم نگریست...
بی‌گمان اینگونه باید زیست
بی‌گمان اینگونه باید دید
بی‌گمان اینگونه باید رفت...

 محمدعلی کشاورز، بازیگر:
این مرد از فرنگ بازگشته با همه فرق دارد


آدم‌ها از دست می‌روند اما از دل و جان و خاطره نه.
گرمای حضورشان، پژواک بیان‌شان، ایجاز حرف‌هایشان و رد نگاه‌شان تا همیشه سهمی از خاطره‌تان را به خود اختصاص می‌دهد.

داوود رشیدی با وجود اینکه یک سال است از میان ما رفته و پاییز را در شهریور نزد ما آورده، اما بهار اندیشه‌اش همچنان با ماست و سهم زیادی را در خاطرات من به خود اختصاص داده است.

او رفیق ایام شبابم بود. از همان روز اول که او را دیدم پی بردم که این مرد از فرنگ بازگشته با همه فرق دارد. او رفته بود آن طرف آب و با خودش نگاه متفاوت به هنر را سوغات آورده بود. همیشه دلش می‌خواست بداند و همین میل به آگاهی به او کمک می‌کرد برخلاف آب شنا کند و در نهایت تلاش او برای آگاهی و توانایی‌اش در خلق، از او یک فرد متفاوت ساخت. می‌دانم که جای خالی او هرگز و هرگز در تئاتر، سینما و تلویزیون ما پر نمی‌شود. اما آرزو می‌کنم نگاه و اندیشه او مانا و جاودان باشد.

 محمدعلی طالبی، فیلمساز:
فروتنی‌ با صلابت آقای رشیدی


داوود رشیدی نیاز به تعریف ندارد. او یکی از شخصیت‌های ماندگار عرصه هنر است. فارغ از تخصص در بازیگری و کارگردانی و حتی بدون این دو، بعد فرهنگی شخصیت آقای رشیدی آنقدر پررنگ است که بشود از او به‌عنوان یک چهره فرهنگی قابل احترام یاد کرد. اهل مطالعه و مسلط به زبان فرانسه بود. افتاده بود و سر به زیر.  با وجود عقبه فرهنگی و سن زیاد نسبت به تیم تولید سریال «گل پامچال» خیلی متواضع بود. به یاد دارم در یکی از نماها منشی صحنه جوان سریال که به خاطر کم تجربه بودن نمی‌دانست که پای آقای رشیدی در نمای لانگ شات مشخص نیست به ایشان اشاره کرد که‌بند کفشش باز است و آقای رشیدی خیلی متواضعانه نشست و بند کفش را بست و از همان دور فقط لبخند کمرنگی زد، بدون اینکه غر بزند که بند کفشش اصلاً دیده نمی‌شود. با وجود اینکه چهره‌اش غرور و صلابت خاصی داشت اما شخصیت‌ او در نهایت فروتنی و افتادگی بود و با همه نابازیگران سریال با مدارا و خوشرویی همکاری می‌کرد. انرژی و علاقه عجیبی به کار داشت. جلوی دوربین خیلی سرخوش بود. این علاقه در رفتار و صحبتش دیده می‌شد. برای دیالوگ‌ها وقت می‌گذاشت و برای نتیجه بهتر کار همدلی می‌کرد. اگر چه کمتر با بازیگران حرفه‌ای کار می‌کنم اما ایشان از معدود چهره‌هایی بودند که با علاقه مشتاق همکاری با او بودم چرا که وقت‌شناس بود و خوش اخلاق.  در فاصله فیلمبرداری همیشه یک کتاب در دست داشت. در هر زمان که فرصتی دست می‌داد، می‌دیدیم یک صندلی گذاشته و کتاب می‌خواند. خلاصه اینکه شاخصه‌های تربیت یک خانواده فرهنگی در رفتار، گفتار و کلام او جاری بود.
 
خسرو سینایی، کارگردان:
با فرهنگ، توانا و نکته بین


پیش از آنکه داوود رشیدی عزیز را برای ساخت «هیولای درون» به همکاری دعوت کنم، سال‌ها او را از طریق نمایشنامه‌ها، فیلم‌ها و سریال‌هایی که بازی کرده بود و گاهی از طریق ملاقات‌هایی گذرا می‌شناختم و همیشه این احساس در من بود که بجز تئاترهایی که خود او در آنها کارگردانی و بازیگری می‌کرد در کمتر فیلم یا سریالی از توانایی‌های او در حدی متناسب با فرهنگ و استعدادش بهره گرفته‌اند. در فیلم «هیولای درون» نزدیک دو ماه با هم همکاری می‌کردیم و پی بردم که تا چه حد پختگی حرفه‌ای و فرهنگ و شخصیت انسانی‌اش می‌توانست برای گروه فیلمسازی نقطه اتکایی سازنده باشد. از آن پس در من احساس صمیمیت و احترامی عمیق نسبت به او شکل گرفت که همیشه امیدوار بودم بتوانم از او برای همکاری در فیلم دیگری دعوت کنم؛ امیدی که به حقیقت نپیوست. چندی پیش پس از 30 سال فیلم «هیولای درون» را در خانه هنرمندان دیدم و دوباره اعتقادم تأیید شد که کمتر بازیگری می‌توانست نقشی را که او به عهده داشت، با آن عمق و استادی جان بخشد. او هنرمندی با فرهنگ، توانا و نکته‌بین بود که یادش همیشه برایم گرامی خواهد ماند.
 
محمد صالح‌علاء، شاعر و نویسنده
مرگ شما را پس نمی‌دهد


هرکسی مجموعه‌ای از دیگرهاست. در زندگی گاهی آدمی از دیگری بیرون می‌زند. از آنها که در زندگی و کار ما مؤثر بوده‌اند یک فهرست چند نفره در حافظه ما هستند. همین حالا، اینجا نمی‌توانم از یکان یکان آنها که در زندگی‌ام مؤثر بوده‌اند نام ببرم؛ اما یکی از ایشان، هنرمند جان، داوود رشیدی بوده. برای همین حتی حالا که دیگر اینجا نیستند و در عالم ناز بسر می‌برند، یادشان در دل من رفت و آمد دارد، هر روز از دل من عبور می‌کنند، یک روز به‌هوای ابری بودن آسمان، یک‌روز به بهانه باران، یک‌روز به بهانه ورق زدن آلبوم خاطرات، یک روز به بهانه غروب خورشید، یک روز به بهانه شب مهتابی، آسمان پرستاره، یک‌روز با به ‌یادآوردن نخستین سلام و یک روز به بهانه به‌یادآوردن آخرین دیدار، در آخرین جشن تولدشان، روز چهارم تیر 1395. اینجا برای من دنیای عجیبی است؛ یکی می‌گوید برای همیشه مرا فراموش کن، یکی می‌گوید هرگز مرا فراموش نکن؛اما ما خودمان تصمیم می‌گیریم چه کسانی را برای همیشه فراموش کنیم و چه کسانی را هرگز فراموش نکنیم، من آقای رشیدی را هرگز فراموش نمی‌کنم. مایل نیستم در این یادداشت اندوه‌های خود را به‌سراغ شما بفرستم، که ما در دورانی زندگی می‌کنیم که موضوع برای غمگین‌بودن بسیار داریم. کاش بتوانم از خاطره‌های شادی آورمان بنویسم؛ البته هنگامی که می‌خواهم درباره کسانی ‌که خیلی دوستشان دارم حرف بزنم، اداره کلمات در اختیار خودم نیست. ایشان را خیلی دوست می‌داشتم، هر بار که ایشان را می‌دیدم، اول کمی غش می‌کردم، بعد شادمان می‌شدم. من از نوجوانی هر روز ایشان را می‌دیده‌ام، من یکی از کارگردان‌های زیر مسئولیت ایشان بوده‌ام بنابراین دائماً ایشان را می‌دیده‌ام، دائماً غش می‌کرده‌ام و شادمان بوده‌ام. با این همه چه خوب است که یکی از لوازم دلتنگی، گریه است. اگر در آدمی گریه‌ها نبود، با این همه دلتنگی چه می‌کردیم. گاهی خودم را در آینه می‌بینم، دریای مازندران در چشم‌هایم غرق شده؛ که سخت ‌است قدم زدن با کسی، کسانی که دیگر نیستند. من هم خودم را با گذشتن از راه‌هایی که با هم رفته‌ایم دلداری می‌دهم، به‌خودم می‌گویم، خب، من هم اگر ماندم کوی دوست را می‌بینم، اگر رفتم، روی دوست را می‌بینم، که در اینجا حتی قابلمه‌ها و ماهیتابه‌ها گارانتی دارند، ‌زندگی است که گارانتی‌ای ندارد. همین امروز، در شعر جاهد ظریف اوغلو (با ترجمه سینا عباسی هولاسو)، دست بردم، نوشتم، پیش‌ترها، تنها اتفاق سرد، زمستان بود؛ اما اکنون هم زمستان هم تابستان، سرد است. در سال‌هایی دور شده، با هم به مازندران سفر کردیم، روزی حوالی ساعت دو بعدازظهر در جاده نوشهر از جلوی خانه آقای بهروز وثوقی می‌گذشتیم، در این سو و آن سوی آن خانه، دو برج، بارو مانند بود. کنجکاو از ایشان پرسیدم، ‌شما به آن خانه رفته‌اید، اگر رفته‌اید، آن دو برج را چرا ساخته‌اند. آقای رشیدی پاسخ ندادند، من هم به احترام ایشان سؤالم را تکرار نکردم، از نوشهر گذشتیم، به منزل آقایی از دوستان آقای علی حاتمی رفتیم، غروب بازگشتیم به نشتارود، شب خوابیدیم و باز فردا، ظهر که شد راه افتادیم به سمت آمل و تصادفاً سر ساعت دو بعد از ظهر به همان جا رسیدیم. همین که روبه روی این دو برج رسیدیم، ‌آقای رشیدی که تمام راه ساکت بودند، آنجا که رسیدیم رو به من گفتند، یکی از آن برج‌ها رختشوی‌خانه و  دیگری انبار هیزم است. من با تعجب گفتم، ‌دیروز، از شما پرسیدم، شما 24 ساعت بعد جواب مرا می‌دهید، آقای رشیدی خیلی جدی گفتند، چون تو سؤال‌های عمیق و مهمی می‌پرسی، نمی‌توان بلافاصله جواب داد، باید به سؤال‌های عمیق تو و پاسخی که می‌دهم فکر کنم، از دیروز تا حالا به پاسخ سؤال تو فکر می‌کردم. شاید الان کسی به این خاطره نخندد، شاید امروز این خاطره برای کسی غیر از من جالب نباشد، اما زندگی مجموعه این یادهاست.

من خودم آن روز آنقدر خندیدم، که اشک از چشمم می‌ریخت، مثل همین حالا که این خاطره را می‌نویسم و همچنان می‌خندم و بی‌اختیار اشک از چشمم می‌ریزد، اشک‌های آدمی شور است. زیاد نیستند کسانی که، یاد کردن از آنها، موجب ریختن اشک شیرین از چشم آدمی می‌شود. من همیشه یاد ایشان را زیر بغل دارم، در همه سال‌های زندگی‌ام جایی نیست که خاطره‌ای از ایشان نباشد.
 
این مطالب نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.

 
سلام پرواز
خیرات نان
بلیط اتوبوس
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
برچسب منتخب
# ماه رمضان # عید نوروز # جهش تولید با مشارکت مردم # دعای روز هفدهم رمضان