به گزارش خبرنگار فرهنگی تابناک، ادوارد زوییک از نظر ساخت فیلمهای تاریخی، کارگردان شناختهشده و موفقی هست، اما امانتدار نیست؛ چه زمانی که «آخرین سامورایی» را سال ۲۰۰۳ ساخت و چهزمانی که دیفیانس (Difiance) را در سال ۲۰۰۸ ساخت. احتمالا اگر پای صحبت با اینکارگردان هالیوود بنشینیم، خواهد گفت «من فیلم تاریخی ساختهام اما کارم تاریخ نیست! کارم سینماست.» و با همینتوجیه کلی دروغ و تحریف وارد تاریخ معاصر ژاپن و همچنین تاریخ معاصر اروپا و جهان کرده است.
دانیل گریک در نقش اصلی دیفیانس، زمانی در آن ایفای نقش کرد که «کازینو رویال» (۲۰۰۶) و «ذرهای آرامش» (۲۰۰۸) را بهعنوان اولین و دومین فیلمهای جیمزباندیاش بازی کرده بود و دیگر کاملا مشهور شده بود. ادوارد زوییک هم که در مقام کارگردان فیلم، نیاز به معرفی ندارد. البته ذکر یکنکته درباره او بیلطف نیست و ارتباطی مستقیم با رویکرد تحریفگرایانهاش هم در «آخرین سامورایی» و هم اینفیلم دارد؛ اینکه یهودی است و در یکخانواده یهودی بزرگ شده است. ساخت چنانفیلمی را هم که بهکل در خدمت گفتمان صهیونیستی و استعمار وطنگزینانه است، به او سپردهاند که از دل و جان، اطاعت امر کرده و پای در رکاب شده است.
تاریخنگاری غربی میگوید زمان جنگ جهانی دوم، گروهی پارتیزان بهنام بلسکی در منطقهای از لهستان که امروز در خاک بلاروس است، وجود داشتهاند که با آلمانیها میجنگیدند و یهودیان را از شهر به جنگل برده و آنجا اسکان میدادند تا از خطر نابودی توسط آلمان نازی در امان باشند. یهودیان اینگروه را بهعنوان قهرمان میشناسند اما رفتارهای خشن و وحشیانه اینگروه برای آنها و طرفدارانشان چالشهایی را به وجود آورده است. داستان فیلم دیفیانس درباره اینچریکهاست و با وجود اینکه سالها پس از جنگ جهانی دوم و تشکیل کشور جعلی اسرائیل ساخته شده، نقش مهمی در توجیه و تثبیت سیاستهای استعماری رژیم صهیونیستی در فلسطین و خاورمیانه دارد.
در مطلبی که در ادامه میآید، فیلم «دیفیانس» یا «دعوت به جنگ» را با نگاه دقیقتری مرور میکنیم؛
اولیننمای فیلم، دست هیتلر است که بهصورت سلام نظامی و درود (هایل) نازیها گرفته شده و پس از ایننما، صحنههای بدبختی و آوارگی و اشک و آه مردمان روستایی یهودی در بلاروس به تصویر کشیده میشود که از خانه خود بیرون آورده و یا تیرباران میشوند یا باید وارد صف آوارگانی شوند که به زور کوچانده میشوند.
آدمهای خوب و مثبت فیلم، از اول داستان با یکخطر مهم روبروست؛ پلیس خائن که با آلمانها همکاری میکند و یهودیها را لو میدهد. اما در مقابل اینقطب منفی، کشاورز مهربانی هم هست که در انبار خود به یهودیها پناه میدهد و جانش را هم سر اینمهربانی میگذارد.
فیلم با چنیننماهایی شروع میشود و پس از چنددقیقه، تصویر توده جنازههای برهنه روی هم تلنبارشده و دختر جوانی که طاقت آوارگی و گرسنگی را نداشته و میمیرد، به آن اضافه شده و بازی دیگری با روح و روانی مخاطب انجام میشود. همزمان با اینغم و اندوه، کینه از دشمن و حس انتقام هم به شخصیتها تزریق میشود و شخصیت توبیا همانابتدای کار، شبانه به خانه فرمانده پلیس خائن میرود که با آلمانیها همکاری دارد. سر میز شام، مرد و دو پسرش را میکشد و دوباره به جنگل فرار میکند.
شخصیت توبیا با بازی دانیل گریک، یهودی بهظاهر مهربان و معقول ماجراست که نگاه مهربانی دارد و وقتی با ازیاد حضور آوارهها در جنگل و اینسوال روبرو میشود که «چهطوری اینهمه رو سیر کنیم؟» بهجای طرد و اخراج اضافهها، میگوید «آب میبندیم توی سوپ»
نویسنده فیلمنامه و کارگردان اثر، با هوشمندی و محاسبههای خود، جای تنفس و استراحت هم به مخاطب دادهاند و طبق فرمول ساخت اینگونه فیلمها، بنا نیست همه لحظات و دقایق فیلم، حاوی روایت بدبختی و آوارگی یهودیان باشد. یکی از زنگهای تفریح و تنفس فیلم مربوط به معرفی شخصیتهای جدید به خانواده بلسکی است؛ وقتی که مردی با عینک گرد وارد جنگل میشود و خود را یکروشنفکر معرفی میکند. ژرژ برادر جوشی و بیاعصاب توبیا هم میپرسد: «روشنفکر؟ این یه شلغه؟» پس از اینگفتگوها و خندهها، هم دوباره افراد آواره جدید به اردوی جنگلی آوارگان یهودی اضافه میشوند؛ دو نفر که ۲ روز است چیزی نخوردهاند و خبر از آوارگی چنددههزارنفر دیگر از مردم بیگناه توسط آلمانیها آوردهاند؛ و البته خبر کشتهشدن زن و فرزند ژرژ را؛ برای اینکه یکصحنه عاطفی و احساسی رقم بخورد و ژرژ از شدت غم و اندوه سرش را به تنه درخت بکوبد و توبیا هم او را محکم بغل کند تا بیش از این، به سرش آسیب نزند!
روند طراحیشده برای شخصیتهای فیلم Difiance اینگونه است که در عین جمعشدن کینه از دشمنان برای گرفتن انتقام، حس منطقی و مهربانی هم در کنارش رشد میکند. توبیا در یکی از سخنرانیهای حماسیاش که همان اوایل فیلم قرار دارد، خطاب به مردم (قوم یهود) میگوید «ما باید بدون آدمکشی به هدفمون برسیم. ما نباید مثل اونا بشیم!» اما ژرژ قایل به نظریه «خون در برابر خون» است. طراحی فیلمنامه هم اینگونه است که توبیا منعطف و مهربان هم در نهایت مثل ژرژ شود و برادر دیگرشان استفان هم مثل آنها آدم بکشد. پس همه شعارها و سخنرانیهای زیبا و دهنپرکن توبیا، باد هوا هستند و از اول قرار است دشمنان ملت یهود با اینویترین و حرفهای ردگمکن، از سر راه برداشته شوند!
بعد از سخنرانی حماسی و برانگیزاننده توبیا که باید انسان بود و نباید مثل آلمانها شد، دوباره نوبت به صحنههای بدبختی و بیچارگی میرسد؛ کفگیر به ته دیگ میخورد و دختر جوانی قاشقش را به ته قابلمه سوپ میکشد. دیگران هم با نگاههای معنادار و تاسفبرانگیز نگاهش میکنند. بله! خطر گرسنگی جدی است! یهودیها باید به بقا فکر کنند و جلوی گرسنگی و خطر خیانت پلیسهای هموطن خود و البته آلمانیهای حیوان ایستادگی کنند. به همیندلیل نوبت به صحنه پخشکردن یکتکهنان توسط بچهها میرسد و کوچکترین برادر خاندان بلسکی، نان خود را با یکدختر تقسیم میکند. حالا نوبت توبیاست که بهخاطر هرج و مرج به وجود آمده و نارضایتیهایی که از هر سو شنیده میشوند، دوباره شرایط را مدیریت کند و در جملاتی تاثیرگذار خطاب به جمع انسانهای مقاوم بگوید «ممکنه زیاد اینجا باشیم! به همیندلیل باید آماده باشیم!» مردم آواره در جنگل، ناراضیاند و هرکس چیزی میگوید؛ ازجمله اینکه «اینطوری نمیشه!» یا «نباید با هم بجنگیم!» و ... توبیاست که دوباره با یکسخنرانی هیجانی، نقش مبلغان قوم یهود را بازی و مردم را از گمراهی بیرون میآورد؛ با شعارهایی که روزگاری دولتمردان یهودی میدادند اما به محض اشغال فلسطین به فراموشی سپرده شدند: «انتقام ما، در زندهموندمونه! شاید مثل حیوونها شکار بشیم ولی خودمون هرگز حیوون نمیشیم!»
بعد از سخنرانی مهم و حماسی توبیا، نوبت اوست که با شنیدن خبر مرگ همسرش در فلانشهر، ضربه بخورد و بشکند. اما او که بنا نیست پا بس بکشد! نه؟ بنابراین در یکخلوت کوچک با خودش، دست به بازسازی درونی زده و برای صحنه بعدی فیلم آماده میشود؛ صحنهای که در آن پلیسها و نیروهای نازی محل اقامت جنگلیها را کشف کرده و به آن حمله میکنند. اما توبیا و چندمرد دیگر، زن و بچهها را فراری داده و خودشان بین درختها به پیشواز نیروهای مهاجم میروند و با تیراندازی و تهدید فراریشان میدهند. آن هم با اینبهانه که بهزودی شب میشود و شما نمیتوانید راه برگشت را پیدا کنید!
بعد از صحنه فراریدادن مهاجمان، شاهد یکی از نتیجهگیریهای منطقی و معمولی یهودیان هستیم. بین نیروهای مهاجم پیرمرد شیرفروشی حضور دارد که محل اقامت جنگلیها را لو داده است. اینپیرمرد چندروز پیش توسط ژرژ و دوستانش مورد دستبرد واقع شده و نصف محموله شیری که برای آلمانیها میبرده توسط جنگلیها مصادره شده است. حضور پیرمرد در بین نیروهای مهاجمی که توبیا و ژرژ و دیگران فراریشان میدهند، باعث میشود ژرژ که شخصیت جوشی و جنگجوی جنگلیهاست به ایننتیجه برسد: «ترحم مزخرفه!» با اینجمله یکقدم دیگر به زمانیکه نگاه واقعی اسرائیلیها برای غصب زمین فلسطین مشخص شد، نزدیکتر شدهایم.
حالا که مکان اردوی جنگلیها لو رفته، باید جای جدیدی پیدا کنند و برای زمستانِ در راه، پناهگاه دیگری بسازند. به اینترتیب نوبت صحنههای لانگشات حرکت مردم یهودی در صف دور و دراز و موسیقی تاثیرگذاری میرسد که ساز ویولن در آن یکهتازی میکند. یکصحنه تاثیرگذار از مهاجرت و ییلاققشلاقکردن یهود که در طول اینفیلم چندبار دیگر آن را خواهیم دید. لحظاتی بعد هم نوبت قابهای بسته و باز دوربین ادوارد زوییک است که ساختن خانههای چوبی و اردوگاه جنگلی را در چشم مخاطبش فرو، و تصویر ساختن کیبوتصها در دشتهای فلسطین و شهرکسازی استعماری اسرائیل را در یککشور دیگر برایمان زنده کند. اینمیان، شخصیت روشنفکر جمع هم که از بافت روشنفکری شهری خود جدا شده و ساختار جامعه جدید یهودیان جنگلی را پذیرفته، جمله مهمی دارد: «ما باید قوی باشیم، اما اجتماعمون مهمه!»
در یکفصل دیگر از فیلم «دعوت به جنگ» موضوع کوچاندن یهودیان از شهرها به جنگل مطرح میشود؛ یهودیانی که باید برای کار به اردوگاه کار اجباری بروند و برای آلمانیها جان بکنند و اگر نروند و به جنگل فرار کنند، به ازای هر فراریشان، ۲۰ نفر کشته میشوند. این هم یکی دیگر از آندروغهای شاخدار دستگاه تبلیغات یهودی علیه آلمانیهای خفته در گور است که نمیتوانند دروغبودنش را ثابت کنند. به هرحال، باز هم جملهای مهم در دیالوگهای فیلم گنجانده شده که پیر یهودیان مانده در شهر، باید بیانش کند و با اتخاذ نقش انسان منعطف یهودی که طی قرنها دوام آورده و سختیها را پشت سر گذاشته، میگوید: «تنها اسلحه برای ما گذشت زمانه! اگر زمان گذشت ما میبریم!» اما بیرحمی آلمانیهای فیلمهای هالیوودی که حد و حصر نمیشناسد! پس دخترهای جوان اعلام آمادگی میکنند که به جنگل کوچ کنند و بقیه مردم هم پشت سر آنها شیر میشوند و تن به اینکوچ اجباری میدهند. اولین و دومین جوان که اعلام آمادگی میکنند، بقیه هم با جمله «Me too!» تمایل خود برای نجات و زندهماندن را اعلام میکنند و یکجنبش Me too هم در اینلحظات فیلم شکل میگیرد. حالا وقتش است آقای کارگردان با نماهای باز و لانگ دوربینش، یک «فرار بزرگ» و باشکوه را برایمان تصویر کند که صف دور و دراز یهودیان دوباره از اینسمت کادر به آنسمت دیگر میرود.
جمعیت زیاد مهاجر به اردوگاه جنگلی آوارگان (به تعبیر یکی از اعضا، «جامعه مشترک جنگزدهمون») میشوند و اشیای گرانقیمتشان را مثل کمونیستها (که میدانیم ریشه عقاید مارکسیستی و کمونیستی در عقاید یهود است) در اختیار اردوگاه قرار میدهند. یکیشان میگوید «این برای مادربزرگم بود» و یکی از جوانان دستاندرکار کارهای اردوگاه هم پاسخ میدهد: «حالا برای جامعه گروه ماست.»
دوباره نوبت توبیا است که سوار بر اسب سفیدش (که چندسکانس بعدتر مجبور میشود بهخاطر گرسنگی مردم او را بکشد و گوشتش را تقسیم کند) یکخطابه حماسی دیگر را خطاب به تازهواردان ایراد کند. مخاطب آگاه و مطلع از تاریخ، میتواند اینتصویر را معادلسازی کرده و توجیه مهاجران یهودی را وقتی به فلسطین کوچانده میشدند، در آن ببیند. توبیا به تازهواردان میگوید هرکسی در اردوگاه وظیفهای دارد و «امروز دوباره زندگیای رو میسازیم که از دست دادیم. اینجا تنها مکان در بلاروسه که میتونیم آزاد باشیم. به جمع ما خوش اومدید؛ جمع جنگزدهها!»
اینبار جامعه مهاجر یهودی به جنگل، بهروزتر و هشیارتر است و به زنان آموزش استفاده از سلاح را میدهد. استفان برادر جوانتر توبیا و ژرژ هم حین آموزش، جملات تاثیرگذار و پرطمطراقی خطاب به زنان اردوگاه میگوید: «اینسلاح نیست! وسیله حفظ زندگی شماست!» بعد از اینآموزشها هم نوبت به این میرسد که عشق رخ بنماید و حایا و استفان با روش سنتی یهودیان ازدواج کنند. حایا موهایش را باز کند و یکروسری به سر کند و بعد از خواندن دعا، بساط بزن و بکوب و شادی برپا شود تا یکی از آنزنگتفریحهای فیلم را شاهد باشیم. چون بعدش قرار است زمستان سرد و سخت جنگل برسد و مخاطب با چالشها و فداکاریهای یهودیان مقاوم که در طول تاریخ دوام آوردهاند و بناست در سرمای جنگلهای بلاروس هم زنده بمانند، آشنا شود.
وقتی زمین یخ میزند و قابلمه سیبزمینیها تمام میشود، بعضی از اهالی اردوگاه در ماندن در جنگل (بهتر است بگوییم فلسطین اشغالی) شک میکنند و صحبت از برگشتن به اردوگاه کار اجباری است. اگر توجه داشته باشیم، فیلم بهطور نامحسوس دارد یهودیان مهاجر و مقیمشده در فلسطین را از مهاجرت معکوس و برگشتن به کشورهای خود بازمیدارد و میترساند. همینجاست که توبیا مجبور میشود اسب سفیدش را با تپانچه خلاص کرده و گوشتش را بین مردم گرسنه تقسیم کند. جالب است که صحنه هجوم مردم گرسنه یهودی به قابلمه غذا و تلاش برای گرفتن مقداری غذا، بیش از آنکه ما را درباره دروغ بدبختی و بیچارگی یهودیها فریب دهد، گرسنگی و غربت امروز مردم غزه را یادآور میشود.
بعد از ترسیم شرایط سخت زمستان جنگل، زنها مجبور میشوند به ماموریت تهیه غذا بروند و شخصیت لیکا با بازی الکسا داوالس (دختری که تبدیل به عشق توبیا میشود) در یکی از اینماموریتها مجبور میشود برای حفظ کیسه غذای مردمش، به یکگرگ وحشی شلیک کند. در همینقحطی و سرماست که توبیا مجبور میشود برای مطیعکردن عناصر نامطلوب جامعه جنگلیشان، آرکادیِ متمرد را بکشد و جاریبودن قانون خود را یادآور شود! بالاخره اداره کردن چنینجامعهای نیاز به نظم و انضباط دارد و طبق منطق صهیونیستها، باید جنایت هم کرد و بعضی از خودی را ساکت کرد! و باز در همین قحطی و سرمای کشنده زمستان جنگ و بین فرود آمدن دانههای برف است که شخصیت آقامعلم یکدعای مهم میکند: «خدایا، خانه ما را به ما برگردان!» که همینیکجمله حاوی معانی زیادی است که البته نیاز به تشریح و تفصیل ندارند.
میتوانیم لحظات پیشرو را پیشبینی کنیم. با آبشدن برف و یخها و نشاندادن اشعه پرتوهای آفتاب، امید به اردوگاه یهودیها میتابد و یکی از زنان درد دلش را با لیکا مطرح میکند؛ اینکه یکآلمانی به او تجاوز کرده و بچهاش در آستانه تولد است. اما طبق دستور توبیا، حاملگی در اردوگاه ممنوع است! این که کاری ندارد! اگر لیکا با توبیا صحبت کند، مشکل حل میشود و فرزند نامشروع و حرامزاده زن یهودی، نماد امید و آینده اردوگاه میشود. عشق بین لیکا و توبیا هم خودش را نشان میدهد و ما مخاطبان هم ذوق میکنیم! اما نه، زندگی بالا و پایین دارد و نباید در چنینشرایطی که هنوز در جنگل هستیم، کاملا آسودهخاطر باشیم. چون همیشه خطر وجود گشتیهای دشمن وجود دارد؛ مثل حملات گاه و بیگاهی که فلسطینیها در خاک خودشان علیه اسرائیلیها میکنند. در یکی از نگهبانیها هم بچههای کمسنوسال اردوگاه باعث اسارت یکسرباز آلمانی میشوند که مردان اردوگاه پس یقهاش را گرفته و او را در حلقه یهودیان خشمگین میاندازند. کاری که نویسنده فیلمنامه و کارگردان در اینلحظه با ذهن مخاطب میکنند جالب است؛ توجیه و مشروعیت دادن به وحشیگری صهیونیستها به اسم عدالت و انتقامجویی! در حالیکه در واقع میدانیم حقی برای انتقام وجود ندارد. اما بههرحال، وقتی مرد وحشتزده آلمانی بین حلقه زنان و مردان پرخاشجوی اردوگاه التماس ميکند که زن و بچه دارد، با اینجواب روبرو میشود که «من هم زن داشتم» یا «من هم بچه داشتم» بعد نوبت فریاد و عربدهکشی زنان و مردان یهودی با نوای «عدالت! عدالت!» میرسد و ضربات مشت و لگد و قنداق تفنگ بر سر اسیر آلمانی فرود میآیند و او قطعهقطعه میشود! ما مخاطبان هم شاهد آزادی بیان از نوع غربی (یهودی)اش هستیم؛ چون توبیا با وجود آنکه بزرگ جمع و رهبر اردوگاه است، کنار ایستاده و سکوت میکند. روشنفکر و آقامعلم هم از رفتار تند با مرد آلمانی ناراحتاند اما باقی مردم او را میکشند و پاره پاره میکنند. اینهم یکی از صحنههایی است که فیلم، خشونت و وحشیگری بلسکیها را اینگونه رفع و رجوع میکند.
اتفاق بعدی مهم فیلم دیفیانس، این است که خبر میرسد آلمانها میخواهند به اردو حمله کنند. یکفرصت خوب فیلمنامهای دیگر برای توجیه وضعیت اسرائیل! باید اینزنوبچه بیگناه را به نقطه دیگری ببرند و اردوگاه دیگری برپا کنند. مثل شرایط امروز که بالاخره روزی جغرافیایی اسراییل در فلسطین اشغالی برچیده میشود اما تفکر استعماری صهیونیستی از بین نخواهد رفت و اسرائیل را در نقطه دیگری در زمین برپا میکنند. با رسیدن خبر حمله قریبالوقوع دشمن به اردوگاه هم آقامعلم بین مردم دعا میخواند: «فرزندان هر سرزمین باید از آن محافظت کنند نه دیگران! باید از خدا کمک بگیریم!»
و در ادامه بنا میشود برنامه کوچ اجباری دوباره، بهجای تاخیر با تعجیل انجام شود و توبیاست که موسای یهودیان (نه موسای پیامبر که ما میشناسیم) قوم یهود را حرکت بدهد و داستان «خروج» را بازسازی کند. پس دوباره نوبت این شد که به موازات تصاویر ماندن و فداکاری یکعده از زن و مردها برای کندکردن سرعت پیشروی دشمن، بقیه قوم دوباره در قالب لانگشات دوربین قرار گرفته و دست به دست هم وارد عمق جنگل شوند و از جنگل هم به باتلاق و لجن برسند و مثل مردم موسی با حیرت بپرسند «توبیا حالا چیکار کنیم؟»
برای باورپذیری و محسوسشدن شخصیت توبیا، چندبار در قصه فیلم، دچار تردید میشود که یکی از آنها پس از مواجهه با باتلاق است. اینجاست که برادر کوچکترش استفان (که در مسیر فیلم از یکجوان گریان به یک پارتیزان مبارز و مدبر تبدیل شده) پس از مبارزه و جنگ با دشمنان، از جنگل بیرون میآید و نسخه نجات را میپیچد: همه کمربندهایشان را دربیاورند و همدیگر را بگیرند که باتلاق عبور کنند! اینمیان نباید خطابه مهم استفان را از قلم انداخت که در جواب ناامیدی توبیا و همراهان میگوید «هیچ غیرممکنی، غیرممکن نیست! کاری که تا الان کردیم غیرممکن بود!»
به اینترتیب قوم یهود دوباره راهی میشوند و در لانگشاتهایی که ادوارد زوییک و فیلمبردارش پیش رویمان گذاشتهاند، از آب باتلاق و لجن و علفزارهای میانش عبور میکنند تا به رودخانهای کمعمق میرسند. حالا وقت اکشن و حماسه است. آلمانیها از بین درختها پیدایشان میشود و زمان آن است که مخاطب همراه با یهودیهای زجرکشیده، دق دلش را سر آلمانیها خالی کند. کارگردان اینجای فیلمش را به تصویرکردن یکمبارزه همگانی و نهضت مقاومت مردمی اختصاص داده است که کتابخوانها و مخاطبان جدی تاریخ را یاد سازمانهای تروریستی یهودی هاگانا، اشترن و پالماخ میاندازد که هروحشیگریای را برای تشکیل کشور یهودی مجاز میدانستند. البته پیش از شروع درگیری و درآوردن پدر آلمانیها، دوباره باید اینسوال را بپرسند که «توبیا چیکار کنیم؟» و توبیا شک و تردید را کنار گذاشته و با یقین کامل بگوید «میایستیم و میجنگیم!» پس از پایان درگیری و کشتن همه آلمانیها و منفجرکردن تانکهایشان هم نوبت به اینجمله توبیا میرسد «فقط اسلحه! فقط اسلحه بردارید!» اینجمله هم یادآور اینواقعیت است که یهود بینالملل با پایان جنگ جهانی دوم، نتایج تحقیقات علمی و تسلیحاتی آلمان را بهطور کامل قبضه و مصادره کرد.
در سایه کشتن آلمانیها، دو برادر (توبیا و ژرژ) هم آشتی میکنند و ژرژ که به جمع سربازان روس ملحق شده بود، به آغوش گرم خانواده برمیگردد. بعد از آشتی و در آغوشکشیدن هم اینجمله توسط توبیا بیان میشود: «ما باید یه اردوگاه تازه بسازیم!» ژرژ چموش و نافرمان هم میگوید «هرچی تو بگی!»
به اینترتیب برای پایانبندی فیلم، قاب دوربینی که به آهستگی بالا میرود و صف دور و دراز مهاجران یهودی را نشان میدهد که به عمق جنگل میرود، با اینجملات روی تصویر همراه میشود: «آنها دو سال دیگر در جنگل زندگی کردند و در اردوگاه جدید یکمدرسه، یکمهد کودک و یکبیمارستان ساختند. و با اینکه همیشه شکار میشدند، تعدادشان افزایش مییافت.»
صادق وفایی