دادههای این گزارش حاصل گفتوگو با شماری از دهقانان و کارگران افغانستانی است و پروندهای قضائی درباره کودکآزاری یک کودک کار افغانستانی که تجربه شخصی خبرنگار است و با شکایت او در دادگاههای ایران ثبت شده است.
در این گزارش از مشاوره عدنان مزارعی، معاون بخش خاورمیانه و آسیای مرکزی صندوق بینالمللی پول و عسکر موسوی، تاریخنگار و پژوهشگر معاصر افغانستان، دانشآموخته و محقق ارشد دانشگاه آکسفورد، استفاده شده و گردآوری دادههای آن حدود یک سال زمان برده است.قندی گل از بهار تا میانه تابستان در مزارع «پَخته» (پنبه) کار میکرد.
دستان ظریف و کشیده «مادر کلان» پر از زخم کوکَلّه (غوزه پنبه) بود.ضیا خان مادربزرگ را از خاطرات پدر میشناسد و عکسی با پیراهنی نارنجی و مندرس که دامانش پر از گلهای سفید پنبه بود؛ با چشمهای کوچک و سیاهی که زیر آفتاب تیز تابستان روستایی در شمال افغانستان میدرخشید.قندی گل، عروس زیبا و دانای شیرمحمد بود که به جرم فرار از سربازی به دست کمونیستها کشته شد.ضیاخان، شیرمحمد را به یاد نمیآورد و پدرش ارجمند هرچه به یاد دارد، جلگههای باصفا و گرم بلخ است با آسمانی آبی که پر از گُدی پران (بادبادک) رنگارنگ بچهها بود.... مزارع سفید «پَخته» و عطر پنبه ماهی لذیذ قندی گل؛ ماهی زغاره که سر شب با روغن زِغِر یا همان روغن خوشبوی پنبه سرخ میکرد.ارجمند پشتههای سنگین ساقه و برگهای خشک را به یاد میآورد که تن نحیف قندی گل به دوش میکشید تا اجاق خانه را روشن نگه دارد.
او از زمستانهای سرد بلخ میگوید که چشمهایش از زیر لحاف سنگین وصله و پینه، سایه بلند مادر را میدید که کفشها و لباسهای کهنه را تعمیر میکند.ارجمند چهره زرد، استخوانی و پُر چین و شکن قندی گل و چشمهایش را به خاطر میآورد که دیگر مثل جوانی برق نمیزد و روزی در مزرعه «کوکنار» برای همیشه خاموش شد؛ کنار گلهای خشخاش.پیداکردن لقمه نانی در افغانستان، شاید سختترین کار جهان باشد؛ کشوری که قریب نیمقرن ویرانه جنگ شده و همین یک لقمه نان، سرنوشتی باورنکردنی برای کارگران رقم زده است.
قندی گل، ارجمند و پسرش ضیا خان و دوست کوچک او حسین همگی ازجمله این کارگران هستند.ضیا خان عکسی از دیواری در کابل را نشان میدهد که مردی روی آن نوشته است: «وله از بیکاری خسته شدیم».افغانستان نفت و گاز نداشت، دریا نداشت و جاده و کارخانه آنچنانی.
یک تکه زمین فقیر محصور در خشکی است در آسیای میانه.مدرسه اقتصاد و علوم سیاسی لندن در پژوهش «تاریخچه اقتصاد افغانستان» گزارش داده است که تا سال ۱۹۸۰ چیزی نزدیک به ۸۵ درصد شاغلان افغانستان، دهقان بودند، اما کشاورزی در افغانستان با کشاورزی در اروپا تفاوت اساسی دارد؛ افغانستان نه خاک حاصلخیز چندانی دارد و نه رودخانههای زیادی که بتوان در آن کشتیرانی کرد.دهقانان به اندازه سیرکردن شکم خود میکارند و گاهی کمتر از آن.افغانستان، اما بیخ گوش هند، مستعمره بریتانیا بود؛ نزدیک به آبهای گرم جنوب آسیا و همین واقعیت تاریخی، سرنوشتی تراژیک برای آن رقم زد و این کشور کوچک را چنان زمینگیر کودتا و جنگهای داخلی و خارجی کرد که دیگر کمر راست نکرد.
براساس گزارش مدرسه اقتصاد و علوم سیاسی لندن، در سال ۱۹۶۰ درآمد سرانه افغانستان فقط ۱۳ درصد میانگین درآمد سرانه جهان بود.کودتای کمونیستها و جنگ شوروی این درآمد را کمتر کرد و زمانی که دولتهای آمریکایی در کشور مستقر شدند، درآمد سرانه افغانستان تنها حدود پنج تا ۵.۵ درصد میانگین درآمد سرانه جهان بود.گزارش بانک جهانی نشان میدهد که هماکنون درآمد سرانه افغانستان حدود ۲.۵ درصد میانگین درآمد سرانه جهان است.
روزگار سیاه پنبهقصه قندی گل شاید از اینجا شروع شده باشد.... بین مزارع پنبه شمال افغانستان و ازبکستان به اندازه پیچوتاب آمودریا فاصله است. رودخانه سخاوتمند و بلندی که از کوهستان پامیر سرچشمه میگیرد و درست شبیه یک رشته نخ آبیرنگ، مرز ازبکستان را به مرزهای چند کشور دیگر میدوزد؛ ترکمنستان، افغانستان و تاجیکستان. مردم بلخ فقط با عبور از یک پل سفید به ازبکها میرسند؛ پلی که روی رودخانه مرزی بسته شده است.
مزارع پنبه، قصه مشترکی را به یاد مردم افغانستان و ازبک میآورد؛ قصه روسیه و اشغال سرزمین.پس از انقلاب روسیه در سال ۱۹۱۷، این کشور بخش زیادی از آسیای میانه را اشغال کرد و افغانستان مانند دیواری بین هند، مستعمره بزرگ بریتانیا و کشورگشاییهای روسیه باقی ماند.کارخانههای بافندگی روسیه سردسیر، نیاز به پنبه داشتند و این کشور بنا داشت پنبه مورد نیاز خود را از آسیای میانه به دست آورد.سرآغاز کشت صنعتی پنبه در ازبکستان از اینجا رقم خورد. روسیه، کشاورزی ازبکستان را تکمحصولی کرد، تا آنجا که ۷۰ درصد پنبه روسیه از ازبکستان تأمین میشد. کشاورزی تکمحصولی، ازبکستان را گرفتار فرسایش شدید خاک و رشد مصرف آب در بیابانهای آسیای میانه کرد و رودخانههای منطقه و دریاچه آرال تقریبا خشک شد.
اعتراض مردم ازبک به کشت تکمحصولی پنبه و خشکشدن دریاچه آرال مجازات سنگینی داشت؛ آنقدر که فیضالله خوجایف، رئیس سابق دولت ازبکستان، در اتحاد جماهیر شوروی به همین جرم اعدام شد.این تمام ماجرا نبود و روسیه مردم ازبک را وادار به کار اجباری در مزارع اشتراکی پنبه کرد. زبان آنها را تغییر داد و مسلمانان را سرکوب کرد.کمی آن سوی مرز، جایی که آمودریا تن سرزمین ازبکستان را با افغانستان به هم میدوزد، قصه مشابهی رقم خورد. سربازی که نمیخواست سرباز باشدیکی از گرفتاریهای همیشگی افغانستان و شوروی که قلمرو خود را تا مرز افغانستان کشیده بود، تقسیم آب در حوضه آمودریا بود.پژوهش مدرسه اقتصاد و علوم سیاسی لندن توضیح میدهد «اتحاد جماهیر شوروی اغلب در مذاکرات بهعنوان قلدر ظاهر میشد.
طبق توافق تاشکند در سال ۱۹۸۷، افغانستان با ۲۷ درصد از جریان سالانه آب در خاک خود، تنها به هفت درصد از آب رودخانه دسترسی داشت».این گرفتاری، دهقانان فقیر افغانستان را فقیرتر میکرد. با این حال ماجرای افغانستان و شوروی به همینجا ختم نمیشد و زمان درازی پیشازآن، افغانستان مورد طمع روسیه بود.افغانستان میتوانست مسیر دسترسی روسیه به آبهای گرم جنوب باشد؛ آن هم درحالیکه رقیب آن، بریتانیا بر آبهای جنوب آسیا مسلط شده بود. شاید از همینجا بود که پای روسیه به افغانستان باز شد؛ بیخ گوش هند، مستعمره بریتانیا.اما قندی گل، شوروی و کمونیستها را از انقلاب ثور در سال ۱۹۷۸ به یاد داشت. او در زمان ظاهرشاه کمسنوسال بود و خاطرات کمرنگی را به یاد میآورد.
ظاهرشاه در افغانستان مدرسه و دانشگاه ساخته بود و علاقهمند بود راه و کارخانه بسازد، اما میگفتند دست شاه خالی است و پول ندارد. سرانجام شاه به دست پسرعمویش ژنرال محمدداوود خان، سرنگون شد. آن زمان مردم کوچه و خیابان میگفتند که شوروی به بهانه آموزش سربازان، در ارتش شاه نفوذ کرده است و داوود خان اولین رئیسجمهوری افغانستان شد. مدت کوتاهی بعد در میانه بهار بود که ژنرال محمدداوود خان و ۱۸ نفر از اعضای خانوادهاش، به طرز فجیعی به دست حزب دموکراتیک خلق افغانستان و با پشتیبانی شوروی کشته شدند و کمونیستها علنی قدرت را به دست گرفتند.قندی گل گفته بود که در آن سالها افغانستانیهای زیادی برای تحصیل به شوروی میرفتند و کمونیست میشدند.
شهریها کمونیستبودن را نشانه مدرنیته و روشنفکری میدانستند و دهقانان کمونیستها را بیبندوبار و کافر توصیف میکردند.همان روزها، پیشخوان چایخانههای شهری و دکههای کابل پر از عکسهای رهبران کمونیست افغانستان بود، اما بسیاری از سربازان روستایی از ارتش افغانستان فرار میکردند تا مجبور به جنگیدن برای «کافرها» نشوند.
شیرمحمد، شوهر قندی گل یکی از این سربازان فراری بود که دستگیر و کشته شد. «نمیدانیم برای چه جنگ شد»بعد از کشتهشدن شیرمحمد، قندی گل برای همیشه عزادار معشوق ماند و با کارکردن در مزارع پنبه مردم، شکم سه طفل خرد را سیر میکرد.کار در مزارع پنبه سخت و طاقتفرسا بود و بیشتر دهقانان همیشه فقیر بودند. سود اصلی پنبه نصیب دلالها و تاجرهای خارجی میشد و پول چندانی برای کشاورزان نمیماند.هرچند که آن زمان کشت صنعتی پنبه در روستاهای شمال افغانستان شروع شده بود و مزارع پنبه سال به سال بزرگ و بزرگتر میشد.در سال ۱۹۷۶ نزدیک به ۱۲۸ هزار هکتار مزرعه پنبه در افغانستان وجود داشت و تنها در مدت پنج سال به ۱۸۸ هزار هکتار رسید.قندی گل «فابریکات نختابی و تکهبافی» (کارخانههای نساجی) را به یاد داشت که یکییکی در افغانستان ساخته میشد، اما بیشتر پنبه کشاورزان به شوروی صادر میشد.آن روزها از شهرهای بزرگ مدام خبر کودتاهای خونین کمونیستها، اعدام و گورهای دستهجمعی در تپههای نزدیک کابل و زندانها شنیده میشد و قندی گل خبر حمله شوروی به افغانستان را یک روز سرد زمستان از رادیو شنیده بود.
دهقانان نمیدانستند که چرا شوروی به افغانستان حمله کرده است؛ آنهم وقتی که در افغانستان، دولتهای کمونیستی سر کار بود.بسیاری از آنها هنوز هم میگویند که نمیدانند شوروی از جان افغانستان چه میخواست؟ قتل درختان پسته وحشیپیشروی شوروی در آسیای میانه، حضور آمریکا در افغانستان را جدی کرد و ناگهان بسیاری از دهقانان و روستاییان مذهبی مسلح شدند تا به جنگ کمونیستها بروند. آنها نام خود را مجاهدین گذاشته بودند.وضعیت کابل آشفته بود؛ درهای زندان شکسته بود و خلافکاران و سارقان فرار کرده بودند، دیگر سارندوی یا نیروی امنیتی در شهر نبود. خلافکاران و گروهگروه آدمهای دیگر به اسلحهخانهها حمله کرده و مسلح شده بودند.
از آن سو مجاهدین مسلح از گوشه و کنار کشور به کابل میآمدند؛ بیشتر آنها روستاییانی بودند که گفته میشد از طریق پاکستان و قدرتهای منطقه آموزش دیده و اسلحه و مهمات آمریکایی به دست آورده بودند.هر گوشه شهر به دست گروهی مسلح افتاده بود؛ یکی خود را از حزب وحدت معرفی میکرد و آن یکی از حزب حرکت و دیگری از فرقه ۵۳. شهرها یکییکی سقوط میکرد و روستاها زودتر از شهرها.مجاهدین مزارع پنبه را از بین بردند، حیوانات را کشتند و فابریکات نختابی و تکهبافی ویران شد. جنگنجوها به درختان پسته وحشی در بادغیس هم رحم نداشتند و آنها را از ریشه درآوردند.با این حال رسانههای آمریکایی مینوشتند که مجاهدین قهرمان هستند و بساط شوروی را در هم پیچیدهاند، اما این افغانستان بود که ویرانه میشد و مردم غیرنظامی بودند که دستهدسته کشته میشدند.
جنگ ۱۳ سال طول کشید؛ از ۱۹۷۹ تا ۱۹۹۲ میلادی. شوروی همزمان، گرفتار مشکلات داخلی بود و نزدیکشدن فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، پای روسها را از افغانستان برید.پس از جنگ، کارخانهها خراب و مزارع پنبه به خاک و خون کشیده شده بود. راهها ناامن و تجارت متوقف بود و مردم شغلی برای ناندرآوردن نداشتند. گرسنگی بیداد میکرد و دهقانان زیادی جان دادند.مزارع پنبه کمکم به مزارع کوکنار تبدیل شد و میانه تابستان، دیگر رنگ سفید مزارع پنبه جای خود را به رنگ بنفش گلهای خشخاش سپرده بود. آمار وزارت زراعت افغانستان نشان میدهد که در آن سالها مساحت مزارع پنبه تقریبا یکچهارم شد. مرگ در کنار گلهای خشخاشقندی گل حالا تا غروب به جای غوزههای پنبه، غوزههای خشخاش را تیغ میزد و به جای آنکه دامانش پر از گلهای سفید شود، دستانش از شیرهای کدر، سیاهرنگ میشد.
بوی تریاک در هوای مزرعه میپیچید و مست و خمار میکرد. محال بود در زمینهای کوکنار کارگری کنی و معتاد نشوی. در روستاهای بلخ، تقریبا تمام دهقانان و کارگران گرفتار اعتیاد بودند و قندی گل با چهره زرد استخوانی و چشمهایی که در کاسه سر خشکیده بودند، روزی در مزرعه کوکنار جان داد؛ کنار گلهای بنفش خشخاش.ارجمند از پدرش شیرمحمد تنها تصویر کمرنگی به خاطر میآورد؛ مردی قدبلند با گونههای استخوانی و چشمانی که همیشه میخندید و جای لبها را پر کرده بود؛ لبهایی که زیر یک سبیل سیاه و پرپشت دیده نمیشد.
از مادرش قندی گل اما؛ هزاران و شاید میلیونها تصویر در ذهن داشت؛ از دستان ظریف و کشیده او که همیشه زخمی بود، از صدای آرامشبخش و مهربانش وقتی که آواز میخواند یا قهقهه خندههایش وقتی که قصه جن و پری تعریف میکرد و به شوخی بچههایش را میترساند و آنها را زیر لحاف سنگین وصلهدار پنهان میکرد.ارجمند به یاد میآورد که قندی گل تا نیمهشب به خانه نیامد و او و دو برادر کوچکش از ترس تا صبح نخوابیدند و با هر زوزه سگها قلبشان آنقدر تند میتپید که نزدیک بود از دهانشان خارج شود.
آفتاب که از دریچه روی دیوار کاهگلی پنجه کشید، سه پسر یک نفس تا مزرعه کوکنار دویدند و قندی گل را با چشمهای خاموش و سرد، اما پلکهای باز پیدا کردند. ارجمند همان جا برای همیشه از مزارع کوکنار متنفر شد و همراه گروه کوچکی از روستاییان جوان بلخ، راهی ولایت نیمروز شد تا قاچاقی به ایران برود. نرسیده به بهشت!یکی از روزهای آخر تابستان ساعت ۱۱ صبح قاچاقبران ولایت نیمروز آنها را به مرز پاکستان بردند و قاچاقبران بلوچ آنها را به کوه مشکل در نزدیکی مرز ایران رساندند. پیادهروی جانکاه در صخرهها و شکافهای کوه خشک و بیآب و علف شروع شد.صدای شلیک گلوله از سمت مرزهای ایران میآمد؛ از ایستگاههای بلند دیدهبانی. با هر شلیک گلوله، مهاجران روی زمین دراز میکشیدند؛ روی سنگهای تفتیده از آتش خورشید.
بعد از ۱۸ ساعت پیادهروی به صخرهای بلند رسیدند که در پسِ آن ایران به چشم میآمد؛ پیشاپیش گروه مردی حرکت میکرد که گهگدار آواز «ملا ممدجان» را سر میداد. پنجههای خاکآلودش را به صخره گرفت و خود را بالا کشید و تا چشمانش به مزارع سبز و درختهای سر به فلک کشیده آن سوی مرز افتاد سرش را برگرداند و به همراهانش گفت «به بهشت رسیدیم»، هنوز سر خود را برنگردانده بود که گلولهای کور از مرز آمد و سینهاش را شکافت و او، چون کبوتری غرق در خون بالای صخره میلرزید و چشمان بازش رو به آسمان خاموش شد؛ درست شبیه چشمان قندی گل.ارجمند در زابل دهقان شد؛ منطقهای کوچک در ایران و نزدیک مرزهای افغانستان. زابل زیبا بود و رودخانه هیرمند مثل نخی آبیرنگ از میان آن میگذشت.
رودی که از کوه بابا در افغانستان میآمد و تن ایران را به تن افغانستان میدوخت؛ درست شبیه آمودریا و بلخ.او در یک مزرعه گندم کار میکرد؛ گاهی هندوانه و خیار و گوجه میکاشت و گاهی ماش. گاهی اوقات به ماهیگیری میرفت و از هیرمند ماهی کپور میگرفت یا ماهی سفید. زابل او را یاد مزارع پنبه بلخ میانداخت و پنبه ماهی.ارجمند در زابل به دختری ایرانی دل باخت و ضیاخان به دنیا آمد، اما در ایران نتوانست برای ضیاخان شناسنامه بگیرد و این یعنی پسرک نمیتوانست به مدرسه برود. ارجمند مهاجر غیرقانونی بود و بعد از سه بار دستگیری و اخراج از ایران، تصمیم گرفت برای همیشه به افغانستان برود. مراجان مادر ایرانی ضیاخان میترسید به افغانستان برود و مادر و پسرک در ایران ماندند. تبعید به انبار زبالهارجمند با پول کارگری در ایران، یک موتَر (خودرو) خرید تا در ولایت نیمروز افغانستان مسافرکشی کند. بعد از خروج شوروی از افغانستان، افغانستان هنوز درگیر جنگ بود و مجاهدین به گروههای مختلف تقسیم شده و برای بهدستگرفتن قدرت میجنگیدند تا اینکه طالبان به قدرت رسید.
اعدامهای صحرایی، ممنوعیت تحصیل برای دختران و ممنوعیت موسیقی و... تنها شماری از قوانین سختگیرانه طالبان بود.همان زمان اسامه بن لادن و گروه القاعده وارد افغانستان شده بودند و افغانستان برای عروس ایرانی ارجمند ترسناک شده بود. ضیاخان تنها یک سال داشت و هربار ارجمند رنج مسیر صعبالعبور و خطرناکی را به جان میخرید تا طفل و معشوقه را ببیند و باز گرفتار و اخراج میشد.ارجمند قبل از شروع جنگ آمریکا و افغانستان در نیمروز تصادف کرد و جان باخت.
ضیاخان نتوانست در ایران به مدرسه برود. وقتی او خیلی کوچک بود زیاد نام اسامه بن لادن و القاعده را میشنید.اسامه بن لادن که روزی روزنامهای انگلیسیزبان، او را قهرمان خوانده بود، به سفارتخانهها و کشتیهای آمریکایی حمله میکرد. بعد از برچیدهشدن بساط کمونیستها؛ مجاهدین، آمریکاییها و اروپاییها را کافر میدانستند.ضیاخان خبر حمله ۱۱ سپتامبر به برجهای دوقلوی منهتن و نام القاعده را از رادیوی کوچکی در یک نانوایی زابل شنید.
این خبر مقدمه جنگ دیگری در افغانستان شد. حکومت طالبان سرنگون شد و آمریکا اعلام کرد که میخواهد در افغانستان دولت مدرن و دموکراسی سر کار بیاورد.آمریکا سدهای متعددی در افغانستان ساخته بود تا جریان آب را محدود به مرزهای افغانستان کند. رگ آبی هیرمند خشکید و آن نخ آبی که تن افغانستان را به ایران میدوخت، گسست.ضیاخان همیشه فکر میکرد مانند پدر و مادر کلان خود دهقان شود، اما وقتی او به سنی رسید که دست راست و چپ خود را تشخیص دهد، مزارع زیبای زابل یکی یکی خشک شدند و از آبگیرها و نهرهای کوچک و بزرگ، زمینی تفتیده به جا ماند که رگههای سفید نمک روی خاک آن خشکیده بود و زیر آفتاب درخشش کورکنندهای داشت.
او توفانهای شن زابل را به یاد میآورد که موها، چشمها و نفس آدمها را پر از گرد و غبار میکرد. زمینهای کشاورزی و باغهای سوخته از کمآبی، زابل را درست شبیه بلخ گرفتار بیکاری کرد.ضیاخان شنیده بود تهران بهشت زباله است و تصمیم گرفت برای درآوردن یک لقمه نان راهی بهشت زباله شود. گورستان غریب کودکان مهاجراو صبح تا نیمهشب، سطلهای بزرگ زباله را زیر و رو میکرد. دستهایش بارها با تیغ و شیشههای شکسته بریده بود، شانههای کوچکش زیر سنگینی بار گونیهای بزرگ زباله خم شده بود و زانوهایش همیشه درد میکرد.سالها کارکردن در زبالههای بدبو و متعفن باعث شد ضیاخان در جوانی دچار هپاتیت ب شود. برای همین صورت و چشمهای او همیشه زرد بود. او در انبار دیده بود که وقتی بچه کوچک افغانستانی روی پشته زباله عمیقا به خواب رفته بود، موشهای بزرگ و سیاه تهران، انگشتان پایش را جویدند.ضیاخان، حسین نظری را در همین انبار دیده بود.
پسربچهای ریزنقش با موهای سیاه که همیشه سیخ میماند و صورتش را بانمک نشان میداد. ضیا خان به یاد دارد که حسین زورش نمیرسید گونیهای زباله را بردارد و همیشه بهخاطر آنکه گونیها را روی زمین میکشید از سوی صاحب انبار تنبیه میشد.شهرداری تهران، تفکیک زباله و بخشی از رفتگری شهر را به پیمانکاران خصوصی داده بود و آنها کودکان زبالهگرد زیادی را در انبارهای تفکیک زباله و برای رفتگری شهر استخدام کرده بودند
.بیشتر این بچهها افغانستانی بودند و تک و توک بچههای پاکستانی بین آنها وجود داشت.بسیاری از آنها مثل ضیاخان، شناسنامه و اوراق هویتی نداشتند یا از مهاجران غیرقانونی بودند. برای همین ممکن بود زیر خروارها زباله بمیرند و هیچکس آنها را پیدا نکند.ضیا خان نزدیک به ۱۰، ۱۲ سالی از حسین بزرگتر بود و فکر کرد شاید بهتر باشد به جای انبار زباله، رفتگر شوند.رفتگرها لباسهای تمیزتری داشتند و موقع برداشتن زباله دستکش میپوشیدند. آنها میتوانستند همراه پیمانکاران، سوار موتورسیکلت شوند و پیاده تا محلههای شهر نروند. رفتگرها زبالهها را با جارو جمع میکردند و پیمانکاران از آنها عکس و فیلم میگرفتند تا برای نماینده شهرداری ارسال کنند و پول بگیرند.او یک روز این تصمیم خود را با حسین در میان گذاشت، وقتی که صاحب انبار، حسین را به سختی با کمربند چرمی کتک زده بود و او تا صبح گریه میکرد.
سراب دموکراسیقرار شد ضیاخان و حسین کوچههای محله نواب تهران را جارو کنند؛ آنها ظهرها زیر یک پل روگذر و کنار توالت عمومی استراحت میکردند. ضیاخان و حسین بعد از مدتها لباس تمیزی به رنگ نارنجی پوشیده بودند. لباسهای رفتگران برای جثه کوچک حسین، زیادی بزرگ و گشاد بود؛ آستینها و پاچههای شلوار را چند لایه تا کرده و بالا زده بود.در ایران کار کودکان زیر ۱۵ سال غیرقانونی است، اما این قانون برای فقرا و بچههای مهاجر، آن هم مهاجر غیرقانونی چندان جدی گرفته نمیشود.نه فقط لباسها که جاروی حسین هم بلند بود؛ یک بار ضیاخان به او گفته بود جارویش شبیه جاروی جادوگران است و میتواند روی آن بنشیند و پرواز کند و حسین بلند بلند خندیده بود.حسین شوخی و طنز دوست داشت و گاهی موقع جاروکردن خیابانها، سرخوشانه سوت میزد.ضیاخان چیز زیادی از حسین نمیدانست.
فقط میدانست که خانواده حسین زمان برگشت طالبان به ایران فرار کردهاند؛ تابستان چهار سال پیش.دونالد ترامپ؛ رئیسجمهوری آمریکا، در اولین دوره ریاستجمهوری خود گفته بود که دیگر حاضر نیست پول مالیاتدهندگان آمریکایی را خرج افغانستان کند و تحلیلگران میگفتند حضور آمریکا در افغانستان، باعث تأمین امنیت چین، روسیه و ایران شده است و آمریکا از مهار تروریستهای مسلح و مسلمانان افراطی این منطقه سودی نمیبرد.جو بایدن، رئیسجمهوری بعدی گفته بود که مأموریت ۲۰ساله آمریکا در افغانستان تمام شده و تنها منافع ملی آمریکا در افغانستان این است که از آنجا به آمریکا حمله نشود.بعد از این اخبار قدرتهای جهانی و منطقه، در دوحه قطر نشستهای متعددی با طالبان برگزار کردند و کسی دقیقا نفهمید که پشت درهای بسته آن نشستها چه گذشت؟
بایدن بهسرعت ۱۲۰ هزار آمریکایی را از افغانستان خارج کرد. اشرف غنی، آخرین رئیسجمهوری افغانستان، چمدان را بست و از کشور خارج شد و ارتش افغانستان بدون هیچ مقاومتی، شهرها را یکییکی تسلیم طالبان کرد.برخی رسانههای آمریکایی مینوشتند که افغانستان دموکراسیپذیر نیست و آمریکا در آنجا شکست خورده است. جامانده از هواپیمای نجاتگوشی موبایل مردم ایران و افغانستان پر از تصاویر طالبان بود که با شلوارهای گشاد، دستار و عمامه و ریشهای بلند، سوار بر موتورسیکلت ویراژ میدادند و کمربند ضخیمی از فشنگ به کمر بسته و اسلحهها و پرچمهای سفید را در هوا تکان میدادند.آنها تا مرز اسلامقلعه آمدند و حتی مردم روستاهای مرزی ایران را ترساندند.
ضیاخان میگوید حسین و خانوادهاش برای سوارشدن به آخرین هواپیمای آمریکایی رفته بودند. قرار بود آمریکا فقط کارمندان دولت و نظامیهای افغانستان را ببرد و دهقانان و مردم عادی در این هواپیما جایی نداشتند. بااینحال، بسیاری از مردم، از راههای دور و نزدیک به کابل آمده و خود را به میدان هوایی رسانده بودند تا سوار هواپیمای آمریکایی شوند و از دست طالبان فرار کنند.جمعیت زیادی از دیوار میدان هوایی بالا میرفتند و سیگارفروشی در نزدیکی فرودگاه، بساط خود را رها کرد و توانست به زور وارد آن هواپیما شود.درهای آخرین هواپیمای نجات بسته شد و جمعیت زیادی به باله و بدنه هواپیما چسبیدند، اما هواپیما از زمین بلند شد.ضیاخان میگوید: «برای خلبان آمریکایی هیچ اهمیتی نداشت که آنها انسان هستند. اگر تنها با یک آمریکایی این رفتار میشد، آمریکاییها سکوت میکردند؟!».
حسین کوچک بود و خانواده او نتوانسته بودند از دیوار میدان هوایی بالا بروند. آنها از آن سوی دیوار بلند، آخرین هواپیما را دیدند که به آسمان رفت و دور و دورتر شد. در جستوجوی یک لقمه نانافغانستان هنوز نه کارخانه چندانی داشت، نه راه درستوحسابی و نه تجارت پررونقی. افغانستان واردکننده بزرگ مواد غذایی و تمام کالاهای ضروری از ایران و پاکستان بود.در تمام سالهایی که آمریکا در افغانستان بود، سدهای بزرگی ساخت تا مردم آنجا کشاورزی کرده و غذای خود را تولید کنند. این کمک میکرد تا مردم افغانستان برای سیرکردن شکم خود مجبور به دریافت کمکهای بینالمللی و پول مالیاتدهندگان آمریکایی نباشند. اما این کمک نقدی، دولتهای افغانستان را فاسد کرد. در این کشور کوچک فقیر و توسعهنیافته، پول نقد حکم کیمیا را داشت.از آن سو، کشت کوکنار سراسر افغانستان را مسموم کرده بود.
اعتیاد و بیکاری بیداد میکرد و مردم روی دیوار شهر بزرگی مثل کابل نوشته بودند «وله از بیکاری خسته شدیم». در شهرهای کوچک و روستاها که دیگر جای خود داشت.با خروج آمریکا از افغانستان و برگشت طالبان، کمکهای بینالمللی محدود شد و قحطی و سوءتغذیه گریبان شهرهای بزرگ و کوچک و روستاها را گرفت. حسین و خانواده نظری تنها برای یک لقمه نان راهی ایران شدند.ظهر تابستان ۱۴۰۳ دقیقا ۱۰ شهریور ساعت سه بعدازظهر بود که پروین به بالکن خانهاش آمد تا به گلدانهای شمعدانی و حسنیوسف آب بدهد. بالکن خانه او در محله نواب، مشرف به کوچهای خلوت و باریک به نام یوسفزاده بود. او ناگهان نگاهش به مرد جوان پیمانکار شهرداری افتاد که در گوشهای لباس حسین را از تن او درآورده و بدن او را لمس میکند و حسین همچون کبوتری کوچک و کمجان، برای خلاصی از دست او تقلا دارد.پروین دستپاچه دخترش را صدا میکند و او را به بالکن میکشاند. اولین راهحلی که به ذهن آنها میرسد،
تماس با پلیس است.پلیس توضیح میدهد رسیدن نیروهای گشت زمانبر است و بهترین راه تماس با تلفن ۱۳۷ شهرداری است. یک تکه زمین فقیراپراتور شهرداری، اما در مقابل گزارش کودکآزاری، رفتار غیرمنتظرهای نشان میدهد و میگوید سخت نگیرید، شاید پیمانکار «مشغول دلجویی از کودک» بوده است.پیمانکار، اما حسین را سوار بر موتور خود میکند و میبرد. تماس با چند اپراتور دیگر شهرداری و پیگیری آنها از سازمان مرکزی شهرداری و شهرداری منطقه ۱۰ بینتیجه است و شهرداری فقط با گفتن این جمله که «پیگیری میکنند» ماجرا را تمامشده میداند.
رضا شفاخواه، وکیل و فعال حقوق کودکان، پیشنهاد میکند پروین و دخترش مریم شکایتی طرح کرده و ماجرا را به دادگاه بکشانند تا بتوان کودک را از دست پیمانکار نجات داده و به مددکاران اجتماعی و نهادهای خیریه سپرد.فرایند قضائی در ایران طولانی و کشدار است و گزارش تجاوز، حتی از سمت قربانی، نیاز به شاهد دارد. این در شرایطی است که وکلا منتقد این قانون هستند و میگویند بیشتر جرائم تجاوز در خفا انجام میشود و شاهدی برای آن وجود ندارد. درباره ماجرای حسین یک مشکل دیگر هم وجود دارد و آن اینکه شهادت زنان به اندازه شهادت مردان معتبر نیست و شهادت دو زن به اندازه شهادت یک شاهد مرد معتبر است و گزارش تجاوز حداقل نیاز به دو شاهد دارد.مریم برای جمعکردن ادله به تمام خانههای خیابان یوسفزاده سر میزند تا بداند آیا دوربین خانهای تصاویر را ضبط کرده است.
بیشتر خانهها دوربین ندارند یا شعاع دید دوربین به محدوده اتفاق نمیرسد.در میانه کوچه یوسفزاده و کنار یک باغچه باریک، پارکینگ محلی کوچکی است که پاتوق آقای م (به دلیل ملاحظات امنیتی نام کامل درج نشد) راننده تاکسی است.او به مریم میگوید کودک رفتگر را میشناسد، اما اسم او را نمیداند. راننده توضیح میدهد که قبلا رفتارهای جنسی پیمانکار را با کودک دیده است.راننده تاکسی حتی محدوده استراحت رفتگران آن منطقه و کودک را میداند؛ یک محوطه کوچک و کثیف زیر پل روگذر و کنار توالت عمومی.راننده از کودک و پیمانکار و موتورسیکلت او عکس میگیرد. شهرداری اصرار دارد که کودک بالای ۱۸ سال دارد تا گرفتار قانون منع کار کودکان نشود، اما حسین در عکسها آنقدر کوچک است که لباسهای رفتگری در تن او گشاد و جارو برایش بلند است.بالاخره ابلاغیه شکایت به دست شهرداری میرسد و دادگاه از کلانتری محلی خواسته است مالک موتورسیکلت را با شماره پلاک شناسایی کند و به شهرداری حکم کرده که نام پیمانکار و کودک را به دادگاه اعلام کند.
مهاجران گرفتار جنگ دوبارهقبل از پاسخ شهرداری، پیمانکار از محله غیب میشود و حسین با پیمانکار دیگری سر کار میآید.پروین روزی او را در حال سوتزدن و جاروکشیدن میبیند و نامش را میپرسد. نام کودک حسین نظری است. میگوید ۱۲ساله است و موبایل ندارد.وقتی پروین میخواهد نشانی خانه کودک را بگیرد، سروکله پیمانکار جدید پیدا میشود و بدون ردوبدلشدن حرف دیگری، کودک را با خود میبرد.پروین و مریم نگران هستند با نزدیکشدن به کودک، شهرداری او را به منطقه دیگری بفرستد و حسین در جمعیت هشت میلیون نفری تهران گم شود.
راننده تاکسی هم توصیه میکند که آنها بیشتر از این در محله پرسوجو نکنند؛ چون ممکن است تهدیدی از سوی پیمانکار متوجه دو زن شود.کلانتری نام پیمانکار را به وکیل پرونده اعلام میکند؛ یاسر ۲۷ساله و اهل استانی کوهستانی در شمال غربی ایران.پرونده پاییز همان سال به مجتمع قضائی شهید مطهری در یافتآباد ارسال میشود و دادیار، بدون احضار متهم، فقط شاکی، شاهد و وکیل آنها را فرمیخواند و حکم در پایان سال صادر میشود؛ تبرئه متهم و منع تعقیب او به دلیل نبود ادله کافی!وکیل، پرونده را به دادگاه تجدیدنظر ارسال میکند.
قانون حمایت از کودکان و نوجوانان در ایران کمتر از ۱۵ سال قدمت دارد و رضا شفاخواه امیدوار است بتواند با کمک این قانون، حسین نظری را از آن شرایط نجات دهد.دادگاه تجدیدنظر، پرونده را به دادگاه دیگری یعنی دادگاه کیفری دو مجتمع قضائی بعثت ارسال میکند؛ استعلامهای پرونده و ادله دوباره باید ارسال شود.نزدیک به ۹ ماه از ماجرا گذشته است و این بار جنگی دیگر در ایران شروع میشود. ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ مردم ایران ناگهان از خواب شبانه بیدار شده و فهمیدند که اسرائیل حمله کرده است. مردم گیج هستند؛ هیچ آژیر خطر و هشداری نبوده و هیچکس نمیداند کجا پناه بگیرد.شبها آسمان تهران پر از ریزپرندهها و موشکهایی است که مثل گلههای بزرگ حشرات قرمز به نظر میرسند و پشتبند آن صدای شلیک و انفجار و دود سفید است.
تهران بهسرعت خالی از جمعیت میشود، اما هیچکس نمیداند حسین ۱۲ساله آن شبها و روزها چه حالی داشت.ستوان سرافراز از کلانتری محلی تماس میگیرد تا پیگیر پرونده حسین باشد. وقتی حرف میزند، صدای شلیک بی امان پدافند هوایی شنیده میشود.
این بار، اما اورژانس اجتماعی برای تهیه گزارش محلی و مصاحبه با ساکنان کوچه یوسفزاده امروز و فردا میکند.زمان زیادی از اتفاق گذشته است و مردم ایران در شرایط جنگی به سر میبرند. مریم مطمئن نیست که آن ظهر خلوت ۱۰ شهریور سال گذشته را اهالی کوچه یوسفزاده به خاطر میآورند یا نه.در اخبار تلویزیون و رسانههای ایران مدام حرف از جنگ است. هرچند جنگ در ایران ۱۲ روز بیشتر طول نمیکشد و آمریکا فقط با یک پیام شفاهی، آتشبس جنگ ایران و اسرائیل را اعلام میکند.
در زیرنویس برنامههای تلویزیونی ایران مینویسند که پلیس تعداد زیادی جاسوس اسرائیل را دستگیر کرده است و تصمیم گرفته گروه بزرگی از افغانستانیها را رد مرز کند.دولت صدها هزار افغانستانی را در کوچه و خیابان، مترو، نانوایی و موقع گلکاری در باغچههای شهر دستگیر کرده و اتوبوس اتوبوس از مرز دوغارون به افغانستان میفرستد.
در اخبار نوشتهاند بعضی بچهها بدون والدین رد مرز شدهاند و اتوبوس مهاجران ردمرزشده، در هرات آتش گرفته و تعداد زیادی سوختهاند.در اخبار نوشتهاند تعداد زیادی از مردم سیستانوبلوچستان با آب، غذا و میوه به بدرقه مهاجران رفتهاند. همان استان ایران که با نخ رنگباخته رود هیرمند به افغانستان وصل میشود و ضیاخان دورگه در آنجا متولد شده بود.حسین بعد از جنگ دیگر به کوچه یوسفزاده نیامد؛ نه حسین آمد و نه دیگر ضیاخان زیر پل روگذر کنار توالت عمومی دیده شد.آنها در حالی از محله نواب ناپدید شدند که پرونده حسین همچنان در دادگاه باز بود و سرانجام مردی به نام نظری از شرکت پیمانکار شهرداری با مریم تماس گرفت و گفت حسین نظری به افغانستان رد مرز شده است و «البته من با آن نظری نسبتی ندارم و ایرانی هستم».
مریم شکرانی/شرق