بازدید 16325
حاتمی کیا:

ما را بعنوان منافق گرفتند و می خواستند...

خاطره حاتمي‌كيا در اين كتاب با عنوان «شهر آلوده است» مربوط به عمليات «مرصاد» است. حاتمي كيا دراین کتاب مي گويد: «مرصاد» عملياتي بود كه بعد از پذيرش قطعنامه واقع شد . شرايطي كه براي بچه‌ها پيش آمده بود ، همان دروازه‌اي بود كه داشت بسته مي شد. بچه ها سراسيمه از شهر و كاشانه دست برداشتند و به سوي جبهه دويدند...
کد خبر: ۱۱۳۶۱۵
تاریخ انتشار: ۲۰ مرداد ۱۳۸۹ - ۲۰:۰۹ 11 August 2010
ابراهیم حاتمی کیا کار گردان برجسته سینمای جنگ به تازگی یادداشتی از او به بهانه سالگرد عملیات مرصاد در برخی از نشریات دفاع مقدس منتشرشده است

به گزارش پارس توریسم ،پیش از این نیز درکتاب “شب خاطره “ حاطره ابراهیم حاتمی کیا از عملیات مرصاد منتشر شده است .

كتاب « شب خاطره» گزيده‌اي از خاطراتي است كه در شب هاي خاطره بازگو شده و «مجتبي عابديني» در دفتر ادبيات وهنر مقاومت آن را جمع آوري كرده است.

خاطره حاتمي‌كيا در اين كتاب با عنوان «شهر آلوده است» مربوط به عمليات «مرصاد» است.
حاتمي كيا دراین کتاب مي گويد: «مرصاد» عملياتي بود كه بعد از پذيرش قطعنامه واقع شد . شرايطي كه براي بچه‌ها پيش آمده بود ، همان دروازه‌اي بود كه داشت بسته مي شد. بچه ها سراسيمه از شهر و كاشانه دست برداشتند و به سوي جبهه دويدند...

وقتي در شهر راه مي رفتيم حس مي‌كرديم همه به هم مظنونيم .چند نفر از منافقين را ديدم خودشان را از لحاظ ظاهري كاملا شبيه ما كرده بودند و آدم از ديدن اين وضعيت گيج مي شد.
خودروي لندروور آقا مرتضي آويني براي ما دردسر شده بود. چند بار نزديك بود بچه هاي خودي به سوي ما شليك كنند....

«شب خاطره» حاوي خاطرات ديگري از «زنده ياد سيد علي اكبر» ، «احمد، احمد» ،‌«رضا ايران منش» ، «محمد رضا ترابي زاده» ، «‌سيده زهرا حسيني»،‌ «عليرضا رحيمي»، «رحيم صفوي» ،‌ شهيد «علي صياد شيرازي» «محمد رضا طالقاني» ‌،«حسين مظفر»، زنده ياد «رسول ملاقلي‌پور»، «علي ميلاني»، « فاطمه ناهيدي» ،‌«محمد نظام اسلامي» ، «مينا نظامي» و «بيژن نوباوه» است.

اين كتاب در 146 صفحه در شمارگان دو هزار و 200 نسخه، با قطع رقعي و باقيمت هزار و 900 تومان به چاپ رسيده است.


اما حاتمی کیا به تازگی دریادداشتی که به نقل از او در نشریه پایداری درباره عملیات مرصاد منتشر شده نوشته است :

ابتداي جنگ، درست روزهايي كه اهواز داشت در محاصره قرار مي گرفت و عراق تا نزديك رود كرخه آمده بود، ما را اعزام كردند به اهواز. آن روزها شهر اهواز تصوير خيلي عجيب و غريبي داشت. تصويرِ يك شهر مرده. درست عين فيلم هاي وسترن كه اصلاً هيچ كس توي شهر نيست، يا اگر هست به صورت گذراست. يا تك و توك ماشين هايي كه به سرعت مي گذرند. در آن شرايط ما تفنگ نداشتيم. بايد با اسلحه هاي بسيار بسيار سبك وارد جنگ مي شديم. وضعيت طوري بود كه داشتن يك اسلحه از اين اسلحه هاي قديمي كه بايد تك تك فشنگش را عوض كني، براي گروه خيلي جدي به نظر مي آمد. من شاهد اين شرايط در اول جنگ بودم. همينطور شاهد آخرين عمليات در جنگ ايران كه مي شد عمليات مرصاد.

اين دو دوره عجيب شبيه هم بود. در مرصاد، منافقين دفعتاً حمله مي كردند و اين طوري بود كه فرصتي براي تجهيز و آماده سازي نبود. مردم ايران و حتي بچه هاي خود جنگ حداقلِ روحيه را داشتند. و عملاً حضور در جنگ، شبيه اول جنگ شده بود. يادم هست توي مرصاد نفربر زرهي كه بايد نيروها را جابجا كند، ژيان بود. پشت اين ژيان هاي مهاري كه وانت هستند، پر از نيروهاي تفنگ به دست بود؛ اكثراً هم از اين تفنگ هاي M1 كه از توي مساجد – كه آنجا اين سلاح ها چيزهايي تقريباً تشريفاتي شده بود- آورده بودند دوباره براي جنگ. شرايط خيلي عجيبي بود.


من به عنوان فیلمبردار برای عملیات مرصاد رفته بودم . از طریق کرمانشاه که وارد شدیم سرووضعمان همان سرووضع معمولی بود .لباسهای خاکی و همان شکلی که بچه های بسیجی آن فضاداشتند . به شهر که وارد شدیم ،دیدم شهر به طرز عجیب وغریبی تفاوت دارد و اصلا همان حسی را که در اوایل جنگ در اهواز دیده بودم اینجا هم توی فضای شهر حس می شد . رفت وآمدها یک جور حاصی بود همه یک جور محسوسی به هم نگاه می کردند .همان اوائل به ما گفتن که لطفا بروید ریشهایتان را بزنید و لباسهایتان را عوض کنید .



يعني بايد لباس هاي خاكي اي را كه تنمان بود عوض مي كرديم. خب ما مقاومت كرديم. فكر مي كرديم براي چه بايد اينجا ريشمان را بزنيم يا لباس هايمان را عوض كنيم! گفتند: «شهر آلوده است.» و معنايش اين است كه الان منافقين داخل شهر شده اند و تيپ هايشان را شبيه ماها كرده اند. و الان اينطوري قاطي ماها هستند.

از آن لحظه اي كه اين حرف را شنيدم يك مرتبه احساس كردم كه يك طور ديگر دارم به شهر نگاه مي كنم. انگار پرده اي از جلوي صورتم افتاد. باز مقاومت مي كردم تا اينكه بالاخره عزيزي كه همراه ما بود، ما را وارد يك مدرسه كرد. ديدم عده اي رديف، گوشة ديوار ايستاده اند. تعدادشان خيلي زياد بود. اصلاً انگار آينه بودند.

تيپ ها دقيقاً مثل ما؛ لباس ها، لباس هاي خاكي و موها درست شبيه مال ما. همه شان جزو منافقين بودند. از آن لحظه به بعد ديدم ديگر نمي توانم به هركسي اعتماد كنم. چيزي كه توي جنگ به آدم آرامش مي دهد اين است كه وقتي عزيزي از كنارت رد مي شود، بدون اينكه بداني اسمش چيست و يا از كدام ناحية ايران آمده، مي داني كه سر يك چيزِ مشترك با او متفق القول هستي؛ همه به سمت يك جهت حمله مي كنيم. آن وقت ديگر حتي نيازي به حرف زدن زياد نيست؛ اشاره ها هم معنا پيدا مي كند. حالا به يكباره مي ديدم شهر عوض شده. آن روز، روز خيلي بدي بود.

عمليات مرصاد بود. رفتم تا منطقه اي كه منافقين عقب نشيني كرده بودند. تا سرپل ذهاب. زمين را پر از مين كرده بودند. حتي رد شدن از توي شهر هم خيلي سخت بود. رفتم بالاي تپه اي مشرف به شهر. دوربين را درآوردم تا فيلمبرداري بكنم كه چشمم خورد به يك هواپيما. از آن هواپيماهاي تك موتورة بدون سرنشين. داشت با صداي يكنواخت ضعيفي بالاي همان منطقه مي چرخيد. شروع كردم ازش فيلم گرفتن.

سعي كردم بنشينم تا براي فيلمبرداري مسلط شوم. يك مدت كه فيلم گرفتم، خسته شدم. ديدم اينكه چيز خاصي ندارد؛ يك هواپيماي خيلي ساده است با بال هاي خيلي پهن كه مدام دارد مي چرخد. بعد يك آن ديدم جهتش يك طور خاصي شد. داشت درست مي آمد به طرف من. پايينِ جايي كه من بودم يك جاده بود. چشم گرداندم ديدم يك پل خيلي كوچك هم آنجا هست كه براي آبراه ها و اين حرف ها گذاشته اند.

شروع كردم به دويدن. درست از لحظه اي كه ناگهان تصميم گرفتم و شروع كردم به دويدن و حس كردم كه الان است از بالاي سرم خمپاره بريزد، لحظه لحظة تمام طول زندگي ام آمد جلوي چشمم؛ كودكي، مادرم، همسرم، لحظات تأثيرگذار در زندگي شخصي ام. لحظه به لحظه. حتي آينده را هم ديدم. اينكه نشسته اند بالاي قبرم و دارند گريه مي كنند.

كل اين اتفاق ها فقط در حدود 15 تا 20 ثانيه طول كشيد. داشتم مي دويدم سمت پل كه ديدم به پل نمي رسم. يك آن نشستم و دوربينم را گرفتم بغلم و مچاله شدم توي خودم. يك خمپاره خورد پشت من و غبارش من را گرفت. خمپارة بعدي خورد جلوي من و بعد هواپيما رفت جلوتر. درست افتاده بودم در فاصلة خمپاره ها. هواپيما ول كرد و رفت. هواپيما كه رفت يك مرتبه احساس كردم پير شده ام. حس كردم در اين چند لحظه، دنيايي بر من گذشته. نفس نفس مي زدم و فكر مي كردم چرا گذشته ام را دانه دانه ديده ام. بعد فكر كردم با وجودي كه ممكن بود بميرم و ديگر بچه هايم را نبينم و ديگر نباشم، هيچ حس پشيماني و شرمندگي در من وجود ندارد. سبك، از جايم بلند شدم.

بعد از جنگ كه جريان عادي زندگي شكل گرفت و سال ها گذشت، پيش آمد تصادف عجيب و غريبي اتفاق بيفتد يا شرايطي پيش بيايد كه ممكن بود هر لحظه مرگ را در پي داشته باشد. يك آن كه برمي گشتم به خودم، فكر مي كردم خدا را شكر كه توي اين لحظه ها، اين اتفاق ها نيفتاده. ولي توي دوران جنگ اين طور نبود. آنجا وضعيتي بود كه آدم مي ديد بازنده نيست. مي ديد اگر بخواهد جانش را هم از دست بدهد باختني در كار نيست.

براي تهيه فيلم از عمليات مرصاد كه رفته بوديم، چندين بار من را به عنوان منافق گرفتند و گذاشتند گوشة ديوار؛ در حدّ اعدام. ماشين ما رزمي نبود. يك مرتبه ماشين را نگه مي داشتند و به روي ما اسحله مي كشيدند. يكي دو بار اصلاً قبل از اينكه حرف بزنيم، ما را پياده كردند. گلنگدن ها را كشيدند كه ما را به رگبار ببندند و ما هي داد زديم كه به خدا از گروه «روايت فتح» هستيم. بعد از آن مجبور شديم در و ديوار ماشينمان را پر كنيم از اسامي «گروه روايت فتح» و «گروه تلويزيوني روايت فتح» كه لااقل از دور ما را نزنند.
تور تابستان ۱۴۰۳
آموزشگاه آرایشگری مردانه
خرید چیلر
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
برچسب منتخب
# اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل # حماس # توماج صالحی # خیزش دانشجویان ضد صهیونیست