بازدید 10687

ماجرای کبابی حمید سمندریان و هما روستا

تصور کنید که مشتری می‌رود تا کباب بخورد و می‌بیند که محمدعلی کشاورز و اسماعیل محرابی نشسته‌اند و صاحب‌رستوران دارد درباره‌ی برشت صحبت می‌کند!‌ آن‌جا برای مردم محیطی عجیب و نامتجانس بود، چون عموماً فرهنگ رستوران و کبابی، آن هم در آن سال‌ها متفاوت بود. تصور کنید وارد یک کبابی شده‌اید و آن‌جا قطعه‌ای از باخ به رهبری فون‌کارایان در حال پخش باشد! در این رستوران یک حال و هوای انتلکتی وجود داشت و یک پاتوق محکم برای بچه‌ها بود. مثلاً یکی دو نفر از بچه‌های چریک فدایی که از شاگردان دانشگاه آقای سمندریان بودند در آن موقع که دستگیری‌های اعضای گروه‌ها زیاد بوده، شب‌ها در رستوران می‌خوابیدند یا در آشپزخانه قایم می‌شدند.
کد خبر: ۹۲۰۳۲۴
تاریخ انتشار: ۰۴ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۷:۲۶ 26 August 2019

سه چهار سال بعد از انقلاب، حمید سمندریان و هما روستا که از کار بیکار شده بودند تصمیمی عجیب می‌گیرند: دائر کردن یک کبابی! آن‌ها به هر زحمتی که شده به مدت حدوداً یک‌سال‌ونیم این کبابی را اداره می‌کنند و در همین مدت کوتاه، آن‌جا تبدیل به یکی از پاتوق‌های هنرمندان و روشنفکران ایرانی در اوائل دهه‌ی شصت می‌شود.

به گزارش دالان، علی شمس، کارگردان تئاتر که چند سال پیش در تئاتر شهر تئاتری با موضوع همین کبابی به روی صحنه برده بود، به سوالات دالان درباره‌ی این کبابی پُرماجرا پاسخ داده است.

***
در سال ۵۹، هنگامی که به اصطلاح انقلاب فرهنگی در ایران رخ داد، بسیاری از استادان اخراج شدند و عده‌ای هم از ایران مهاجرت کرده بودند. هم حمید سمندریان و هم خانم هما روستا در این زمان واقعاً‌ بی‌پول می‌شوند. در آن زمان منزل سمندریان در پلاک ۱۴۱ بعد از تقاطع خیابان کاخ و لبافی‌نژاد- که قبل از انقلاب نامش فرانسه بود- قرار داشت. مانند امروز که مغازه‌های پارچه‌فروشی زیادی در آن منطقه هستند، در آن زمان هم چندین پارچه‌فروشی در اطراف بودند اما یک مغازه همچنان خالی بود.

ماجرای کبابی حمید سمندریان و هما روستا

همان‌موقع خانم روستا فرزندشان کاوه را هم باردار بودند. در همین زمان یعنی سال ۶۰ است که تصمیم می‌گیرند در خیابان کاخ، دقیقاً قبل از خیابان لبافی‌نژاد، یک رستوران بزنند. یک بار که با خانم روستا برای پرسه‌زنی در خیابان کاخ رفته بودیم این رستوران را به من نشان دادند که دو یا سه خانه مانده به تقاطع [کاخ و لبافی‌نژاد] بود و الان آن‌جا را کلاً تخریب کرده‌اند و چیز دیگری ساخته‌اند و جایش پارچه‌فروشی قرار دارد.

آن‌جا تبدیل به یک کبابی-رستوران شد که در آن‌جا آقای حمید لبخنده، حسین عاطفی، و خدابیامرز احمد آقالو آن‌جا گارسون بودند و پاتوقی برای بچه‌های تئاتر و بقیه بود. روشنفکران و دیگران ظهر و شب در آن‌جا می‌نشستند و از آن‌جایی که آقای سمندریان به کار خود ناآشنا بود و معمولاً قیمت‌ها را اشتباه حساب می‌کرد، بعد از حدود یک سال‌و‌نیم ورشکست می‌شوند و رستوران تعطیل می‌شود. آقای حمید سمندریان واقعاً رویش نمی‌شده پول بگیرد. این کارها را خدابیامرز احمد آقالو یا حمید لبخنده انجام می‌دادند.

این کبابی کلاً پاتوق بچه‌های تئاتر بود. این‌ها گاهی می‌آمدند پول نمی‌دادند و می‌گفتند بعداً حساب می‌کنیم و چون صاحبان رستوران کلاً تجربه‌ی چنین کاری را نداشتند، هنرمندان و مترجمان می‌آمدند که کمک بکنند و بعضی روزها آن‌جا غذا می‌خوردند تا چرخ کبابی بچرخد. تصور کنید که محمدعلی کشاورز یا عزت انتظامی آن‌جا نشسته و یک مشتری می‌آید. می‌بیند که این‌جا پر از بازیگر است؛ کسانی که آن‌ها را در نمایش‌های تلویزیونی زنده‌ از شبکه‌ی دو دیده یا مثلاً فیلم‌شان را در سینما دیده است. خدا بیامرز سمندریان تعریف می‌کرد که مشتریان می‌آمدند و این بازیگران را می‌دیدند و شگفت‌زده می‌شدند و می‌گفتند که این‌جا چه خبر است و چرا این‌همه بازیگر در این‌جا هست.

تصور کنید که مشتری می‌رود تا کباب بخورد و می‌بیند که محمدعلی کشاورز و اسماعیل محرابی نشسته‌اند و صاحب‌رستوران دارد درباره‌ی برشت صحبت می‌کند!‌ آن‌جا برای مردم محیطی عجیب و نامتجانس بود، چون عموماً فرهنگ رستوران و کبابی، آن هم در آن سال‌ها متفاوت بود. تصور کنید وارد یک کبابی شده‌اید و آن‌جا قطعه‌ای از باخ به رهبری فون‌کارایان در حال پخش باشد!

در این رستوران یک حال و هوای انتلکتی وجود داشت و یک پاتوق محکم برای بچه‌ها بود. مثلاً یکی دو نفر از بچه‌های چریک فدایی که از شاگردان دانشگاه آقای سمندریان بودند در آن موقع که دستگیری‌های اعضای گروه‌ها زیاد بوده، شب‌ها در رستوران می‌خوابیدند یا در آشپزخانه قایم می‌شدند.

بسیاری از هنرمندان از جمله جلال مقدم، اسماعیل محرابی، محمدعلی کشاورز، بچه های دانشگاه هنر، بهروز بقایی، آذر فخر قبل از رفتنش از ایران، فردوس کاویانی، مصطفی تاریک، فریماه فرجامی، عباس کیارستمی، و اکثر بچه‌های سینما و تئاتر به آن‌جا می‌رفتند. نمایشنامه‌خوانی می‌کردند، متن می‌خواندند، شاگردان آقای سمندریان می‌آمدند و راجع به تئاتر حرف می‌زدند، و گپ و گعده‌ای آرتیستی داشتند.

از کسانی که سینمایی و تئاتری نبودند هم خیلی از مترجم‌ها مثل هوشنگ اسلامی می‌رفتند. همه دو سه باری به آن‌جا سر زده بودند. رستوران سمندریان مانند کافه شوکای یارعلی پورمقدم بود که خیلی از آرتیست‌ها به آن کبابی می‌رفتند. البته آن‌جا کافه نبود و کبابی بود، اما خیلی‌ها به آن‌جا می‌رفتند.

آن‌موقع کاری نداشتند که انجام بدهند؛ همه‌جا تعطیل بودند، تئاترها کم بودند، و آدم‌ها بیکار عموماً بیکار بودند یا به فکر مهاجرت بودند. این‌ها دور هم جمع می‌شدند و کاری می‌کردند. به هر حال در آن سال‌ها دایره‌ی تصمیم‌گیری برای گذراندن روز خیلی وسیع نبود. شبیه بنکداری‌ها که در آن‌ها یک نیم‌طبقه می‌زنند تا مثلاً رییس برود آن بالا و اتاقک و گاوصندوقی برای خودش داشته باشد، یک نیم‌طبقه با همین کارکرد هم در این رستوران وجود داشت که آن‌جا می‌نشستند و کارهایی می‌کرده‌اند، مثلاً متن می‌خوانده‌اند.

رستوران سمندریان در اواسط دهه‌ی هفتاد ویران شد. مکان رستوران پارکینگ خانه‌شان بود. با اعضای ساختمان صحبت کرده بودند و از آن‌ها پرسیده بودند که مشکلی ندارید در این‌جا که خالی افتاده کاری کنیم؟ و آن‌ها هم گفته بودند نه. لوگوی کبابی را هم ابراهیم حقیقی طراحی می‌کند.

سمندریان و خانم روستا از زمان ازدواج‌شان در پیش از انقلاب ساکن خیابان کاخ بودند و در اواسط دهه‌ی شصت به ساختمان سهیل در خیابان ایتالیا نقل مکان کردند. در زمان تأسیس رستوران از دانشگاه اخراج شده بودند. به تالار وحدت هم برای تمرین راه‌شان نداده بودند.

گفته بودند که خانم‌ها باید با روسری بیایند و این‌ها هم تمرین را کنسل کرده بودند. عملاً تئاتر هم که نمی‌توانستند کار کنند و چندان جایی را نداشتند که بروند. بعد از انقلاب گعده‌ها بیشتر گعده‌های خانگی شدند. قبل از انقلاب بخش عمده‌ی اشتغال‌شان در دانشکده‌ی هنرهای زیبا بود و گستره‌ی بزرگی از روابط و قرارهای مختلف کاری داشتند. آقای سمندریان برای من تعریف می‌کردند که پیش از انقلاب به چاتانوگا و کافه‌ها و کاباره‌های مختلف می‌رفتند.

ما برای اجرای نمایش خود درباره‌ی این کبابی، طی یک قرارداد کافه‌تریای تئاتر شهر را تبدیل به کبابی سمندریان کردیم و چنارهای خیابان کاخ را، که سی سال پیش به اندازه‌ی الان ضخامت نداشته، با عرضی کمتر در آن‌جا تصور کردیم. کل داستان را هم محدود کردیم به یک عصر یا بعد از ظهر جمعه که منوچهر نوذری هم در همان زمان مشغول اجرای برنامه‌ای در رادیوست.

هم [انتشارات] بتهوون فیلم-تئاتر این نمایش را درآورده و هم نمایشنامه‌ی آن در مجله‌ی پاراگراف منتشر شده است. در پوستر کار هم از لوگویی که ابراهیم حقیقی برای رستوران طراحی کرده بود و یک چنگال روی قاشق بود استفاده کرده‌ایم.

تور تابستان ۱۴۰۳
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
برچسب منتخب
# حمله به کنسولگری ایران در سوریه # جهش تولید با مشارکت مردم # اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل