هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانشنگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانشآن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویششوان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانشهر که از یار تحمل نکند یار مگویشوان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانشچون دل از دست به درشد مثل کره توسننتوان باز گرفتن به همه شهر عنانشبه جفایی و قفایی نرود عاشق صادقمژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانشخفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آییعجب ار باز نیاید به تن مرده روانششرم دارد چمن از قامت زیبای بلندتکه همه عمر نبوده‌ست چنین سرو روانشگفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیمباز می‌بینم و دریا نه پدید است کرانشعهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیردبوستانیست که هرگز نزند باد خزانشچه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدیبنده بی جرم و خطایی نه صواب است مرانشنرسد ناله سعدی به کسی در همه عالمکه نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانشگر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشدعاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش