گفته بودم می روی… دیدی عزیزم آخرشسهمِ ما از عشقِ هم شد، قسمتِ زجرآورشزندگی با خاطراتت، اتفاقی ساده نیست…رفتنت یعنی مصیبت، زجر یعنی باورشحالِ من بعد از تو، مثلِ دانش آموزیست کهخسته از تکلیف شب، خوابیده روی دفترشمرگِ انسان، گاهی اوقات از نبودِ نبض نیستمرگ یعنی حالِ من، با دیدنِ انگشترشیک وجب دوری برای عاشقان، یعنی عذابوای از آن روزی که عاشق رد شود، آب از سرشجای من این روزها میزی است کنجِ کافه هایک طرف اندوه و من، یادِ تو سمتِ دیگرشیک وجب دوری برای عاشقان، یعنی عذابوای از آن روزی که عاشق رد شود، آب از سرشجای من این روزها میزی است کنجِ کافه‌ها یک طرف اندوه و من، یادِ تو سمتِ دیگرشعشق هر جا می رسد، آتش به دل‌ها می‌زنددرد را جا می گذارد، در دلِ خاکسترشبی تو بینِ گریه ها، یادِ تو در آغوشم استمن شدم مرداب و یادِ تو شده نیلوفرشحالِ من بعد از تو، مثلِ دانش آموزیست کهخسته از تکلیف شب، خوابیده روی دفترشبا تو فهمیدم؛ جدایی انتهای عشق نیستآشنا کردی مرا، با لحظه های بدترش!یک وجب دوری برای عاشقان، یعنی عذابوای از آن روزی که عاشق رد شود، آب از سرشجای من این روزها میزی است کنجِ کافه هایک طرف اندوه و من، یادِ تو سمتِ دیگرشیک وجب دوری برای عاشقان، یعنی عذابوای از آن روزی که عاشق رد شود، آب از سرشجای من این روزها میزی است کنجِ کافه هایک طرف اندوه و من، یادِ تو سمتِ دیگـــــرشای داد! ای داد ای…