بازدید 6699

استهزای غرش تانک‌ها

رادمردی‌های دانشجوی شهید نخبه دانشگاه شریف
کد خبر: ۸۰۷۹۴۸
تاریخ انتشار: ۲۳ خرداد ۱۳۹۷ - ۲۲:۱۰ 13 June 2018

وقتی افراد گروه اخلاص، وارد سوسنگرد شدند که هنوز سر و کله عراقی‌ها در شهر پیدا نشده بود. دشمن از شهر فاصله داشت. لحظه‌ها بسختی می‌گذشت. محمد فاضل و بچه‌های گروه اخلاص در تب و تاب درگیری با عراقی‌ها دویدند سمت میدان اصلی. وضعیت بسیار آشفته بود و نمی‌دانستند تکلیف چیست. تاریکی بر شب سنگین تاسوعای سوسنگرد خیمه زده بود. صدای رگبار و گلوله تانک لحظه‌ای قطع نمی‌شد. دیگر دانشگاه برای فاضل جذابیتی نداشت، شاید حال و هوای جنگ بود که این جذابیت را کم‌رنگ می‌کرد و تا وارد دود و باروت جبهه نمی‌شد، قدرت تصمیم‌گیری برایش سخت بود. خیلی‌ها برایش استدلال می‌آوردند که بنشیند پای درس و برای خودش و آینده کشور مهندس قابلی شود. محمد اما وقتی می‌افتاد به سبک و سنگین کردن، دلش سمت جبهه را می‌گرفت. وقتی فرماندهان سپاه او را شناختند، از رفتنش به جبهه جلوگیری کردند تا از او در پست­‌های کلیدی استفاده کنند. محمد اما نماند و خودش بی‌اسلحه رفت سه راه سوسنگرد و پرید پشت یک وانت گذری تا رسید سوسنگرد.

بچه‌های گروه اخلاص سمت رودخانه خیز برداشتند و در انتهای خیابان به تعدادی عراقی هجوم بردند، فاضل دوید همان سمت. آتش سنگین دشمن، بچه‌ها را مجبور به عقب نشینی به سمت مرکز شهر کرد. فاضل آخرین رگبار را سمت عراقی‌ها گرفت.

زمزمه عملیاتی بزرگ، توجه فاضل را جلب کرده بود. او در مقر فرماندهی سپاه هویزه دنبال علم‌الهدی می‌گشت تا با او هماهنگ شود. علم‌الهدی همچنان نیروها را تشویق به پیشروی می‌کرد. یک تانک عراقی در حال فرار بود. یکی از بچه‌‌های گروه اخلاص زانو زد و یک موشک به طرفش شلیک کرد. بچه‌ها در دشت پراکنده شدند. بیشتر عراقی‌ها تانک و تجهیزات خود را‌ رها کرده و به روستاها پناه برده بودند. برای جمع‌آوری غنایم از کسی کاری ساخته نبود.
ناگهان فاضل راهش را به سمت تانک در حال مقاومت‌، کج کرد و دوید. ایستاد و با آرپی‌جی شلیک کرد. موشک کلاهک تانک را منهدم کرد و دود از آن بلند شد. راننده تانک تلاش می‌کرد خود را از تانک بیرون بکشد، اما در میان شعله آتش شعله‌ور شد. فاضل دوید سمت تانک و عراقی را نجات داد.


دوست نداشت جنگندگی را در کشتن خلاصه کند. از روی خشن جنگ گریزان بود. وقتی آن عراقی را نجات می‌داد، دنبال انسانیت در دل جنگ می‌گشت. می‌‌خواست مثل عراقی‌ها نجنگد و دنبال گم شده خود بود. یک بار که پدرش میزبان دکتر شریعتی بود، دکتر از سؤالات کنجکاوانه محمد نوجوان، پی به نگاه تیز او به آینده برده بود. او دست محمد را توی دست پدر گذاشت و گفت: «حاج آقای فاضل، قدر این بچه را بدان. او جواهر است.» محمد در نوجوانی به شعر مولوی و حافظ روی آورده بود.
بعد نماز صبح، برای رفتن به خط مقدم مهیا شدند، هنوز منطقه ساکت بود. ساعت هشت صبح سر و کله دو فروند هواپیمای عراقی‌ پیدا شد و بعد هم توپخانه دشمن شروع به‌کارکرد.

حضور فاضل در تصرف لانه جاسوسی، تا چند ماه حتی از نگاه خودی‌ها مخفی مانده بود، دلیلی نداشت نزد کسی در موردش صحبت کند و کسی سردرنمی‌آورد آنها چه می‌کنند. بعداً معلوم شد که او در هسته مرکزی دانشجویان پیرو خط امام قرار دارد. کارشان بی‌سروصدا و کاملاً محرمانه و مخفی بود. فقط نفرات اصلی در جریان کارشان قرار داشتند. او با چند دانشجوی دانشگاه شریف و تعدادی از دانشگاه امیرکبیر و علم‌وصنعت و چند دانشگاه دیگر دورهم جمع شدند و نقشه کشیدند. شروع کارشان در پوشش تظاهرات 13آبان بود، اما نگفته بودند که می‌خواهند چه کار کنند. مسیر تظاهرات را به نشانه اعتراض به عملکرد دولت امریکا به‌سمت سفارت تغییر دادند و شعارهای ضدامریکایی را شدت بخشیدند. تعداد دانشجویان هر لحظه بیشتر می‌شد. خیابان طالقانی یک پارچه پر شد از دانشجویان خشمگین از امریکا. کم­ کم مردم هم وارد تظاهرات شدند.

خیابان‌های اطراف سفارت بیست و چهار ساعته پر از جمعیت بود و دل دانشجویان قرص شده بود. نخستین اسناد را که ترجمه کردند، فهمیدند درست آمده‌اند و آن سفارت، مرکز جاسوسی و توطئه است. بعد که امام کارشان را انقلاب دوم تفسیر کرد، کمی سروسامان گرفتند. وقتی هم امریکایی‌ها در جریان عملیات طبس، برای نجات گروگان‌ها شکست خوردند، آنها را در شهرهای مختلف پخش کردند و دیگر از طرف سران امریکا عکس‌العملی مشاهده نشد. فاضل با یک خیز کمی جلوتر رفت تا به خاکریز خط اول رسید و در انتظار دستور پیشروی.

تانک‌ها پشت سرشان در فاصله صدمتری موضع گرفته و به سوی خاکریز عراقی‌ها که در یک کیلومتری مستقر بودند، شلیک می‌کردند. فاضل متوجه سمت راست جاده شد که علم‌الهدی فعال شده بود. فاضل رفت تو فکر، «چرا دستور حمله صادر نمی‌شود؟ این همه معطلی برای چیست؟ عراقی‌ها دارند به ما نزدیک‌تر می‌شوند.»
ناگهان بی‌سیم‌چی فریاد زد: «دستور پیشروی صادر شد. آماده باشید.»

علم‌الهدی سراسیمه حرکت کرد. اندکی بعد، همه از خاکریز بالا رفتند و سمت تانک‌‌ها خیز برداشتند. دوباره سروکله هواپیماها پیدا شد. چند لحظه بعد، صدای انفجار مهیبی از پشت سر شنیده شد. شک و ابهام، تمام وجود فاضل را فرا گرفت. با وجود این، رو به بچه‌ها کرد و گفت: «سریع بر‌گردید سر جای اول.»

فاضل حس می‌کرد پشت خاکریز، حال‌و‌هوای ساعت قبل را ندارد؛ چقدر خلوت شده بود. از تانک‌‌های خودی خبری نبود. اوضاع مشکوک به‌نظر می‌رسید و بدون اطلاع، پشت بچه‌ها را خالی کرده بودند. کسی پاسخ بی‌سیم‌چی را نمی‌‌داد. حرف‌های ضد و نقیضی از بی‌سیم شنیده می‌شد، جملاتی از این قبیل «مجبورم تانک را رها کنم.»

کسی با عقب‌نشینی موافق نبود. دو نفر به زمین افتادند. یک رگبار دیگر کافی بود که بقیه را به‌زمین بریزد. فاضل سمت یک کپه خاک خیز برداشت و سپس کنار جاده را گرفت و عقب کشید. بین راه، یکی از زخمی‌ها را بلند کرد و او را عقب کشاند.
صدای تیراندازی دشمن نزدیک‌تر شد. سه نفر خسته و کوفته، به‌سختی خودشان را جلو می‌کشیدند. دنبال آرپی‌جی بودند که به جنگ تانک‌ها بروند. ناگهان یکی از آنها به خودش پیچید و در خاک غلتید. فاضل دوید سمت او، پذیرفته بود که در محاصره قرار گرفته و هیچ راه نجاتی نبود.

فاضل کنار جاده به سمت نزدیک‌ترین تانک شلیک کرد. حالا او ماند و دو نفر دیگر. خورشید رسیده بود به انتها و نورش بی‌رمق بود. انگار از آنجا زل زده بود به نبرد بچه‌ها. ویزویز گلوله‌ها تمامی نداشت. فاضل با چند خیز نفسگیر، کمی عقب کشید. یک‌هو مثل پلنگ از جا کنده شد. هنوز دو نارنجک داشت. از پشت جاده می‌توانست نارنجک را پرت کند سمت چند عراقی تا مانع پیشروی آنها شود. احساس می‌کرد به خوشبختی نزدیک شده است و در عالمی دیگر فرو رفت. چشم چرخاند رو به آسمان.
انگار کسی صدایش می‌زد. قلبش به تندی می‌تپید و صورتش گُر گرفته بود. نگاهش عراقی‌ها را می‌پایید، اما وجودش در عرش و شادی وصف‌ناپذیر سیر می‌کرد. «نزدیکی به خدا چقدر لذت بخش است.» حالا از آن تفألی که به قرآن زده بود، بهتر سر درمی‌آورد. آیه‌ای در برابر خود مشاهده می‌کرد که خلاف توصیه دوستان و اقوام بود.

«به برجای ماندگان بگو: به‌زودی به سوی قومی سخت زورمند دعوت خواهید شد که با آنان بجنگید، یا اسلام آورند. پس اگر فرمان برید، خدا شما را پاداش نیک می‌بخشد، واگر روی بگردانید، شما را به عذابی پر درد معذب می‌دارد.» بی‌شمار این آیه را تکرار کرد. هر بار که وسوسه‌های شیطانی سراغش می‌آمدند و او را از رفتن به جبهه منع می‌کردند، موی بدنش سیخ می‌شد. لبخند بر چهره‌اش نشست. جنگ در نظرش به‌شکلی دیگر مجسم می‌شد و آن وعده‌های خدا را در برابر خود می‌دید. انگار آسمان زمینی شده بود که با او همصدا شود.

انگار همه شیرینی لحظات شهادت بچه‌های گروه اخلاص نصیبش شده بود. مرگ در نظرش خوار و ذلیل شده و ترس چه کم‌رنگ شد. دوروبرش فقط دود و گرد و خاک بود. انگار فرمانده عراقی متوجه شده بود که تنها با چند نفر رودر رو است. غرور فاضل انگار بدجوری عراقی‌ها را جوشی کرده بود. در خیز بعدی به شهیدی رسید که کنارش آرپی‌جی افتاده بود. آن را برداشت و دوید. یک عراقی پشت مسلسل روی تانک، چشم تیز کرده بود تا هر جنبده‌ای را به رگبار ببندد. چشمش که به فاضل افتاد، تعجب کرد. لحظه‌ای تأمل برای فاضل کافی بود. نفس در سینه حبس کرد و موشک آر‌پی‌جی را شلیک کرد.

لحظه‌ای بعد، تیربارچی پرت شد هوا. صادقی دوید تا رسید به او. یک تانک جلو کشید و شلیک کرد. گلوله سینه جاده را شکافت و یک ترکش سرخ و مذاب خیز برداشت. ترکش شکم فاضل را چاک داده بود. وقتی صادقی بالا سرش رسید که نفس‌های آخر را می‌کشید. کمی نفس گرفت و چهره‌اش به خنده باز شد. نگاهش قفل نگاه صادقی شد و بسختی گفت: «به پدر و مادرم سلام برسان.»

انگار نفس کم آورده باشد، کلامش پاره شد. هر چه توان داشت، به‌کار گرفت و بریده و نارسا ادامه داد: «اللهم تقبّل هذه القربان.» و فاضل برای همیشه آرام گرفت. تمام این لحظات به دقیقه‌‌ای بیشتر طول نکشید. صادقی به رگبار یک عراقی از آن‌ سوی جاده به خود آمد. قطرات اشک را پاک کرد و با یک خیز بدون پیکر فاضل آنجا را ترک کرد. دو، سه بار نگاهش به عقب برگشت، جز پیشروی تانک‌ها چیزی نمی‌دید.

هوا که تاریک شد، کمی آرام گرفت. سکوتی مرگبار دشت هویزه را فرا گرفت. آخرین فرد گروه اخلاص به هویزه رسید، اما با کوله باری از رمز و راز این گروه. صادقی دور دست‌‌ها را نظاره می‌کرد. فاضل کنار جاده به سمت نزدیک‌ترین تانک شلیک کرد. حالا او ماند و دو نفر دیگر.

تور تابستان ۱۴۰۳
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
برچسب منتخب
# حمله به کنسولگری ایران در سوریه # جهش تولید با مشارکت مردم # اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل
آخرین اخبار