صداي پايش که آروم آروم به اتاق نزديک ميشه دلم ميريزه به هم! در را که تق تق ميزنه دلم ميخواد با سر بخوره زمين و استکانهاي چاي از دستش بيفته و ولو بشه روي زمين. چند ماهي که به اين ميز مديرکلي تکيه زدم، فقط دارم تحملش ميکنم. اگه سفارش مدير قبلي نبود، تا حالا عذرش را خواسته بودم. مدير که عوض ميشه، بايد آبدارچي و رئيس دفترش را هم با خودش بياره. اومديم اين يارو با مدير قبلي ساخت و پاختي داشت. و براي مدير جديد نقشهاي کشيد. اگه اين چاي را که مياره با يه چيزي...!
نه نه! نبايد اين فکر و خيالها را بکنم که ذهنم آشفتهتر ميشه. سفارش مدير قبلي را که نميتونم بزنم زمين. شانس ما همينه ديگه! مدير قبلي ارتقاء پيدا ميکنه، ميشه بالا دستي؛ من ميشم زيردستي! ميتونم سفارشش را رد کنم؟
طفلکي آدم خوبيه. گناه داره. معصومه. بيچاره است. پارتي مارتي نداره. اگه مثل من با چند تا وزير و وکيل آشنا بود، حالا اينجا نبود. شايد عوض اينکه چاي ريز من باشه، کار آبرومندتري دست و پا ميکرد. هزار ماشالله در فلسفه بافي و حرف زدن که چيزي از من کم نداره. دلشوره اصليام از اون روزي شروع شد که سيني چاي را آورد توي جلسه، يه کمي جلوي معاونين بهش رو دادم و اجازه دادم اظهار نظري بکنه. همه که رفتند بيرون، معاونم گفت: قربان خودش که چيزي بروز نميده. ولي آيا واقعا دانشگاه نديده است؟ گفتم: چطور؟ گفت در اون صورت، بايد فکري به حال خودت ميکردي چون با سر زبوني که داره زيرابت را زده و روي صندلي مديرکل تکيه ميزد! اين را گفت و رفت و من به استکاني نگاه ميکردم که مثل برف شب يلدا تميز و سفيد بود.
چاي را که روي ميز ميگذاره، انگار از من طلبي داشته باشه، چند ثانيه زول ميزنه توي چشام. ميگم فرمايشي داري؟ ميگه نه، اگه اجازه مرخصي ميدهيد، مرخص شوم؟ جوري هم «مرخص شوم» را ادبي ادا ميکنه که احساس ميکنم ميخواد ادبياتش را به رخم بکشه. ميخوام داد بزنم: اصلا من کي گفتم چاي بياري که اجازه رفتنت را از من ميخواهي. ولي تو چشاش که نگاه ميکنم حرفم را قورت ميدم. لال بشه اين زبونم. کاش خودم از اول سفارشش را براي آبدارچي شدن توي اين اداره، به مدير قبلي نکرده بودم تا همون هندونه فروش باقي ميموند. يعني اين کار از هندونه فروشي، سخت تره؟ به اين جماعت نبايد رو داد و الا با سرعتي خودشون را بالا ميکشند که کسي به گردشون نرسه.
دنبال يه بهونه ميگردم که نقطه ضعفي ازش بگيرم و اون را علم کنم بعد زنگ بزنم به مدير قبلي، رضايتش را بگيرم و کلکش را از اداره بکــَنم. ولي نه حرف بدي، نه جسارتي، نه کم کاري، هيچ ضعفي بروز نميده. انگار دکتراي ادب داره.
کارمندان اداره ميگن چند ماه پيش که رئيس جمهور اومده بود به استان، يه نامه بهش داده و از او تقاضايي کرده. ميگن ظاهرا يه کار آبرومند از رئيس جمهور خواسته. ميگم از کارت ناراضي هستي؟ ميگه نه راضيم به رضاي خدا. ميگم: برو خدا را شکر کن. اون قدر فوق ديپلم و ليسانس و حتي فوق ليسانس کارهايي کم ارزشتر از تو دارند و جيکشون در نمياد. ميگه حالا جيک من هم در بياد چي ميشه؟
نميدونم چه دشمني با من دارد که حسي عجيب و غريب از او بر من سايه افکن ميشه؟ آخه مگه من جاي او را گرفتهام. ميخواست اگه تحصيلاتي داره چند نفر را ببينه و يه شغل درخور دست و پا کنه.
حس ميکنم همش داره برام نقشه ميکشه. کم حرفه ولي چونهاش که گرم بشه حرفهاي گنده تر از دهانش ميزنه. جوري حرف ميزنه که هر کي ندونه خيال ميکنه دکتراي فلسفه داره. يه روز نشد بياد توي اتاقم و به ميز و صندلي من چشم طمع نيندازه. با اين حال دلم براش ميسوزه. شايد اگه به خاطر دو تا بچه معصومش نبود، دل را ميزدم به دريا و گرهاش را از سرم باز ميکردم. ولي نه توي اين اداره بهتر ميتونم زير نظرش داشته باشم. نميدونم چي از جون من ميخواد؟ اصلا مگه ما به اين جماعت بيکار بدهکاريم؟ از صبح علي الطلوع تا بعد از ظهر، همين که مياييم اينجا و با اين جماعت «کل کل» ميکنيم و غر و لند اونها را ميشنويم بايد خدا را شکر کنند.
رئيس جمهور هم کي هي اينها را سر ما شير ميکنه. سفر رئيسجمهور که تموم ميشه، هي نامه روي نامه، نامه پشت نامه. آخه مگه من ميتونم از توي کشوي ميزم کار توليد کنم؟ که اين بدبخت بيچارهها را سر کار بزارم؟ همين ديروز بود که جووني اومد جلوي اداره. چقدر داد و هوار راهانداخت. ميگفت: اگر کار من را راه نيندازيد خودم را ميکشم. ميگفت: از طرف رئيس جمهور سفارش شده. گفتم چطوري سفارش کرده؟ گفت: نامه دادم به کسي که در سفر همراهش بود و شنيدم نامهها را بادقت ميخونند. الان يک سال از نوشتن نامه گذشته هنوز خبري نشده معلومه که شما اين پايين مايين ها نميگذاريد کارها درست بشه و الا من الان بايد سر کار باشم.
خلاصه بدجوري از دست اين آبدارچي در عذابم. ديروز اومد و گفت اگه ميشه بگو حقوق اين ماه را زودتر بپردازن. گفتم نميشه. مقررات، مقرراته. بايد تا سر برج صبر کني. گفت آخه شب يلدا نزديکه، مادرم ميخواد بچهها را جمع کنه، براي امام حسين احيا بگيره و به ياد اون قديما مثل مادر بزرگ براشون روضه بخونه. يادت نيست قديما، تو بچه بودي، من 9 سال از تو بزرگتر بودم، شب يلدا که توي محرم ميافتاد و برف نميگذاشت بچهها به مسجد پايين ده برن، مادربزرگ به من ميگفت: برو بچههاي در و همسايه را جمع کن. بعد يه هندونه بزرگ ميخريد، به بهونه هندونه، بچهها را تا پاسي از شب بيدار نگه ميداشت و با کوره سواد اکابري خودش، از روي کتاب «طريق البکاء» روضه ميخوند. يادته، اونوقتا هم تو به من کلک ميزدي؟ با اينکه تو فقط همسايه ما بودي و غريبه، خودت را تو دل مادر بزرگ جا زدي، و شدي همه کاره مادر بزرگ و ما شديم غريبه! مادر بزرگ، در حالي که روضه ميخوند، تو را روي زانوش مينشوند، يواشکي قاشي از هندونه را ميبريد و به تو ميداد. تا ميومدم حرفي بزنم، چشم ميجنباندي که روضه است، حرف نزن. روضه هم که تموم ميشد الکي چند قطره اشک ميريختي و مادر بزرگ هي قربون صدقه ات ميرفت و نصف بيشتر هندونه را به تو ميداد. سالهاي بعد، با اينکه امام حسين (ع) را نميشناختي به هواي هندوانه بچهها را صدا ميزدي. بچههايي که شبهاي يلداي هر سال عشقشون امام حسين بود را با خود شيريني هات از روضه امام حسين (ع) بيرون انداختي و خودت جاشون را گرفتي!
اين حرفها همين ديروز که کمي باهاش گرم گرفتم به من ميزد و اون روزها را به رخم کشيدن. اگه خودم را جمع نميکردم انگار ميخواست از بچگي تا حالا را برام تعريف کنه!
هنوز به استکان نگاه ميکردم و منتظر بودم دوباره از در وارد شود. با دست ديگرم کارتابل نامهها را باز کردم. نامهاي از دفتر وزير لاي کارتابل جا خوش کرده بود. با تعجب نگاه کردم نوشته بود: آقاي مدير کل! فورا و به محض خواندن نامه، جاي خود را به اقاي آبدارچيان، بده. ما با خبر شديم که تحصيلات او از شما بيشتر و رشته تحصيلي اش هم کاملا با نياز اداره سازگارتر است.
کارتابل نامهها را فورا بستم. گفتم بالاخره کار خودش را کرد. استکاني که در دست راستم بود و با بي ميلي چايي اش را سر ميکشيدم روي ميز رها شد و صداي آبدارچي را شنيدم که مثل پتکي بر سرم نواخته شد. روي شونه ام ميزد. گفت: اقاي مدير کل بلند شو. بلند شود! چقدر پشت ميز ميخوابي؟ نکند چائيهاي من قرص خواب دارد؟
سراسيمه از خواب پريدم گفتم چرا خوشحالي؟ گفت: جواب نامهاي که به رئيس جمهور نوشته بودم آمده. گفتم چي نوشته؟ با خوشحالي وصف ناشدني گفت: بفرما باز کن و بخوان. قلبم به شدت ميزد. رنگم پريده بود. دست و پايم را گم کرده بودم. نامه را پس زدم و گفتم ميدانم چي نوشته. خودت بخوان. گفت: نه شما، بخوان. اينجوري مزه اش براي هر دو بيشتره. با عصبانيت از جايم بلند شدم و در حالي که از ميز کارم دور ميشدم، خواستم ميز را دو دستي تقديمش کرده و بدون خداحافظي اداره را ترک کنم. با بي ميلي نامه را گرفتم، ان را روي ميز پرت کردم، گفتم ميدانستم اين کار را ميکني. سرم درد ميکند اگر زحمتي نيست خواهش ميکنم يک چاي بيارويد تا بعد ان را بخوانم. التماس کرد. گفت: خواهش ميکنم، اول دستورش را بده بعد چايي ِ سفارشي خواهم آورد. گفتم: چه ميفرمائيد مگر نياز به دستور من دارد!؟ گفت: بخوان، ميفهمي. تاي نامه را باز کردم. مسئول بالاترم نوشته بود: «مبلغ پانصد هزار تومان وام به اقاي آبدارچي داده شود و نتيجه جهت ارائه به بالاتر به اين نهاد گزارش شود».
سريعا دستورش را دادم. به رئيس دفترم گفتم ماشين را آماده کن. از مسير ميوه و تره بار برو تا چند تا هندوانه بخريم.