1

تا در را بستم گفت: الحمدالله.
گفتم: چرا ستایش میکنی کسی یا چیزی را که نیست؟
پرسید: یعنی چه؟
گفتم : مگر خدایی هست که تو ستایشش میگویی؟
پرسید: نظر شما چیست؟
گفتم: نه، خدایی وجود ندارد؟
شعرهایی از حافظ خواند و مولوی و با استشهاد و به آنها گفت که خدا هست. گفتم این عین ادعاست. حافظ و مولوی هم فقط ادعا کردهاند و بس و هر گز بر ادعای خود برهانی نیفزودهاند.
گفت، ولی هر کس اعتقادی دارد. و شنید که آری هر کس اعتقادی دارد، اما من به خدا اعتقاد ندارم، زیرا نمیبینم خدایی در کار باشد و طبیعتا نمیزییم آنچنان که گویی خدایی هست. آری چون اعتقاد ندارم که خدایی هست، لازم نیست به لوازم عقلی و اخلاقی و... آن هم پایبند باشم. راننده تاکسی نگاهی به صورت من انداخت و با دودلی در پی آن بود که مرا قانع کند، خدا وجود دارد. منشا تردیدش شاید این بود که ظاهر من به آدمهای مذهبی خداباور شبیهتر بود تا آدمهای لا ادری یا ملحد!
راننده، که درویش مینمود، دست از ذکر گفتن با صدای بلند بر نمیداشت و من هم دست از این حرف که خدا وجود ندارد؟
2
کمی که جلو رفتیم، مسیری در پیش گرفت که برایم آشنا نبود. اعتراض کردم که اشتباه میروی. گفت، روزی لااقل پنج شش بار این راه را میرود. یادم آمد که قبلا هم مقصدم را یکبار دیگر از این مسیر رفته بودم. اعتراف کردم که راست میگوید و درست. اما فقط همین را وگرنه در بحث قبلی حق با او نیست و باز اصرار کردم که خدا وجود ندارد، اما افزودم نه این که در حقیقت خدا نباشد ـ که بودنش اوضح واضحات است ـ بلکه خدا برای ما وجود ندارد. و برای او توضیح دادم که به واقع ما چنان میزییم که گویی خدایی وجود ندارد.
راننده گفت: از اول هم میدانستم که تو به خدا اعتقاد داری.
به مقصد که رسیدیم 5000 تومانیای به او دادم. سپاسی گفت. گفتم تو که ادعای درویشی و فقر داری، چرا بقیه پول مرا پس نمیدهی؟ کرایه 3500 تا4000 تومان است. گفت درست است، ولی ما معمولا 5 هزار تومان میگیریم. خواستم بگویم: دیدی خدا نبود! اما آنقدر عصبانی بودم که نشد و نگفتم. در ماشین را بستم و دستی تکان دادم و بدرودی به رسم ایرانیان، نه از عمق جان!
3
در جوامع دینی، اعتقادات دینی و در راس آنها اعتقاد به خداوند و معاد، موجب میشود که تعداد کثیری از آدمیان به اخلاق پایبند باشند. کم شدن و گم شدن اعتقادات دینی، میتواند از تخلق افراد این جوامع بکاهد و در رفتارهای آنان تاثیر سوء بگذارد.
اعتقاد به خداوند همیشه و همه جا حاضر و ناظر، کمک میکند به بیداری و هشیاری آنچه به آن وجدان یا قاضی القضات درونی گفتهاند و میگویند.
4
بحث را از زوایای مختلف میتوان پی گرفت، اما من ترجیح میدهم به جای آنکه آن را ادامه بدهم و به سرانجامی برسانم یا نرسانم، با این پرسش پايانش دهم: «آیا اگر ما به عنوان افراد یا شهروندان یک جامعه فرضی به اصول اخلاقی پایبند نبودیم یا کمترین پایبندی را داشتیم، حق داریم از دیگران بخواهیم که به آنچه خود متعهد نیستیم، متعهد باشند؟» برای مثال اگر ما روزمان بیدروغ شب نمیشود، میتوانیم از سیاست پیشگان بخواهیم که کمتر دروغ بگویند؟ و به عبارتی به آنها بگوییم: «ما دروغ می گوییم، اما لطفا شما راستگو باشید؟»
پس شاید بد نباشد نخست با خود و به خود بیندیشیم و اول به اصلاح خود بکوشیم.