نقد کتاب «ایران جامعه کوتاه مدت»
نوشته محمد علی همایون کاتوزیان، ترجمه عبداله کوثری ازانتشارات نشر نی.محمد علی همایون کاتوزیان (متولد ۲۶ آبان ۱۳۲۱ تهران) که در ایران وی را به نام همایون کاتوزیان و در خارج از ایران به نام هما کاتوزیان نیز میشناسند، اقتصاددان، تاریخنگار، کاوشگر علوم سیاسی و منتقد ادبی است. زمینه تحقیق مورد علاقه او مسائل مربوط به ایران است. تحصیلات رسمی دانشگاهی کاتوزیان در اقتصاد و جامعه شناسی است.
او همزمان مطالعاتش را در زمینه تاریخ و ادبیات ایران تا سطح پیشرفته آکادمیک ادامه داده و تا کنون از او بیش از هفت کتاب در زمینه تاریخ و ادبیات ایران به زبان انگلیسی به چاپ رسیده است.
کاتوزیان در تهران به دنیا آمد و پس از فراغت از تحصیل در دبیرستان البرز و گذراندن یک سال در دانشگاه تهران، برای خواندن رشته اقتصاد به انگلستان رفت و در سال ۱۹۶۷ لیسانس خود را از دانشگاه بیرمنگام دریافت.
در سال ۱۹۶۸ فوق لیسانس خود را از دانشگاه لندن و در سال ۱۹۸۴ درجه دکترا را از دانشگاه کنت در کانتربری گرفت. در سالهای بین ۱۹۶۸ تا ۱۹۸۶ در انگلستان، ایران، کانادا و ایالات متحده اقتصاد درس داد و هماکنون پژوهشگر پسا دکترا/دستیار آموزشی در کالج سنت آنتونی و عضو هیأت علمی مؤسسه شرقشناسی دانشگاه آکسفورد است.
مترجم کتاب چهار مقاله نویسنده را در یک مجموعه گنجانده است.موضوع دو مقاله «ایران، جامعه کوتاه مدت» و «مشروعیت و جانشینی در تاریخ ایران» جانشینی و نخست زادگی است و بخش اعظم مطالب آنها مشابه است.
در مقاله سوم به بحث انقلاب ایران پرداخته و بخش پایانی را به «ملک الشعرا در دوران مشروطه» اختصاص داده است. البته میتوان قرار گرفتن این سه مقاله در کنار یکدیگر را در یک مجموعه به نوعی توجیه کرد، ولی بهتر بود مترجم محترم زحمت این توجیه را متحمل میشد و به ذکر این جمله که «تصمیم گرفتم آن مقاله را (منظور مترجم چاپ مقاله نخست است) با چند مقاله دیگر از دکتر محمد علی کاتوزیان در مجموعهای منتشر کنم» بسنده کرد
از آنجا که کتاب ایران جامعه کوتاه مدت فاقد مقدمه نویسنده است، ناگزیر مستقیم به نقد مقاله نخست با نام «ایران، جامعه کوتاه مدت» میپردازیم. بررسی مشکلات توسعه سیاسی و اقتصادی بلند مدت در ایران «عنوان فرعی این مقاله است. علی القاعده باید جهت گیری نویسنده نیز به سوی توسعه سیاسی و اقتصادی ایران باشد و این معیار خوبی برای تشخیص مسیر حرکت درست نویسنده است..
نویسنده بر این باور است که ایران بر خلاف جامعه اروپا، جامعهای کوتاه مدت بوده است و ادامه میدهد <بیگمان، این، نتیجه فقدان یک چهارچوب استوار و خدشه ناپذیر قانونی، که میتوانست تداومی دراز مدت را تضمین کند، میباشد. >
نویسنده در اینجا دچار چند پیش داوری شده است: ۱ ـ چه شباهتی بین شرایط اقلیمی، سیاسی، اقتصادی و تاریخی ایران و اروپاست که اجازه میدهد این دو منطقه ناهمگون با هم مقایسه شوند.
۲ ـ چگونه نویسنده با قاطعیت و با به کار بردن کلمه «بیتردید» کوتاه مدت بودن جامعه ایران را نتیجه نبود یک چهارچوب استوار و خدشه ناپذیر قانونی، که میتوانست تداومی دراز مدت را تضمین کند، میداند.
۳ ـ چرا باید ایران را به عنوان یک کشور آسیائی با کل اروپا مقایسه کنیم؟ یا بایدآسیا با اروپا مقایسه می شد، یا ایران را با کشورهای منطقه همطراز خود مقایسه می کردند.
۴ ـ چرا باید بگوئیم تغییر بد است و ثبات خوب است؟ مگر خواست مردم همواره در حال تغییر نیست؟ تحمل یک نظام ساکن، یکنواخت و بدون تغییر شاید به ذایقه مردم اروپا خوش بیاید (که جای سؤال دارد) ـ ولی باز به هر دلیلی( که نیاز به تحقیق دارد ) به ذائقه مردم ایران خوش نیاید.
۵ ـ سیستم سیاسی فرانسه پس از انقلاب آن کشور حداقل سیزده بار دستخوش تغییر شده است، آلمان نیز به همین تعداد تغییر را از زمان بیسمارک شاهد بوده است. آیا این دو کشور جزو اروپا محسوب نمیشوند؟ و باید به انگلیس نگاه کرد و درباره اروپا صحبت کرد؟ در صفحه نخست خط ۱۱ کتاب آمده است" موفقیت صاحبان رتبه و ثروت در ایران جز در مواردی محدود، حاصل توارثی دراز مدت (مثلا بیشتر از دو نسل قبل) نبود و اینان انتظار نداشتند که وارثانشان، بنا به حقی بدیهی، در این موقعیت باقی بمانند."باید پرسید اگر جامعهای به جای حقی مجعول، که به هیچ وجه بدیهی نیست، اصل شایستگی (به اذعان نویسنده) را ملاک جانشینی قرار داده است، باید مورد سرزش قرار گیرد؟ و پرسش دیگر آنکه چه کسی باید تصمیم میگرفت به جای اصل شایستگی، حق بدیهی نخست زادگی را حاکم و جاری میکرد؟
ممکن است این تجویز درباره هیأت مدیره یک شرکت برای انتخاب مدیر عامل صدق کند، ولی در جامعهای که همه امور در وجود یک نفر خلاصه شده است، این نسخه را چه کسی باید تجویز کند؟
در صفحه دهم،کتاب نویسنده جامعه ایران را به جامعه کلنگی «شبیه خانه کلنگی» تشبیه کرده است. نفس این تشبیه شبهه برانگیز است. مگر نه اینکه نسل های بی شمار در طی قرون و هزاره ها خواسته و ناخواسته در شکل گیری آن نقش داشته اند! نخست این که خانه کلنگی دارای مالک است و هر گاه مالک صلاح بداند، و به هر دلیل، تصمیم به تخریب بنای خود میگیرد؛ بنابراین، اگر پرسش و پاسخی باشد او پاسخگوست و مرجع پرسشگر میتواند صاحب قدرتی بالا دست او باشد، ولی در مورد جامعه کلنگی چه کسی تصمیم میگیرد؟
اگر مالک جامعه شاه است، عقل سلیم حکم میکند که به طریقی که صلاح میداند، عمل کند و اگر جامعه را کل بدانیم و این کل بداند بین آنچه که هست و آنچه باید باشد، فاصله هست و این شاه هست که اجازه نمیدهد جامعه به خواسته خود برسد،آنگاه، عقل سلیم حکم میکند، بهر ترتیبی، شاه را ساقط کند، و یا اینکه باید مثل جامعه اروپا برای فرار از عذاب به بدعهدی ناشی از (ژان پل سارتر) نگاه شاه به جامعه، تن بدهد.
اگر مردم به فرمان شاه گردن مینهادند، آنگاه میتوانستند سالها، بلکه قرنها در آرامش به زندگی خود زیر سایه شاه ادامه دهند. در این صورت، نیازی به انقلاب مشروطه، تن دادن به کودتای رضا شاه، استقبال از تبعید رضا شاه، ملی کردن صنعت نفت، قیام ۱۵ خرداد، و انقلاب اسلامی نبود، و یک سلسله مثلا سلسله قاجار به عنوان صاحبان حق بدیهی، همچنان بر ایران حکومت میکردند.
نویسنده در پایان این بحث در صفحه یازدهم کتاب مینویسد":... در اینجا سه ویژگی عمده این ماهیت (جامعه کوتاه مدت) را که رابطهای نزدیک با هم دارند، به گونهای مختصر تحلیل میکنیم:
• مشکل جانشینی و مشروعیت
• بیاعتبار بودن جان و مال
• مشکلات انباشت سرمایه "
در مورد مشکل جانشینی، نخست باید پرسید این مشروعیت را چه کسی به شاه داده است؟ در کجای این کتاب نامی از ملت اروپا برده شده است؟ بنابراین نداشتن مشروعیتی که از سوی کلیسا، اشراف ، زمین داران بزرگ ، ارتش به شاه داده است، مشکل به شمار میآید؟
در پاراگراف هفتم فصل دوم کتاب میخوانیم که «شاه یا فرد اریستوکرات حق دخالت در قواعد جانشینی را نداشت... جای شگفتی نیست، زیرا بقاء شاه به بقای مالکیت فئودالی وابسته بود، و از سوی دیگر، راه یافتن افراد غیر اریستوکرات به این طبقه بسیار دشوار و در مورد سلطنت اصولا ناممکن بود». پذیرش این نظر به معنای رنگینتر بودن خود شاه است، که در رگ نخستزاده او نیز روان است. تکلیف ملت چیست؟ اگر کسی خواست و لیاقت آن را داشت که شاه شود چکار باید بکند؟ یعنی اروپا نیازی به وجود اشخاصی مانند یعقوب لیث رویگرزاده و نادر افشار پوستین دوززاده ندارد! همه بردهاند، از طبقه پست و جیرهخوار پادشاه هستند، و اصولا خون آنها رنگ دیگری دارد و با رنگ خون پادشاه فرق دارد؟ به قول ژان پل سارتر آنها بلوط هستند و باید بلوط باقی بمانند، و برای محکم کاری و حصول اطمینان از طغیان آنها، ارتش را برای سرکوب، و کلیسا را برای تحمیق به کار گیرند. شاه باید بماند تا حافظ منابع اشراف، زمینداران بزرگ، کلیسا و ارتش باشد، یعنی مدیر عاملی در خدمت مراکز قدرت!
در کتاب نقل شده است که «اسقف نباشد، شاه نیست». پس اسقف باید باشد تا شاه باشد؛ یعنی ائتلاف مراکز قدرت بدون حضور ملت . ذکر یک لطیفه در اینجا خالی از لطف نیست؛ گفت: خربوزه را با عسل نخور با هم نمیسازند، گفت هیچ نگو، خوردهام و با هم ساختهاند «و... را درآوردهاند. یعنی سرمایهدار با کلیسا که علی القاعده نباید قرابتی با هم داشته باشند، با هم ساختهاند و انسان و شرافت انسان را به زنجیر کشیدهاند.
اصولا بهتر نیست پادشاهی را یک نهاد بدانیم که نخست زادگی هم جزیی از آن است! و این نهاد را استوار بر سه پایه کلیسا، اشراف و ارتش بدانیم و بپذیریم که ثبات مثلث قدرت که شاه در مرکز آن است، از ثبات نهادی که فاقد مثلث قدرت است و شاه نقطه کانونی آن است، بیشتر است؟ با پذیرش این نظر رفتارهای درون هر نهاد مفروض است و هر رفتار متناسب با نهاد مربوط به خود انجام میگیرد. در اولی مثلث شاه را حفظ میکند و در دومی، شاه باید خودش حافظ خودش باشد.
نویسنده از صفحه چهاردهم کتاب به بعد با ذکر شواهد متعدد اصرار دارد که بقبولاند ایران جامعهای ناپایدار است. حال اینکه نیازی به ذکر این همه دلیل نیست، چون در ایران نخست زادگی (که ادعای نبود آن در ایران جای بحث دارد) یک اصل لا تغییر نیست. جالب اینجاست که نویسنده خود اذعان میکند فره ایزدی که ادعا میشود در شاهان ایران وجود داشته است، امری ظاهری است و هر کس قدرت را در دست داشته باشد، فره ایزدی را هم دارد؛ یعنی به تأیید نویسنده محترم، فره ایزدی همان قدرت است که بین پیروز شدگان و شکست خوردگان دست به دست می چرخد.
در صفحه هفده کتاب میخوانیم:< هیچ چهارچوب و قانونی او (شاه) را محدود نمیکرد. این فرد به همین علت نیازی به توافق هیچ بخشی از جامعه نداشت و تنها متکی به اطاعت اجباری مردم بود و این بر خلاف سنت اروپایی از دوران قرون وسطی و دوران جدید و معاصر است. >
اصرار به مقایسه دو جامعه ناهمگون از طرف نویسنده عجیب است. اگر بپذیریم که حاکم غاصب است، چگونه میتوان برای او مشروعیت قایل شد و به فرزند او خیر مقدم گفت. ایران به سبب موقعیت سوق الجیشی خود سرزمین مهاجمین است و با جزیره امن انگلیس تفاوت دارد. بنابراین، باید اساس، حذف مهاجم و نه تثبیت آن باشد. افزون بر این، گاهی مردم به حاکمیت یک مهاجم گردن نهاده و تلاش کردهاند به درون حاکمیت رسوخ کنند، ولی بلافاصله مهاجم دیگری این ثبات نسبی را به هم میزده است. آیا ریشه این بیثباتی در مردم است یا طمع دیگران؟
در صفحه ۲۱ کتاب به نکته جالبی برمیخوریم... <محمد شاه میخواست پسر جوان ترش عباس میرزا را به جای فرزند ارشدش ناصرالدین به تخت بنشاند. بعد از جلوس ناصرالدین شاه به تخت، اگر دخالت وزرای روس و انگلیس نبود، عباس میرزا به دست ناصرالدین شاه کشته میشد.، فعلا از طرح این پرسش که سفرای مزبور در این قضیه چه نفعی را دنبال میکردند و چرا در قتل امیر کبیر و قائم مقام فراهانی نه تنها کاری نکردند، بلکه این قتلها دسیسه خود آنها بوده، میگذریم و به ناصرالدین شاه که به تفاوتهای فرهنگی ، اجتماعی و سیاسی دو جامعه اشاره کرده است میپردازیم.
در نامه ناصرالدین شاه میخوانیم":... لیکن میبایست آن جناب ملاحظه بعضی از قواعد و رسومات دولت ایران را کرده باشند و بدانند که در ایران آن قسمها که آن جناب منظور نظر دارند، از پیش نخواهد رفت و از شر مفسده جویان ایمن نمیتوان شد. هر گاه اولیای دولت ایران بخواهند از روی انصاف و عدالت در نظم مملکت و آسایش عموم خلق بکوشند، لامحاله باید به محض خیال و تصور و گمان درباره هر کس که باشد، هم آن در صدد دفع و رفع آن برآیند و به هیچ وجه خودداری و تأمل ننمایند...؛" آیا سندی معتبرتر از اینکه اینجا ایران است و شاه برای بقای خودش دست به هر کاری میزند، وجود دارد؟
میتوان به همین مقدار درباره مشکل مشروعیت و جانشینی بسنده کرد.
در باب بیاعتباری جان و مال که،< شاه خود را نایب خداوند میداند و به هیچ کس پاسخگو نیست. >نویسنده محترم این ادعا را ظاهری میداند و اساس را قدرت شاه و چیرگی او بر همه امور و مطلقالعنان بودن شاه دانسته است. اگر چنین است، چرا مردم باید مانند اروپا که با ائتلاف کلیسا، ارتش و فئودالها مردم را از مال و املاک خود محروم کردهاند، جان و مال شاه و اطرافیانش را محترم بشمارند؟ آیا جان و مال کسانی که در سایه قدرت شاه، که خود غاصب است، مبادرت به جمعآوری مال کردهاند، و فرزندان و اطرافیان خود را از این خوان نعمت برخوردار کردهاند، اصولا اعتباری دارد که بیاعتبار شود؟ یعنی باید به غارت گرایان پاداش داد و دست آنها را باز گذاشت؟
نویسنده در پایان صفحه ۲۳ و پس از اینکه اذعان میکند" شاه ایران مطلق العنان است و مالک همه، حتی اموال دیگران میباشد، ادامه میدهد که این دلیلی روشن است برای اینکه چرا در ایران مالکیت خصوصی به معنای رایج در تاریخ اروپا نمیتوانست وجود داشته باشد. املاک خالصه، خاصه و دیوانی مستقیم و غیر مستقیم در مالکیت دولت یا فرمانروا بود."
پاسخ این پرسش را میتوان در کتاب «تبارشناسی استبداد ایرانی» نوشته آقای هوشنگ ماهرویان جستجو کرد که اصولا سیر تحول مالکیت در خاورمیانه به ویژه ایران را با اروپا متفاوت میداند. در اروپا آب فراوان، و وجود مراکز متعدد قدرت فئودال ، همراه با بردهداری را شکل میدهد. در شرق کم آبی و در نتیجه ایجاد جوامع کشاورزی هیدرولیکی، مالکیت انحصاری و ارباب رعیتی را به وجود میآورد.
در صفحه ۲۴ که از یک طرف به نظام عایدات شامل اقطاع، خالصه، خاصه که خود معرف وجود یک فرهنگ، عرف و رسم جامعه ایرانی است، اشاره شده است، و از سوی دیگر به نبود یک چهارچوب عادلانه مشخص ، که دلیل وجود یک حکومت و نظام دیوانی استبدادی است، اشاره شده است.
نویسنده محترم دچار پیش داوری شده است. باید بدانیم ، در این نظام مانند هر نظام دیگر، عدالت در لوای قدرت مفهوم پیدا میکند؛ یعنی این صاحب قدرت است که مسئولیت ایجاد عدالت را دارد و حکام بر حسب درجه عدالت تقسیم بندی میشوند و نه جوامع!
نویسنده در پایان پاراگراف نیز دچار پیش داوری شده. بدیهی است نظام دیوانی متناسب با نظام حاکم شکل خواهد گرفت.
در همان صفحه آمده است، «مهمترین جنبه این نظام ـ اگر بتوان نظامش خواند ـ این بود که اشخاص برخوردار از زمین و عایدات آن هیچ حق مستقلی نسبت به آن نداشتند. این در واقع اعتبار محسوب میشد نه حق...» در اینجا نیز نویسنده محترم دچار پیش داوری شده است. اولا هر چیزی را میتوان نظام دانست، چون اجزای متشکله آن در حال تعامل با یکدیگر کار میکنند، ولی باید دانست نباید از نظامهای اجتماعی انتظار رفتارهای مکانیکی ا داشت.
آنچه در این تعریف آمده است، تعریف نظام ارباب و رعیتی است. خوب و یا بد بودن آن مفهوم ندارد، چون نمیتوان با نظام بردهداری در اروپا که بردگان در انقیاد کلیسا تحت و تسلط ارتش و مطیع ارباب بودند، مقایسه شود. افزون بر این، در این نظام رعیت بنده نیست و از طریق وابسته بودن زمین به ارباب وصل میشد.
حکومت مبتنی بر قانون است، منتها قانون را حاکم (صاحب قدرت) وضع میکند. ضمنا در این نظام مالکیت در تولید و محصول و نه زمین مفهوم پیدا میکند زمین به میزان سهم آبی که به آن تعلق دارد و آب نیز به حاکم تعلق دارد، ارزش پیدا میکند.( به همین دلیل به جای اینکه گفته شود چند هکتار زمین دارم). میگویند چند ساعت زمین دارم بهتر بود در انتهای این پاراگراف گفته میشد علت آن مالکیت نیست، بلکه در دست داشتن ابزار کنترلی و قدرت، یعنی آب است.
در صفحه ۲۵ میخوانیم" تاریخ آکنده است از نمونههای بیشمار این ناامنی جان و مال...". بهتر است این بخش مقایسه شود با ناامنی ناشی از تفتیش عقاید کلیسا، صدور احکام غیر انسانی (البته قانونی) و سرکوب شورشها توسط ارتش و خرید و فروش بردگان توسط مالکا نشان آن وقت مفهوم استبداد را بهتر میتوان درک کرد.
در صفحه ۳۰ نویسنده اقرار میکند "که اصل مسأله (بیاعتباری جان و مال) چیزی ریشه دار و نظاممند بود.> به اقرار نویسنده <این رفتارها بخشی از ساختار اجتماعی بوده و متعلق به دوره یا شخص خاصی هم نبوده است". بنابراین، نمیتوان کسی را به خاطر این رفتار سرزنش کرد، بلکه باید دید علل به وجود آمدن چنین ساختار اجتماعی چیست؟
ثانیا هر گونه مقایسه این ساختار اجتماعی که تعلق به این دوران و این مکان دارد با سایر ساختارهای اجتماعی و نتیجهگیری از آن ، عملی غیر علمی و منحرف کننده است.
در صفحه سی در مورد مشکل انباشت و توسعه، نویسنده <انقلاب صنعتی را نتیجه انباشت دراز مدت سرمایه تجاری و بعد سرمایه صنعتی میداند>. نویسنده در اینجا به تشریح و معرفی نظریات آدام اسمیت پرداخته و ضمن دفاع از آن نظریه کینز را برای انگلستان مضر دانسته است. رد نظریه کینز بدون ذکر دلایل مستند و بدون ذکر منابع و ماخذ معتبر، منطقی به نظر نمیرسد.
به فرض پذیرش این نظریه آیا میتوان پذیرفت که نظام سرمایهداری نظام مطلوبی است؟ مگر اینکه ندانیم این انباشت ثروت نتیجه استثمار جان فرسای صدها هزار برده، رعیت و بازاریهای خرده پا از یک طرف و غارت و دست اندازی به ثروت بیکران کشورهای مستعمره از طرف دیگر بوده است.
نویسنده در صفحه ۳۴ با طرح این پرسش که <چرا در دورانی که ایران میتوانست مثلا در اوایل قرون وسطی، به انباشت ثروت مبادرت کند، موفق به این کار نشد؟ پاسخ را عدم تمایل به پس انداز از ترس غارت آنها میداند و در ادامه استفاده از راه حل پیشنهادی را برای انباشت سرمایه، چارهساز میداند.
اشاره به نظریه وبر، که در مدل بوروکراسی، خود به قولی با سرمایهداری تبانی و دسترنج زحمتکشان را به جیب سرمایهداران سرازیر کرده، بیمورد است. زیرا در آن زمان که وبر به نظریههای خود، که بر اساس پروتستانیسم استوار بود، اصرار میورزید، در شرق و از جمله در ایران بر طبق عقاید مذهبی انباشت سرمایه مکانیسم خاص خود را داشت و نمیتوانست پیرو عقاید و نظریات مجهول حاکم در جهان سرمایهداری باشد.
آیا میتوان جامعهای اسلامی، به خاطر عدم پیروی از نظریات و عقاید جامعه دیگر مورد انتقاد قرار داد؟ باور و اعتقاد یک تکنیک یا تاکتیک نیست که بشود آن را طراحی و معماری کرد.
بهتر بود نویسنده محترم به جای شرزنش جامعه، دلایل بروز و راههای حل مشکل را در درون جامعه و نه صرفا در خارج از آن جستجو میکردند. اگر حاکمیت سرمایهداری را معلول پروتستانیسم بدانیم، بنابراین نتیجه میگیریم اگر جامعهای نتواند موفق به انباشت سرمایه شود، علت آن نبود پروتستانیسم است و اگر بخواهد در راه موفق شود، باید به پروتستانیسم روی آورد. اگر پروتستانیسم را معلول سرمایهداری بدانیم، بحث درباره علل عدم انباشت ثروت در ایران، اختصاصی خواهد بود و تعمیم پذیر نیست.
نویسنده در صفحه ۳۵ با استناد به نوشته سال ۱۹۷۸ خود برای تبیین دلیل عدم انباشت دراز مدت سرمایه، عقیده دارد «مالک ایرانی هیچ حقی بر مالکیت خود و هیچ امنیتی برای عایدات خود نداشت، ولی اموال سرمایهدار اروپایی مشمول آزادی خدشه ناپذیر میشد». این موضوع بارها در این کتاب آمده است و نویسنده هیچ راهکار و مکانیسمی برای آن نداده است.
شکلگیری سیستم اجتماعی فرآیندی طولانی است. فرض کنیم در ایران امنیت برای انباشت سرمایه نیست. نویسنده محترم چه راهکاری را برای رفع مشکل پیشنهاد میکنند؟ اینکه بیان کنیم آنها اینطورند، ما اینطوریم و لابد ما باید مثل آنها بشویم، یک استدلال مستحکم نیست. فرض کنیم راه حل آن مهندسی اجتماعی ، چه کسی تا کنون در این راه موفق شده است؟ هنوز از تلاشهای شاه برای مدرن کردن ایران به سبک اروپایی خیلی فاصله نگرفتهایم. دیدیم چگونه لایههای اجتماعی مانند یک سد محکم راه را بر او بستند. در ثانی به فرض اینکه چنین تلاشی قرین موفقیت باشد، این نسخه را برای عمل به آن به چه کسی ابلاغ کنیم؟
در صفحه ۳۶ دوباره به بحث تکراری انباشت دراز مدت سرمایه به عنوان یکی از شرطهای لازم برای توسعه صنعتی پرداخته شده است. ضمن اینکه نویسنده" پیدایش دولت مطلقه را امری تصادفی میداند، آن را حافظ سرمایه و تقویت کننده روحیه سرمایهداری نیز میداند و در پایان اظهار میدارد این روحیه همراه با قناعت و پس انداز و سخت کوشی در پی خشنودی خداوند بود". باید دانست که پیدایش سیستم بوروکراتیک در این جوامع تصادفی نبوده است و همان طور که نویسنده به درستی بیان داشته است، عوامل دیگری در این فرایند نقش داشتهاند؛( البته توسعه سیاسی را میتوان به تصادف و وقایع پیش بینی نشده ربط داد. )
ایشان ایجاد دولت مطلقه را که باعث ایجاد امنیت سرمایه شده است به صورت تلویحی پذیرفتهاند؛ یعنی استبداد را تحت هر شکلی پذیرفتهاند و جوامعی را که به علت حاکمیت شرایط انسانیتر ، نتوانستهاند به انباشت سرمایه بپردازند، سرزنش کردهاند. آیا این یک بعد نگری قابل توجیه است؟
دوم آن که چه تضمینی بود که اگر آن جوامع به پروتستانیسم میپیوستند و حکومت مطلقه تشکیل میدادند در این امر موفق میشدند؟
در صفحه ۳۷ نویسنده عقیده دارد،" توسعه نه تنها به اکتساب و نوآوری بلکه به خصوص به انباشت و نگهداری نیاز دارد..". و باور دارد" انواع تحولات اجتماعی دراز مدت بودن جامعه را در اروپا شکل داد و خدشهای به آن وارد نکرد و وقتی انباشت سرمایه تحقق یافت دیگر قابل برگشت نبود و یک چهارچوب جدید، قانون جدید، علم جدید و حتی مذهب جدید برقرار شد که تغییر یا حتی اصلاح آن نیز زمان و تلاش بسیار نیاز دارد". اگر تغییر سخت است و گاه محال چطور نویسنده محترم انتظار دارد ایران به عنوان یک جامعه سنتی به راحتی بتواند مثل اروپا بویژه انگلیس شود؟
اگر کشورهای اروپایی چالشهای حکومت سازی، ملت سازی، مشارکت و توزیع عادلانه ثروت را در طی قرنها و با آرامش خاطر پشت سر گذاشتهاند، شرایط برای کشورهای استعمار زده و مناطق توسعه نیافته به هیچ وجه فراهم نبوده است.
وجود چالشهای فوق به صورت تجمیعی؛ کمبود منابع در دسترس ، در زمانی که کشورهای توسعه یافته به فور و به یمن دسترسی به مواد اولیه در کشورها مستعمره از آن برخوردار بودند ؛ عدم همراهی سایر سیستمهای با سیستم سیاسی؛ ناتوانی و فقدان قابلیت سیستم سیاسی ، در برابر تغییرات محیطی و پاسخگویی موفقیتآمیز به الزامات و ضرورتهای محیط؛ و در پایان، وابستگی نخبگان سیاسی و نبود خلاقیت در آنها، در نتیجه عدم توان سیستم در تطابق و سازگاری حداقل نشانههای عدم موفقیت این کشورهادر دستیابی به اهداف خود است.
چیزی که بیش از همه در این بخش به چشم میخورد، نگاه تجویزی نویسنده است و اینکه اگر بخواهیم مثل اروپا بشویم، باید راه آنها را بپیماییم. اولا در نظامهای اجتماعی و تحولات آن تجویز مفهوم ندارد و تا کنون هیچ دستورالعمل مشخصی در این زمینه صادر نشده است.
ثانیا چرا باید بگوییم نظام آنها مطلوب است و ما باید مثل آنها بشویم؟
چرا نمیگوییم مارکسیسم نتیجه قطعی و حتمی ظلمی است که به طبقه زحمتکش جامعه اروپا میشد و مخالفت مارکس با انباشت سرمایه از همین جا نشأت میگیرد؟
چرا در کتاب حتی یک بار از مردم استثمار شده اروپا ذکری به میان نیامده و گفته نشده است که انقلابهای مردم علیه چه نظامی بوده است؟
صرف ایجاد شرایط برای انباشت سرمایه، بدون توجه به چگونگی آن منطقی است؟
مگر مارکس نگفت از مذهب برای تحمیق کارگران و وادار کردن آنها به پیروی از کارفرما، استفاده ابزاری میشود؛ یعنی باید از دین و مذهب خود که اطاعت از هر گونه قدرت نامشروع را گناه میداند چشم بپوشیم و به دین یا مرام ترویج کننده اطاعت و گردن نهادن به ارباب بپیوندیم. شاید فعلا نتوان به تفضیل به این مسائل اساسی و بنیادی پرداخت ولی میتوان دستکم به نامه ناصر الدین شاه به عنوان حداقل و نازلترین اظهارنظر بسنده کرد که به سفیر انگلیس نوشت : اینجا ایران است و آنجا انگلیس.
غلامرضا معمارزاده طهران ـ عضو هیئت علمی واحد علوم و تحقیقات
فاطمه ثنائی ـ دانشجوی دکترای مدیریت دولتی واحد علوم و تحقیقات