بازدید 24117
دو خاطره از بیژن نوباوه؛

اسیر عراقی گفت: کدام زن و بچه؟! سال‌ها دنبال «آقا» بودم

عراقی ها ما را قیچی کردند. راه برگشتی نبود. نیروها ماندند، قایق ها نمی دانستند ما کی هستیم، فقط باید هلیکوپترها به داد ما می رسیدند. حدود 100، 150 نفر مجروح داشتیم و 105 نفر هم اسیر. یادش به خیر، مرتضی قربانی، فرمانده عملیات گفته بود که جاده را ببندند تا...
کد خبر: ۱۹۲۶۲۳
تاریخ انتشار: ۰۳ مهر ۱۳۹۰ - ۱۱:۳۲ 25 September 2011
سرویس دفاع مقدس ـ ثانیه ثانیه سال های پر شور و حماسه دفاع مقدس ملت شریف ایران پر است از خاطراتی که هر یک دنیایی از حرف و عبرت را در دل خود جای داده است.

در این روزها که نه به دلیل آغاز یک جنگ تحمیلی بلکه به یاد دلاوری ها و ایثارگری های جان برکفانی که نگذاشتند حتی یک وجب از خاک میهن به دست دشمن بیفتد، جشن گرفته ایم و یاد آن روزها را گرامی می‌داریم، خواندن خاطراتی از مردان آن روزگار خالی از لطف نیست و انشاءالله بتواند تلنگری باشد برای ما تا قدر عافیت بدانیم.

به گزارش «تابناک»، دو خاطره زیر برگرفته از خاطرات «بیژن نوباوه» خبرنگار و رزمنده آن روزها و نماینده کنونی مردم تهران در مجلس شورای اسلامی است که چهره امروزش خود بیش از هر چیزی گویاست که چه رفت بر فرزندان خمینی(ره)...

سال ها دنبال «آقا» بودم... 

در عملیات خیبر، ما به سمت باتلاق‌ها رفتیم و از آنجا ما را به جایی هلی برد کردند که مطلقا راه بازگشتی نبود؛ کنار رود دجله که رزمندگان از آب وضو ساختند.

با خوشحالی و اشتیاق از خاکریز سرازیر شدم تا دست به آب دجله بزنم. پشت یک اتوبان، ماشین‌های عراقی را از فاصله 150 متری می‌دیدیم که به راحتی عبور می‌کردند. عراقی‌ها اصلا باورشان نمی شد، یک وقت نگاه کردند دیدند ما توی دامنشان هستیم. کی؟ چه کسانی؟ همین بر و بچه‌های بسیجی پانزده، بیست ساله کم سن و سال.

عراقی‌ها ما را قیچی کردند. راه برگشتی نبود. نیروها ماندند، قایق‌ها نمی‌دانستند ما کی هستیم، فقط باید بالگردها به داد ما می‌رسیدند. نزدیک 100، 150 نفر مجروح داشتیم و 105 نفر هم اسیر. یادش به خیر، مرتضی قربانی، فرمانده عملیات گفته بود که جاده را ببندند تا جلوی نفوذ عراقی‌ها گرفته شود، بلکه بتوان زخمی‌ها را تخلیه کرد و عقب آورد.

«هور» هوای عجیبی داشت. شب خیلی سرد بود و روز به شدت گرم و آزاردهنده. دستور آمد که چون وسیله کافی نداریم، اسرا را آزاد کنید. نزدیکی‌های غروب اسرا آزاد شدند.

دیدم که هفت، هشت، ده نفر راه افتادند اما بقیه ماندند! یک پیرمرد مرا گرفت و یکباره، دستم را بوسید و به فارسی گفت: «پسرم اجازه بده من اینجا بمانم».

گفتم: «مگر شما ایرانی هستی؟»

گفت: «من در کربلا مغازه پارچه فروشی دارم. قرار بود پسرم به جبهه بیاید، چون دانشجو بود گفتند، اگر تو به جای او بروی، او را نمی‌بریم و من برای اینکه پسرم درسش را بخواند، خودم آمدم. من اصلا چیزی بلد نیستم، ما را آوردند، آموزش بدهند که از اینجا سر درآوردیم، ولی من عاشق خمینی ام».

گفتم: «زن و بچه تو در عراق هستند. پیش آنها برو».
گفت: «کجا بروم؟ کدام زن و بچه؟! سال‌ها دنبال آقا بودم و الان هم آمده ام دنبال آقا».

آن شب وضعیت عجیبی بود. خوابیدن در شب سرد و پرسوز، آن هم در کیسه خواب خیسی که پاره اش کرده بودیم تا هر چهار، پنج نفرمان در آن جا بگیریم.

هر وقت که چشم باز می‌کردم، می‌دیدم یک برادر روحانی بالای سر بچه‌های مجروح که قطع نخاعی هم میانشان بود، نشسته و دارد به مجروحان می‌رسد. آنها را نوازش می‌کند و دلداری می‌دهد. همان پیرمرد عراقی هم در کنارش بود. همین که هلیکوپتر می‌آمد، مجروحان را ببرد، یک مرتبه سر و کله عراقی‌ها هم پیدا می‌شد. احتمالا از رادار می‌دیدند. خیلی وحشتناک بود. محل فرود هلیکوپتر یک جاده با عرض پنج، شش متر بود که هلیکوپتر می‌نشست، اسلحه و مهمات خالی می‌کرد و مجروح می‌برد.

مجروح کم سن و سالی را که هم قطع پا بود و هم قطع نخاع، در پتو پیچیده و روی برانکارد گذاشته بودیم و منتظر هلیکوپتر بودیم. از این بچه خیلی خون رفته و به شدت نحیف و ناتوان شده بود. وقتی هلیکوپتر آمد و نشست، باد پروانه اش مجروح را که سرم هم به دستش بود، بلند کرد روی هوا چند متر آن طرف تر توی باتلاق انداخت. من و یکی از بچه‌ها خودمان را انداختیم توی باتلاق و او را بیرون کشیدم. سوزن سرم دست او را بریده بود و خون می‌آمد. وقتی بار دیگر او را توی پتو پیچیدیم ـ همه اینها در یک دقیقه اتفاق افتاد ـ دیدم اشک از چشمش سرازیر شده می‌گوید: «السلام علیک یا اباعبدالله».

-------------------------

نوجوان کلاس چهارمی...

از عملیات بیت‌المقدس فیلمی گرفتم که از تلویزیون هم پخش شد. توی بچه‌های لرستان دو نفر بودند که یکی یازده و دیگری دوازده سال داشت. من هنوز عکس‌هایشان را دارم وقتی می‌خواستند به آنها لباس، کفش، پوتین و کتانی بدهند، هر چه گشتند، اندازه قد و قواره آنها پیدا نشد.

اسلحه کلاشینکف را که روی زمین می‌گذاشتند تا روی سینه‌شان می‌آمد. آن روز ما با آنها مصاحبه کردیم و برای خانواده‌هایشان پیام گرفتیم که از رادیو پخش شد. یکی از اینها تعریف می کرد که چطوری به جبهه آمده است. می‌گفت: «همین که دایی ام سوار قطار شد، من هم پشت سرش دویدم تو قطار، یک نامه هم قبلش برای مادرم نوشته بودم که مادر جان نگران نباش... ».
دایی‌اش می‌گفت: «من دیدم این بچه جبهه ای است آوردمش!»

دیگری نامش «سعید» بود که تا آن موقع سه عراقی را به اسارت گرفته بود. از او پرسیدم: «کلاس چندمی؟»

گفت: «کلاس چهارم».
تور تابستان ۱۴۰۳
آموزشگاه آرایشگری مردانه
چیلر
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۱
انتشار یافته: ۳۰
کاش اون وقتها رو درک میکردم.کاش حال و هوای اون روزها برمیگشت.
خیلی دوست دارم بشینم زار زار برای اونهایی که مظلومانه رفتند گریه کنم.
کاش میبودم...
بلکه بعضی ها خجالت بکشند واینقدر برای دنیا و مقام و پول دست به هر کاری نزنند.راستی اونایی که به بسیجی ها لقب ساندیس خور داده اند تا حالا هور را دیده اند؟
یاد آن ایام با صفا با بچه های مخلص ودلاوربخیر
سالهای همدلی چه زود گذشت .
راز جنگ گفتنی و فهمیدنی نیست ما هم یک اسیر گرفته بودیم که میگفت مرقد امام رضا کدام طرفه وقتی نشان دادیم یک ساعت نشست و گریه کرد
سلام خدا بر شهیدان
شهدا شرمنده ایم
کاش ما هم با شهادت بدیدار الله برویم
امین
سلام خدا برشهیدان راهش راه پاک صلاله اطهرش
آرزوی پیروی از راهشان و شفاعت روز محشرشان با عمل به آرمانهایشان را داریم
التماس دعا
از خودم خجالت مي كشم كه 17 سالم بود نرفتم جبهه
سلام بر شهیدان و امام شهدا
خوشا بر حال آنانی که رفتنند
نماندند تا ببینندحال ما را
خیلی دلم می خواست که منم اون روزها اونجا میبودم......
اقا زاده ها کجا بودند
این کلاس چهارمیه اگه زنده باشه احتمالا تو یه خرابه ای داره زندگی میکنه......
تابناک بدت اومد.تو که تا حالا عکس دها نفرشون نشون دادی
کجایند مردان بی ادعا راه ویاد شهدا پایینده باد
برچسب منتخب
# اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل # کنکور # حماس # تعطیلی پنجشنبه ها # توماج صالحی
آخرین اخبار