بازدید 12129
به یاد خورشيد خيبر؛

از راه رسید و گفت:«امام دست بر سرم كشيد»

گفتم: «تو از اين بسيجي‌ها چي ديده‌اي که اين‌قدر به آنها احترام مي‌گذاري و دوستشان داري؟ چرا آنها اين‌قدر در قلب و روح تو جا دارند؟» گفت: «چيزهايي که من از اين بسيجيان ديده‌ام، تو هرگز به عمرت نمي‌تواني ببيني. آنها را بايد در ميدان جنگ شناخت. آن‌جاست که مي‌تواني ببيني اين‌ها چه انسآنهاي بزرگ و شريفي هستند. اين بسيجيان نور چشم من هستند. اينها براي من ارزششان از هر چيزي بيشتر است.»...
کد خبر: ۱۵۲۴۰۹
تاریخ انتشار: ۱۷ اسفند ۱۳۸۹ - ۱۱:۰۹ 08 March 2011
سرويس دفاع مقدس ـ ماه اسفند شاید به دلیل آنکه هر سال به استقبال بهار می رود از بوی خوش و طراوتی خاص برخوردار است، اما این ماه در تاریخ رشادت های ملت آزاده و قهرمان ایران از جهاتی دیگر نیز رایحه ای خوش را به مشام می رساند.

به گزارش «تابناک»، روزهای آسمانی شدن برخی از اسطوره های حماسه و ایثار این آب و خاک که شاید تاریخ به ندرت بتواند مانندشان را به یاد آورد، در این ماه به وقوع پیوسته و عطر بهشتی شدنشان تا دنیا دنیاست مشام جان هر آزاده عاشقی را نوازش خواهد کرد.

سالروز شهادت حسین خرازی، مهدی باکری، حاج ابراهیم همت و... و سالگرد عملیات های غرور آفرینی چون خیبر، کربلای 7، بدر، ظفر7، بیت المقدس 3، والفجر 10 و... که همگی در این ماه اتفاق افتاده، شاهدی بر این مدعاست.

بر این اساس و به مناسبت هفدهم اسفند ماه سالروز شهادت محمدابراهيم همت فرمانده رشيد و دلاور لشكر 27 محمد رسوال الله، خاطراتي از اين شهيد بزرگوار تقديم مي شود، به این امید که ذخیره ای باشد برای روزی که دستهایمان خالی است:



    
خاطرات به روايت خانواده و همسنگران

1
دامنه کوشش و همتِ ابراهيم در روزه‌داري و به جاي آوردن نماز و ساير فرايض ديني، تا بدانجا رسيد که پيش از ورود به دبيرستان لقب «روحاني خانه» را به او دادند.
   
2
در ميدان بزرگ «شهر‌رضا» مجسمه بزرگي از شاه قرار داشت. ابراهيم و چند نفر از دوستانش نقشه کشيده بودند که در يک فرصت مناسب، مجسمه را پايين بکشند.

ظهر روز تاسوعا، ابراهيم ناهارش را که خورد، به طرف ميدان به راه افتاد. دوستانش را جمع کرد وگفت: «بايد همين الآن مجسمه شاه را پايين بکشيم!»

يكي از بچه‌ها رفت و با يك دستگاه ماشين سنگين برگشت. ابراهيم با سرعت از پايه مجسمه بالا رفت و طناب بلند و محکمي را دور گردن مجسمه پيچيد. سر ديگر طناب به ماشين وصل شد و بعد ماشين حركت كرد و ناگهان مجسمه تکان خورد, از جا کنده شد و با صداي مهيبي روي زمين افتاد و تکه تکه شد.

3
ابراهيم و چند نفر ديگر ازسربازهاي آشپزخانه پادگان تصميم مي‌گيرند براي سربازهايي كه مي‌خواهند روزه بگيرند، سحري آماده كنند. درآن زمان تيمسار «ناجي» که بعدها فرماندار نظامي اصفهان نيز شد، فرمانده پادگان بود. به همه سربازها خبر داده شد که: «هرکس مي‌خواهد روزه بگيرد، برايش سحري و افطاري آماده مي‌کنيم. »

عده زيادي از سربازها با شنيدن اين خبر خوشحال شدند و با شروع ماه مبارک رمضان روزه گرفتند. چندي نگذشت که خبر روزه‌داري سربازان به گوش ناجي رسيد. او به پادگان رفت و پس از تحقيق و بررسي، دستور داد که همت را بازداشت کنند. بعد تمام سربازها را درمحوطه اردوگاه به‌خط کرد و دستورداد تا به همه آب بدهند و تهديد کرد: «اگر کسي آب نخورد، عاقبت شومي درانتظارش است.»

ابراهيم از اين ماجرا خيلي ناراحت شد و تصميم گرفت از ناجي انتقام سختي بگيرد . بنابراين وقتي از بازداشتگاه آزاد شد، نقشه‌اي کشيد وآن را با ديگر سربازها در ميان گذاشت. همه حاضر شدند که در اجراي نقشه به اوکمک کنند. يک شب که قرار بود ناجي براي سرکشي به آشپزخانه برود، کف آشپزخانه را شستند و مقداري روغن روي آن ريخته شد.

 وقتي ناجي در آشپزخانه به ظاهر تميز و مرتب قدم گذاشت، در همان لحظه ورود پايش لغزيد و کف آشپزخانه ولو شد. ضربه آن قدرسنگين بود که ناجي تا مدت‌ها نتوانست به پادگان بيايد و اين فرصت خوبي بود تا محمد ابراهيم و دوستانش دوباره برنامه افطاري وسحري را اجرا کنند و سربازها با خيال راحت روزه بگيرند.

4
هر وقت در خانواده حرف ازدواج پيش مي‌آمد، مي‌گفت: «من يکي را مي‌خواهم که تا قدس هم بتواند دنبالم بيايد.»
ما مي‌خنديديم كه: «پس تو همسر نمي خواهي، همسفر مي خواهي!»
مي‌گفت: «نه همسر، نه همسفر؛ من همسنگر مي خواهم!»

5
پس از اولين ديدارش با امام راحل، حال خوبي پيدا كرده بود. تا مدت‌ها از يادآوري اين ديدار سرمست مي‌شد. همان‌روز وقتي از نزد امام برگشت، به شدت منقلب بود. پرسيدم: «مگر چه اتفاقي افتاده؟»
گفت: «امام دست خود را بر سرم كشيد. »
بعد نفسي گرفت و گفت: «لحظه خيلي شيريني بود؛ تا عمر دارم فراموشش نخواهم كرد. »

6
براي عمليات ما را نبردند. گفتند: «تازه از آموزش آمده‌ايد. باشيد براي عمليات بعدي!»
يک نفر آمد به خط‌مان کرد و برد مهمات بار بزنيم. خودش هم آستين بالا زد آمد کمک‌مان. آن شب سه کانتينر مهمات بار زديم. در تمام اين مدت خيلي تلاش كرديم بفهميم اين طرف كيست كه به ما گير داده و از ما اينقدر كار مي‌كشد. يكي دو باري هم بچه‌ها باهاش درگير شدند كه: «تو با اجازه چه كسي ما را آورده‌اي ازمان كار مي‌كشي؟» جواب نمي‌داد.

اين گذشت تا اين‌كه گردان ما هم عملياتي شد. رفتيم مقر يگان. مراسم نوحه خواني بود و معاون تيپ مي خواست سخنراني کند. کسي که به عنوان معاون تيپ رفت پشت تريبون، همان كسي بود که يك صبح تا شب با ما مهمات بار زد؛ او حاج همت بود.

7
لشکر محمد رسول‌الله (ص)‌ درحال نقل و انتقالات قبل از عمليات بود. حاجي داشت براي بچه‌ها موقعيت منطقه را شرح مي‌داد. كلمه‌ها خوب توي دهانش نمي‌چرخيد. احساس کردم که ضعف تمام وجودش را گرفته است. يک‌دفعه زانوهايش لرزيد؛ دستش را به ديواره سنگر گرفت و آهسته روي زمين نشست.

دکتر را خبر کرديم. پس ازمعاينه، گفت: «به خاطر بي‌خوابي و غذا نخوردن، بدنش ضعيف شده است و حتما ‌بايد استراحت کند!»
حاجي قبول نکرد. هرچه اصرار کرديم، نپذيرفت. مي‌گفت: «در اين شرايط نمي‌تواند به استراحت فكر كنم!»
بالأخره اجازه داد که يک سرم به دستش وصل کنند اما به اين شرط كه بتواند در همان حال عمليات را هدايت كند.

8
در ميان بچه‌ها مشهور بود كه حاج همت كيلومتري مي‌خوابد نه ساعتي. چون هيچ گاه وقت نداشت يك‌جا چهار يا پنج ساعت بخوابد، همه‌اش توي ماشين و در مسيرها مي‌خوابيد. مثلا وقتي از انديمشک به اهواز مي رفت، دربين راه صد کيلومتر مي‌خوابيد يا وقتي نيمه‌شب براي شناسايي به منطقه‌اي مي‌ر‌فت، درطول راه چهل، پنجاه کيلومتري مي‌خوابيد.

9
گفتم: «تو از اين بسيجي‌ها چي ديده‌اي که اين‌قدر به آنها احترام مي‌گذاري و دوستشان داري؟ چرا آنها اين‌قدر در قلب و روح تو جا دارند؟»
گفت: «چيزهايي که من از اين بسيجيان ديده‌ام، تو هرگز به عمرت نمي‌تواني ببيني. آنها را بايد در ميدان جنگ شناخت. آن‌جاست که مي‌تواني ببيني اين‌ها چه انسآنهاي بزرگ و شريفي هستند. اين بسيجيان نور چشم من هستند. اينها براي من ارزششان از هر چيزي بيشتر است. »
گفتم: «خب، ديگر چه کار مي‌کنند؟»
گفت: «فقط مي‌توانم بگويم، زماني‌که شما با خيال راحت و در نهايت آرامش توي خانه خوابيده‌ايد و مشغول استراحت هستيد، اين بسيجيان درون سنگرها مشغول مبارزه هستند، در حالي‌که زيرپايشان خاک و بالاي سرشان آسمان پر ستاره است. وقتي که همه چشم‌ها در خواب فرورفته، چشمان اين‌ها پر از اشک مي‌شود و به درگاه خداوند ناله مي‌کنند. اي کاش من خودم هم مي‌توانستم مانند آنها باشم. اي کاش من هميشه مي‌توانستم در کنار آنها باشم. »
گفتم: «خب مگر نيستي؟»
گفت: «من خاک پاي بسيجيان هستم!»
به نقل از ولي‌الله همت

10
يك شب، پيش از عمليّات مسلم بن عقيل، به خانه آمد. سر تا پايش خاكي بود و چشم‌هايش قرمز شده بود. سرماخوردگي باعث شده بود سينوزيت‌اش عود كند. رفت كه وضو بگيرد. گفتم: «حالا كه حالت خوب نيست، اول غذا بخور بعد نماز بخون!»
گفت: «من با اين‌همه عجله آمده‌ام كه نمازم را اول وقت بخوانم!»
وقتي ايستاده بود به نماز، ديدم از شدت ضعف دارد مي‌افتد. رفتم ايستادم كنارش تا مواظبش باشم.

11
در آذرماه سال 1362، لشکر در اردوگاه «قلاجه» مستقر بود. هواي منطقه سرد بود. حاج همت براي مأموريتي بيرون رفته بود. وقتي آمد، متوجه شد که نيروها داخل اردوگاه نيستند. سراغ‌شان را كه گرفت، شنيد: «رفته‌اند رزم شبانه!»
پرسيد: «چيزي هم با خودشان برده‌اند؟»
گفتند: «يک پتو و تجهيزات نظاميشان. »
شب موقع خواب، حاجي يک پتو برداشت و از سنگر رفت بيرون. وقتي بچه‌ها پرسيدند چرا داخل سنگر نمي‌خوابي، گفت: « نيروهاي من قرار است امشب را توي هواي سرد صبح كنند. من چه‌طور مي‌توانم داخل سنگر به اين گرمي بمانم؟»

12
يک ‌بار که آمده بود «شهرضا» گفتم: «بيا اين‌جا يک خانه برايت بخريم و همين‌جا زندگي‌ات را سر و سامان بده!»
گفت: «حرف اين چيزها را نزن مادر، دنيا هيچ ارزشي ندارد!»
گفتم: «آخر اين کار درستي است که دايم زن و بچه‌ات را از اين طرف به آن طرف مي‌کشي؟»
گفت: «مادر جان! شما غصه مرا نخور. خانه من عقب ماشينم است. »
پرسيدم: «يعني چه خانه‌ات عقب ماشينت است؟»
گفت: «جدي مي‌گويم؛ اگر باور نمي‌کني بيا ببين!»
همراهش رفتم. در عقب ماشين را باز کرد. وسايل مختصري را توي صندوق عقب ماشين چيده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، يک سفره پلاستيکي کوچک, دو قوطي شيرخشک براي بچه و يک سري خرده ريز ديگر. گفت: «اين هم خانه. مي‌بيني که خيلي هم راحت است.»
گفتم: «آخه اين‌طوري که نمي‌شود.»
گفت: «دنيا را گذاشته‌ام براي دنيادارها، خانه هم باشد براي خانه‌دارها!»
به نقل از مادرشهيد

13
وقتي حاجي کارهايش را انجام داد، به خانه برگشتيم. بعد از ظهر با هم رفتيم بيرون و من يک جفت کفش ورزشي خارجي برايش خريدم و گذاشتم توي ماشين. گفتم: «آن کفش‌ها را گفتي مال بسيجي‌هاست؛ اين‌ها را ديگر من خودم برايت خريدم، پس ديگر بهانه نيار!»
تشکر کرد و راه افتاديم. مي‌خواست به قرارگاه برود. سرِ راه، به يك بسيجي برخورد كرديم كه منتظر ماشين بود. حاجي نگه داشت و او را سوار کرد. پرسيد: «اين‌طرف‌ها چه کار مي‌کردي؟»
بسيجي گفت: «کفش‌هايم پاره بود، آمده بودم اين‌جا يک جفت کفش بگيرم اما قسمت نبود. »
حاجي کفش‌هايي را که من خريده بودم، برداشت و داد به آن بسيجي. گفت: «ببين اين‌ها اندازه پايت است؟»
آن بنده خدا هم کفش‌ها را پوشيد و گفت: «بله، خيلي خوبست!»
حاجي گفت: «خب، مباركت باشد!»
بسيجي دست کرد توي جيبش، گفت: «حالا پولش چقدر مي‌شود؟»
حاجي گفت: «هيچي، فقط براي صاحبش دعا کن. »
بعد از پياده شدن آن بسيجي، رو کردم به حاجي و گفتم: «مگه من اين کفش‌ها را براي تو نخريده بودم؟»
گفت: «چرا!»
گفتم: «پس چرا دادي به او؟»
گفت: «شما که ديدي، نياز داشت. »
گفتم: «تو هم نياز داشتي!»
گفت: «ببينيد! من الآن فرمانده هستم. اگر اين بار سنگين فرمانده را از روي گرده من بردارند، مي‌شوم بسيجي. آن وقت اين کفش‌ها به درد من مي‌خورد. اين‌جا من نيازي به آنها ندارم. اين‌ها بيشتر به درد بسيجي‌ها مي‌خورد که توي منطقه هستند!»
به نقل از پدرشهيد

14
توي مغازه بودم که پسر بزرگم آمد و گفت: «بابا! شما به راديو گوش کردي؟»
گفتم: «نه، چه‌طور مگه؟»
گفت: «خبري از حاجي نداري؟»
گفتم: «نه، مگر اتفاقي افتاده؟»
گفت: «مي‌گويند حاجي زخمي شده. »
گفتم: «نه، حاجي زخمي نشده، شهيد شده!. »
گفت: «از کجا اين حرف را مي‌زني؟»
گفتم: «از آن‌جا كه خود حاجي در صحن کعبه از خدا خواسته که نه اسير شود و نه مجروح، فقط شهادت نصيبش بشود!»
به نقل از پدرشهيد


 
خاطرات به روايت همسر شهيد

١
يک شب، پيش از آمدن حاجي به پاوه، خواب عجيبي ديدم. بالاي قله کوه ايستاده بود و من از دامنه کوه او را تماشا مي‌کردم. در آن بلندي، خانه سفيدي را نشانم داد و گفت: «اين خانه را براي تو مي‌سازم. هر وقت آماده شد، دستت را مي‌گيرم و مي‌كشمت بالا!»

2
وقتي قرار شد قبل از عقد صحبت‌هاي‌مان را انجام دهيم، قسمم داد و گفت: «‌زندگي من بايد همه چيزش براي خدا باشد. حالا هم شما را به خدا اگر مطمئن هستيد كه مي‌خواهيد با من ازدواج کنيد، صحبت کنيم!»

3
به حاجي گفتم: تنها درخواستي كه از شما دارم، اين است كه براي عقد‌مان برويم پيش امام.
سكوت كرد و جوابم را نداد. اين سكوت يكي دو روزي طول كشيد. وقتي بالأخره حاضر شد جوابم را بدهد، گفت:« ‌شما هر تقاضايي به جز اين داشته باشيد، من انجام مي‌دهم. اما از من نخواهيد لحظه‌اي از عمر مردي را که تمام وقتش را بايد صرف امور مسلمانان كند، به خودم اختصاص بدهم! من بر سرِ پل صراط، نمي‌توانم جواب اين كارم را بدهم!»

4
 مهدي تازه چهل روزش شده بود که حاجي آمد دنبال‌مان و ما را با خودش برد جنوب. در منزل عمويشان ساکن شديم. آنها خودشان هم دو تا بچه کوچک داشتند و با همه محبتي که در حق من و مهدي مي‌کردند، ما يک‌جورهايي احساس شرمندگي مي‌كرديم. چون فکر مي‌کرديم به هر حال آنها را به زحمت انداخته‌ايم.
 اين مسئله را با حاجي در ميان گذاشتم. او وقتي ديد من از اين مسئله چقدر ناراحتم، رفت بيرون و دو ساعت بعد با يک وانت برگشت. وسايل‌مان را كه جمع كرديم، نصف وانت را هم نگرفت. خودمان هم سوار همان وانت شديم و رفتيم به انديمشک.
 وسايل را در يكي از خانه‌هاي بيمارستان شهيد کلانتري خالي كرديم. وقتي مستقر شديم، حاجي گفت: «کليد اين خانه را يک ماه پيش به من داده‌ بودند. اما من ترجيح مي‌دادم به جاي من و تو، بچه‌هايي كه نيازشان بيش از ماست، از اين‌جا استفاده كنند!»

5
 يک شب خيلي دير به خانه آمد. من تمام روز را از بچه‌ها مراقبت کرده بودم. مصطفي شير خواره بود؛ مهدي هم تازه پاگرفته بود و دائم پشت سرم راه مي‌افتاد. براي همين بيشتر كارهايم مانده بود براي آخر شب كه بچه‌ها خوابند. وقتي آمد، داشتم خودم را آماده مي‌كردم براي شستن لباس‌ها كه گفت:« اجازه بده من اين‌كار را بكنم!»
قبول نكردم. هر چه اصرار كرد، كوتاه نيامدم. گفتم: «خسته‌اي تو؛ برو استراحت كن!»
رفتم داخل حمام و مشغول شستن شدم. چند دقيقه بعد درحمام زده شد. بازکردم و حاجي را با يک ليوان آب پرتقال جلوي در ديدم. لبخندي زد وگفت: «شرمنده‌ام! حالا که قرار است لباس‌ها را بشويي، بگذار گلويت خشک نباشد!»
ليوان را گرفتم و گفتم: «حالا برو با خيال راحت بخواب!»
حاجي رفت. مقداري از لباس‌ها را كه شسته بودم، گذاشتم بيرون حمام. وقتي شست و شوي بقيه لباس‌ها هم تمام شد و از حمام بيرون آمدم، ديدم حاجي دارد لباس‌هاي شسته شده را روي طناب پهن مي‌کند.

6
آن شب براي اولين بار ديدم كه گوشه چشم هايش چروک افتاده، روي پيشاني‌اش هم. همان‌جا زدم زير گريه. گفتم: «چي به سرت آمده؟ چرا اين شکلي شده‌اي؟»
حاجي خنديد، گفت: «فعلاً اين حرف‌ها را بگذار کنار که من امشب يواشکي آمده‌ام خانه. اگر فلاني بفهمد کله‌ام را مي‌کند!» و دستش را مثل چاقو روي گلويش کشيد. بعد گفت: «بيا بنشين اين‌جا، باهات حرف دارم. »
نشستم؛ گفت: «تو مي‌داني من الان چي ديدم؟»
گفتم: «نه!»
گفت: «من جدايي‌مان را ديدم!»
به شوخي گفتم: «تو داري مثل بچه‌هاي ‌لوس‌ حرف مي‌زني!»
گفت: «نه، تو تاريخ را نگاه كن! خدا هيچ وقت نخواسته عشاق، آنهايي که خيلي دلبسته هم هستند، باهم بمانند. »
دل ندادم به حرف‌هاش. ماجرا را به شوخي گرفتم.
گفتم: «يعني حالا ما ليلي و مجنونيم؟»
حاجي گفت: «نه! ولي امشب مي‌خواهم با تو حرف بزنم. در اين مدت زندگي مشترک‌مان يا خانه مادرت بوده‌اي، يا خانه پدري من. نمي‌خواهم بعد از من هم اين طور سرگردان باشي. به برادرم مي‌گويم خانه «شهرضا» را آماده کند، تا تو و بچه‌ها بعد از من پا روي زمين يخ نگذاريد. »
من ناراحت شدم، گفتم: «تو به من گفتي دانشگاه را ول کن تا با هم برويم لبنان، حالا…»
حاجي انگار تازه فهميد دارد چقدر حرف رفتن مي‌زند، گفت: «نه، اين‌طورها هم که نيست، من دارم محکم کاري مي‌کنم، همين!»

7
گفتم:« به خاطر اين چشم‌ها هم كه شده، ‌تو بالاخره يك روز شهيد مي‌شوي!»
چشم‌هايش درخشيد، پرسيد:« چرا؟»
يك‌دفعه از حرفي كه زده بودم، پشيمان شدم. خواستم بگويم «ولش کن! حرف ديگري بزنيم!»، اما نگاهش يك جوري بود كه نتوانستم اين را بگويم. بعد خواستم بگويم «در همه نمازهايم دعا مي‌كنم كه تو بماني و شهيد نشوي!» اما باز نشد. چيزي قلنبه شده بود و راه گلويم را گرفته بود. آه کشيدم و گفتم: « چون خدا به اين چشم ها هم جمال داده هم کمال. چون اين چشم ها در راه خدا بيداري زياد کشيده‌اند و اشک‌هاي زيادي ريخته‌اند.»

8
وقتي پيکر مطهر شهيد همت را تشييع کردند، همه دوستان و علاقه‌مندانش دور تابوت جمع شده بودند. يکي از دوستان صميمي‌اش را در ميان جمع ديدم. جلو رفتم سلام و عليک و احوال‌پرسي کردم. پرسيدم: «شما وقت شهادت حاجي، با ايشان بوديد؟»
گفت: «لحظه شهادت نه، ولي چند لحظه قبل از شهادت، چرا!»
گفتم: «آخرين باري که او را ديدي، چه وضعيتي داشت؟»
گفت: «حدود نيم ساعت قبل از شهادت، آمد توي سنگر ما. مي‌خواست به بچه‌ها سرکشي کند. شنيده بودم که چند روزي است چيزي نخورده و لحظه‌اي هم نخوابيده است. چهره‌اش هم اين را نشان مي‌داد. خسته و گرفته بود و ديگر رمقي برايش نمانده بود.
گفتم:« حاجي بيا چيزي بخور».
گفت:« نمي‌خورم، رزق دنيا به روي من بسته است. من ديگر از اين دنيا سهمي ‌ندارم!»

گردآوري خاطرات: عبدالرحيم سعيدي راد

--------------------------
منابع:
1. آذرخش مهاجر، حسين بهزاد، مؤسسه‌ فرهنگي هنري شهيد آويني، چاپ اول 1383

2. گم‌شده‌اي در افق، رضا پريزاد ، كنگره‌ سرداران شهيد استان تهران، چاپ اول 1376

3. بي‌كرانه‌ها، عين‌الله كاوندي، كنگره‌ سرداران شهيد استان تهران، چاپ اول 1376

4. مرواريد گم‌شده، مهري ماهوتي، كنگره‌ سرداران شهيد استان تهران، چاپ اول 1376

5. يادگاران؛ كتاب متوسليان، زهرا رجبي متين، روايت فتح، چاپ اول 1381

6. خم ابروي يار، احمد مؤمني راد، سروش، چاپ اول 1382

7. مريوان، گروه نويسندگان، بنياد حفظ آثار و نشر ارزش‌هاي دفاع مقدس، چاپ اول 1385

8. خورشيد خيبر عبدالرحيم سعيدي راد از سري كتابهاي پيك افتخار 1387

تور تابستان ۱۴۰۳
آموزشگاه آرایشگری مردانه
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
مطالب مرتبط
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱۰
خدا به اين نام آوران و دليران جزاي خير دهد. ما كه در اين هياهو اندر خم يك سكه ايم
عالی بود خیلی منقلبم کرد. کاش خداوند به احترام آنها ما راهم مورد رحمت و مغفرت قرار دهد. آمین
كاش ما هم لياقت رفتن را داشتيم و اسير اين ماديات و زندگي بعد از جنگ نمي شديم . كاش حاجي براي ما جاماند ه هاي معيوب دعاي عافبت به خيري كند و شفيع ما بشود .
روحش شاد و يادش گرامي
چراازهمت میگوییداماازکسی که همراه حاجی شهید چیزی نمگویید شهیدسیدحمیدمیرافضلی معروف به سیدپابرهنه که ترک موتور حاجی بودکه باهم شهید شدند!!!!!!؟
امثال شهيد همت آدم رو ياد اصحاب امام حسين(ع) مياندازه
برچسب منتخب
# حمله به کنسولگری ایران در سوریه # جهش تولید با مشارکت مردم # اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل