تاریخ انتشار: ۱۳ دی ۱۳۸۹ - ۲۰:۲۹ 03 January 2011
کد خبر: ۱۴۰۲۴۹
| ۱۳ دی ۱۳۸۹ - ۲۰:۲۹ 03 January 2011
| |
حسابي خسته شدهام. بس كه سراپا بودهام تمام استخوانهايم درد ميكند. اين كارهاي اداره هم كه تمامي كه ندارد. خود را روي صندلي رها ميكنم. پلكهايم سنگين ميشوند كه يكي ميگويد: «حالا وقت بيداري است. ما هيچ وقت نبايد به استراحت و راحتي فكر كنيم!»
سر را بلند ميكنم. جواني محجوب با قامتي استوار و نوري در چهره، كنار در اتاق ايستاده است. خوب ميشناسمش. «حاج همت» است.
به جاي اينكه بگويم: «حاجي! تو كجا و ... ميگويم: چرا نبايد به استراحت فكر كنيم؟»
لبخندي روي لبانش مينشيند و ميگويد: «ما اگر به اين چيزها فكر كنيم نميتوانيم مزه بيداري را بچشيم ...» و در حالي كه ميخواهد از اتاق خارج شود، ادامه ميدهد: « من كه خواب و استراحت دنيا را با تمام زرق و برقش به دنيادارها ميبخشم.»
ميخواهم چيزي بگويم كه... هيچ كس در مقابلم نيست.
... هنوز به بيداري فكر ميكنم و روزهايي كه طعم گس روزمرگي مي دهند ... و دلم پر مي كشد به روزهايي كه خستگي معنايي نداشت. روزهايي كه تا ميگفتند: «كي خستهاس؟» با همه وجود فرياد مي زديم: «دشمن!»
كنار پنجره اتاق ميروم. پرده را كنار مي زنم. شلوغي خيابان به رويم آغوش باز ميكند. خياباني كه دارد از دود خفه مي شود ...
در آن هياهو «صادق اكبري» را ميبينم كه دو آر.پي.جي به دوش كشيده و به طرف خاكريز ميرود. انگار نه انگار كه تركشي در بدن دارد و دو شب است كه خواب به چشمانش نيامده. از بس آر.پي.جي زده است، دو جوي خون از گوشهايش سرازير شده است.
صدايش ميكنم؛ نميشنود. بالاي خاكريز كه ميرسد، يكي، يكي موشكهايش را به سمت تانكهاي دشمن شليك ميكند و پايين ميپرد و با شتاب به طرف نقطه ديگري از خاكريز ميرود تا جايش لو نرود. و باز شليكهاي پي در پي...
... و من هنوز به بيداري فكر ميكنم و لحظههاي از دست رفته روزهاي عاشقي، كه شاعري در گوشم فرياد ميكشد:
مرد اين باره نهاي ورنه سواران رفتند
مانده وسوسهاي، سلسله در پاست تو را
موج بود آنكه از اينصخره به دريا پيوست
تو كويري عطش سينه صحراست تو را...
https://saeedirad.blogfa.com
تابناک را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید