ساعت حدود چهار صبح بود كه سر و صدايي از داخل آغل خانه مرا از خواب بيدار كرد. به حياط رفتم خبري نبود اما با صداي بع بع گوسفندي كه از كوچه شنيدم در را بازكرده و بيرون رفتم. دو جوان را ديدم كه يكي از گوسفندهاي چاق و چله ام را كشان كشان با خود به داخل پيكاني كه همان نزديكي پارك كرده بودند ميبرند.