
به گزارش سرویس فرهنگی تابناک، جاسوس، از همان لحظهای که وارد ادبیات شد، موجودی نیمهانسان و نیمهسایه بود؛ موجودی که نه کاملاً به سرزمین خود تعلق داشت و نه به سرزمین دشمن. همیشه در آستانه، همیشه در مرز. اما این سایه، در طول تاریخ ادبیات، بارها شکل عوض کرده است؛ گاهی قهرمان، گاهی فریبکار، گاهی قربانی، و گاهی حتی مهرهای مضحک در بازیای که خودش هم قواعدش را نمیداند.
اگر بخواهیم نقطهای را نشان دهیم که رمان جاسوسی هنوز در هالهای از اسطوره و ایمان نفس میکشید، باید به جان بوکان و شخصیت معروفش، هَنی، بازگردیم. جایی که جاسوسی هنوز نبردی مقدس میان خیر و شر است. در رمان Greenmantle، هَنی و همراهانش لباس عوض میکنند: یکی آلمانی میشود، دیگری هلندی، آن یکی ترک. تغییر هویت نه یک بحران روانی، بلکه یک ابزار قهرمانانه است. مقصد، قسطنطنیه است؛ قلب توطئه. و پایان، نبرد عظیم ارزروم؛ جنگی که بوکان آن را نه صرفاً یک درگیری سیاسی، بلکه رویارویی نهایی خیر و شر میبیند.
این نگاه آخرالزمانی اتفاقی نیست. ریشه در تربیت سختگیرانه کالوینیستی بوکان دارد. برای او، تمدن چیزی است که همزمان از بیرون تهدید میشود و از درون پوسیده. ترس از «نفوذ»، از «نشت فرهنگی»، از فروپاشی آرام ارزشها. جاسوس در این جهان، نگهبان دیوارهای نامرئی تمدن است.
اما این دیوارها خیلی زود ترک برمیدارند.
فو مانچو: چهره کابوس شرقی
همین ترس از نفوذ، در شکل هیولاییتری نزد ساکس رومر و شخصیت افسانهایاش فو مانچو تجسم پیدا میکند. فو مانچو دیگر فقط یک جاسوس نیست؛ او «صورت تغییرناپذیر شر» است. استاد تغییر چهره، استاد فریب، و تجسم تمام هراسهای غرب از «دیگری شرقی».
فو مانچو نه برای یک دولت میجنگد، نه برای یک ایدئولوژی مشخص. او خودِ توطئه است. ذهنی بیرحم، چهرهای سیال، و حضوری که مدام از مرز واقعیت فراتر میرود. در برابر او، سر دنیس نِیلند اسمیت ایستاده؛ نمایندهی نجیبزادهوار امپراتوری بریتانیا، تصویری از نظم، قانون و اخلاق.
نکته هولناک اینجاست: در جهان رومر، جاسوسی دیگر یک بازی سیاسی نیست؛ به یک نبرد شخصیِ اسطورهوار میان دو نیرو تبدیل میشود. خیر و شر چنان شخصیسازی میشوند که ساختارهای سیاسی، دولتها و ایدئولوژیها عملاً محو میشوند. فقط دو ذهن باقی میماند: یکی برای ویرانی، یکی برای حفاظت.
اما این تصویر هم دوام نمیآورد. چون قرن بیستم، قرن فروپاشی یقینهاست.
کنراد: وقتی جاسوسی به طنز سیاه تبدیل میشود
با جوزف کنراد، رمان جاسوسی وارد مرحلهای میشود که دیگر نه قهرمان وجود دارد و نه حتی دشمنِ واقعی. در رمان مامور مخفی، همه چیز فرو میریزد: ایدئولوژی، انقلاب، توطئه، حتی خود مفهوم «راز».
ورلاک، جاسوس، دیگر نه چهرهای باشکوه دارد و نه هیبتی اسطورهای. او یک مغازهدار خسته است که حقوقش را از همان سیستمی میگیرد که ادعا میکند علیه آن میجنگد. انقلابیون، کاریکاتورهایی هستند از انسانهایی که به دروغ خودشان باور کردهاند. بمب، نه با ارادهی انقلابی، بلکه بهخاطر سکندری خوردن یک پسر ناتوان ذهنی در مه منفجر میشود.
در دنیای کنراد، تصادف جای توطئه را میگیرد.
برچسبها مهمتر از واقعیت میشوند. آدمها نه با هویتشان، بلکه با «لیبل»هایی که به آنها چسبانده شده تعریف میشوند. جاسوس، بمبگذار، انقلابی، خبرچین… همه تبدیل به واژههایی تهی میشوند. واژههایی که هیچ نسبتی با کنش واقعی ندارند.
کنراد اینگونه مفهوم «راز» را وارونه میکند. راز دیگر نشانه قدرت نیست، نشانهی ناتوانی در دیدن است. ناتوانی در فهمیدن. ناتوانی در ارتباط.
جاسوسی، دیگر هنر کنترل نیست؛ محصول کور بودن جهان است.
چسترتون: وقتی همه جاسوساند، اما هیچکس دشمن نیست
در The Man Who Was Thursday از چسترتون، این فروپاشی به مرز هذیان میرسد. اینجا کارآگاهها، انقلابی از آب درمیآیند؛ انقلابیها، مأمور پلیس. تعقیبکننده و تعقیبشونده مدام جایشان عوض میشود. آنقدر که دیگر حتی خود شخصیتها هم نمیدانند در کدام سو ایستادهاند.
این رمان، ضربهای فلسفی به بنیان داستان جاسوسی است. چون اصل بنیادین ژانر را نابود میکند: اینکه «دو اردوگاه مشخص وجود دارد». چسترتون میگوید شاید اصلاً هیچ اردوگاهی وجود نداشته باشد. شاید همه فقط نقش بازی میکنند. شاید جهان چیزی نیست جز یک بالماسکهی بیپایان.
در اینجا دیگر دشمن بیرونی نیست. دشمن، «معنا»ست که فروریخته.
اشندن: جاسوس خسته، بیقهرمان
نقطه عطف واقعی اما با سامرست موآم و Ashenden اتفاق میافتد. اینجا برای نخستینبار جاسوس از مقام اسطورهای سقوط میکند و به یک کارمند معمولی تبدیل میشود.
اشندن نه ناجی جهان است، نه نابغهی توطئه. او فقط یک «پیچ کوچک» در یک ماشین عظیم و بیچهره است. مأموریتها کوچکاند، نتایج مبهماند، و هیچ تصویری از «کل ماجرا» به او داده نمیشود. همانطور که موآم اعتراف میکند: مواد خام جاسوسی اغلب «پراکنده و بیهوده» است.
دیگر خبری از نبرد نهایی، از پیروزی باشکوه، از افشای توطئهی عظیم نیست. همهچیز ناقص است. نیمهتمام است. بینتیجه است.
و همین است که اشندن را به نخستین ضدقهرمان واقعی ژانر جاسوسی تبدیل میکند.
جاسوس دیگر کسی نیست که جهان را نجات دهد؛ کسی است که فقط وظیفهاش را انجام میدهد، بیآنکه بداند آیا کاری که میکند اصلاً ارزشی دارد یا نه.
اریک امبلر: انسان معمولی در دل طوفان سیاست
پیش از آنکه جنگ سرد الگوهای سفت و سخت خودش را بر ژانر تحمیل کند، اریک امبلر ضربهی نهایی را به رمان جاسوسی کلاسیک میزند. قهرمانان امبلر نه جاسوس حرفهایاند، نه ابرمرد. اغلب انسانهایی عادیاند که ناگهان در هیولاوارترین بازی قدرت گیر میافتند.
در جهان امبلر، سیاست دیگر یک درگیری شریف نیست؛ یک شبکه کثیف از دروغ، خیانت، و حذف است. آدمها میدوند، فرار میکنند، پنهان میشوند، اما نه برای نجات جهان؛ فقط برای زنده ماندن.
و اینجاست که ژانر جاسوسی به معنای مدرناش متولد میشود: ژانری دربارهی ترس، بیاطمینانی، بیپناهی، و انسانی که زیر چرخ دندههای قدرت خرد میشود.
اگر بخواهیم سیر این دگردیسی را جمله خلاصه کنیم، میتوان گفت:
رمان جاسوسی از ایمان به تردید رسید.
از بوکانی که به نبرد خیر و شر باور داشت، به کنرادی که تصادف را جایگزین توطئه کرد.
از فو مانچویی که هیولایی بیرونی بود، به اشندنی که درون یک ماشین بیروح گم شد.
از قهرمانی که جهان را نجات میداد، به ضدقهرمانی که حتی اختیار زندگی خودش را هم ندارد.
جاسوس امروز، فرزند این مسیر است: موجودی تنها، فرسوده، شکاک، و همیشه گرفتار در منطقهای خاکستری.
در نهایت، شاید رمان جاسوسی دیگر دربارهی دولتها و جنگها نباشد. شاید دربارهی انسان مدرن باشد؛ انسانی که میان حقیقت و دروغ، میان نقش و هویت، میان انتخاب و اجبار، سرگردان است.
جاسوس، چهره عریان انسان در جهانی است که در آن: هیچکس به کسی اعتماد ندارد، هیچ حقیقتی کامل نیست، و هیچ پیروزیای پاک و مطلق نخواهد بود.
او نه قهرمان است، نه خائن. او فقط شاهد فروپاشی معناست.
و شاید به همین دلیل است که رمان جاسوسی هنوز زنده است؛
نه چون ما دشمن داریم،
بلکه چون خودمان را دیگر بهراحتی باور نمیکنیم.
مهرداد مراد؛ نویسنده و پژوهشگر ادبیات پلیسی و جنایی