نگاهی به فیلم توقیفی سال ۶۹ مخملباف/اداهای روشنفکری و شعارهای جشنواره‌پسند درباره زنان

و باز نوبت سایه است که شعارهای خوش‌آب‌ورنگ و جشنواره‌خارجی‌پسند سر بدهد: «پس من شدم لاستیک زاپاس! تا وقتی ماشین خوب می‌ره، تو صندوق عقبم. هر وقت پنچر شد عزیز می‌شم. گاهی به خدا می‌گم چرا منو زن آفریدی؟» نتیجه‌گیری‌اش هم دیگر جشنواره‌های خارجی را ذوق‌مرگ می‌کند. چون تیشه‌ای به ریشه ایران و فرهنگش است: «فقط می‌دونم تو جایی که من زندگی می‌کنم، زنا قد مردا آزاد نیستن...»
کد خبر: ۱۳۳۵۶۶۱
| |
612 بازدید

نگاهی به فیلم توقیفی سال ۶۹ مخملباف/ اداهای روشنفکری و شعارهای جشنواره‌پسند درباره زنان

به گزارش خبرنگار فرهنگی تابناک، درگذشت محمد کاسبی در روزهای اخیر، خیلی‌ها را به روزهای گذشته و حوزه هنری برد؛ زمانی‌که هنرمندانی مثل کاسبی، مجید مجیدی و محسن مخملباف در تقسیم‌بندی‌های فکری و سیاسی کنار هم قرار می‌گرفتند و هنوز مخملباف ساز جدایی نزده بود.

مخملباف، «شب‌های زاینده‌رود» را بعد از «توبه نصوح»، «دو چشم بی‌سو»، «استعاذه»، «بایکوت»، «دستفروش»، «بایسیکل‌ران» و «عروسی خوبان» ساخت. این‌فیلم‌ها از سال ۶۱ تا ۶۹ ساخته شدند و شب‌های «زاینده‌رود» به‌عنوان هشتمین‌فیلم این‌کارگردان، اثری ۱۰۰ دقیقه‌ای بود که به‌خاطر سانسور، ۳۷ دقیقه‌اش از نسخه اصلی خارج شده و تبدیل به یک‌فیلم ۶۳ دقیقه‌ای شد. از زمان ساختش تا سال ۲۰۱۶ هم پخش نشد تا آن‌که آن‌سال در جشنواره فیلم ونیز به نمایش درآمد. 

بنا داریم به بهانه درگذشت محمد کاسبی، مروری بر این‌اثر کارنامه مخملباف داشته باشیم؛ کارگردانی که با کاسبی و بچه‌های حوزه هنری محشور بود و با وجود تندروی‌ها و تفاوت‌های منشی و رفتاری، روزی در گروه آن‌ها جا داشت. روشنفکری، خودکشی، عشق و زن‌بودن ازجمله موضوعات محوری فیلم مورد اشاره هستند که ذهن مخملباف دهه شصت را به خود مشغول کرده بودند. یکی از نقاط قوتش هم بازی و دیالوگ‌گویی منوچهر اسماعیلی است؛ گوینده و مدیر دوبلاژی که جز این‌کار و بازی در فیلم «کوچک جنگلی» و معدود اجراهای تلویزیونی، دیگر بازیگری و اجرا نکرد و افسوس دیدن بازی‌اش را به‌دل مخاطبانش گذاشت.

فیلم «شب‌های زاینده‌رود» از نظر زمانی ۳ مقطع دارد؛ پیش از انقلاب، بعد از انقلاب و بعد از جنگ. در این‌سه‌مقطع هم سن‌وسال شخصیت‌ها تغییر می‌کند و گریم‌شان متفاوت می‌شود. دو شخصیت اصلی فیلم یکی محمد علاقه‌مند با بازی منوچهر اسماعیلی و دیگری سایه علاقه‌مند دخترش با بازی مژگان نادری هستند. علاقه‌مند استاد مردم‌شناسی است که در پیش از انقلاب در دانشگاه تدریس می‌کند و بناست آینه‌دار مواضع و بازتاب‌دهنده بخشی از اندیشه‌های کارگردان باشد. او پیش از پیروزی انقلاب، در کلاس خود این‌گونه صحبت می‌کند که بیان جملاتش در قالب مونولوگ به عهده منوچهر اسماعیلی است:

«به نظر من نظام شاهنشاهی انحراف از انقلاب مشروطه نیست که ادامه منطقی اونه؛ چرا که شاه‌دوستی و مرادپرستی دوهزار و پونصدساله در این‌فرهنگ ریشه داره. به طور مثال رجوع کنید به جریانات روشنفکری و مخالف که حتی برای مخالفت با وضع موجود، مراد دیگه‌ای برای خودشون دست و پا می‌کنن. نمونه‌ش جسد جوانی مثل صمد بهرنگی یا پیرمرد هنرمندی مثل جلال آل احمده که ناخواسته مراد جریان روشنفکری شدن و متاسفانه، در شرق من‌جمله ایران تصوف، فاشیستم رو توجیه عارفانه می‌کنه و شما به‌یکباره می‌بینید که تک‌تک شاهان ما کمربسته امام رضا معرفی می‌شن. اما من بگم شخصا شاهنشاهی رو مقصر اجرای دموکراسی نمی‌بینم که شاه‌دوستی رو ریشه اون می‌گیرم. همه ما چیزی نیستیم جز اون‌چه مرادمون می‌خواد.»

در ادامه این‌جملات هم یکی از دانشجویان پسر به اعتراض می‌گوید: «استاد شما به شاهنشاه توهین می‌کنید؟» که علاقه‌مند می‌گوید: «من قصدم توهین به کسی نیست. این‌جا کلاس مردم‌شناسی یه. ما داریم خصوصیات فرهنگی مردم رو بررسی می‌کنیم.»

البته این‌جملات و لحظات فیلم در نسخه سانسورشده آن هم وجود داشته و از فیلم کنار گذاشته نشده‌اند اما به‌هرحال شاید به‌خاطر همین‌جملات که تطهیر شاه به نظر آمده‌اند، نسخه سانسورشده فیلم هم در ایران اجازه اکران و پخش ‍پیدا نکرده است.

تا این‌جای کار مخملباف سعی کرده نیشتر انتقاد را به‌جای گرفتن به سمت حاکمان جامعه، به‌سمت مردم بگیرد و بگوید اگر سوزنی به دیگران می‌زنیم، باید یک‌جوالدوز هم به خودمان بزنیم.

در ادامه، استاد دانشگاه قصه پیامی دریافت می‌کند که باید در فلان روز و فلان‌ساعت به‌فلان خانه مراجعه کند که پس از ورودش مشخص می‌شود یک‌خانه امن ساواک است. آن‌جا هم صدایی که صدای کلفت و بم‌شده خود منوچهر اسماعیلی است، او را سین‌جیم و بازجویی می‌کند؛ در حالی‌که چشمش بسته است و از جایی به بعد که درخواست پایین‌دادن چشم‌بند را مطرح می‌کند، متوجه می‌شود کسی در خانه نیست. او در این‌خانه خطاب به صدای مرد نادیده می‌گوید با حرف‌هایش در دانشگاه، شاهنشاهی را توجیه کرده و از خصوصیات فرهنگی مردم ایران انتقاد می‌کند که در آن، قوی، ضعیف را می‌زند و تنبیه می‌کند؛ پدر، بچه و زنش را و معلم شاگردش را؛ مردم هم کارگزاران حکومت و بانک‌ها و مراکز خدمات دولتی را. استاد دانشگاه در جلسه بازجویی خود خطاب به طرف روبرو می‌گوید «من گفتم چه‌موافق چه‌مخالف، چه این‌وری چه‌اون‌وری، به خشونت معتادن! این‌بحث شخص شاه رو تبرئه می‌کنه!»

خلاصه کلام استاد محمد علاقه‌مند به بازجوی نادیده‌اش که البته موضع فکری مخملباف در سال ۱۳۶۹ هم بوده و به احتمال زیاد باعث توقیف فیلم شده، این است که مردم مقصر خشونت فرهنگی جاری در جامعه هستند و حکومت هم که بخشی از این‌جامعه است، به‌طور طبیعی از این‌ویژگی آن‌ها تاثیر می‌گیرد.

نگاهی به فیلم توقیفی سال ۶۹ مخملباف/ اداهای روشنفکری و شعارهای جشنواره‌پسند درباره زنان

دیالوگ مهم بعدی «شب‌های زاینده‌رود» را شاید بتوان تمسخر روشنفکران توسط مخملباف در آن‌دوره‌ای دانست که هنوز به‌ظاهر روشنفکر نشده بود. شاید هم ابراز وجود در مقابل سخت‌گیری‌های وزارت ارشاد دهه شصت باشد. به هرحال استاد علاقه‌مند با خروج از خانه امن ساواک، برای خودش و همسرش از یک‌دکه نوشابه می‌خرد و ضمن فریادکشیدن در خیابان می‌گوید «من نوشابه می‌خوردم! پس هستم!» و شیشه را با غیظ و غضب به زمین می‌کوبد.

سکانس مهم بعدی فیلم، دوباره در کلاس دانشگاه است که علاقه‌مند شاهد جروبحث و جدل بین دانشجوهاست و ضمن دعوت‌کردنشان به سکوت، این‌سوال را مطرح می‌کند که «حق با کدوم‌یکیه؟» اگر دقت داشته باشیم، هرنکته و مفهومی که تا این‌جای فیلم مطرح شده، ناشی از دغدغه‌ها و درگیری‌های فکری خود مخملباف است که در ادامه به یک مورد مهم‌شان درباره زن‌بودن می‌پردازیم. اما در آخرین‌کلاس درسی که از محمد علاقه‌مند در دوران پیش از انقلاب می‌بینیم، او جواب سوال خودش را درباره این‌که حق با کیست، این‌گونه در قالب مونولوگ و مانیفست کارگردان می‌دهد: «همه ی حق رو به جانب شخص خود دیدن، یکی دیگه از خصوصیات فرهنگی مردم ماست که متاسفانه به این‌کلاس هم سرایت کرده. تا وقتی فکر نکنیم ممکنه بخشی از حقیقت، پیش دیگران باشه، دلیلی وجود نداره دور هم بنشینیم و به حرفای هم گوش بدیم.»

استاد علاقه‌مند پس از نشستن روی صندلی، در حالی‌که مدیوم‌شاتش از بین دانشجویان کلاس معلوم است، این‌سکانس را این‌گونه با این‌جمله به پایان می‌برد: «اگر کسی معتقده در ایران دموکراسی نیست، باید فرهنگ این‌مردم رو مقصر بدونه نه حکومت رو!»

مشخص است این‌موضوع یعنی بحث آزاد و متهم‌نشدن از جانب طرف مقابل، دغدغه ناخودآگاه مخملباف بوده و از آن‌جایی که مخملباف به افراط و تفریط شناخته می‌شود و روزگاری قصد داشته به‌خاطر اکران «اجاره‌نشین‌ها» با حمله انتحاری، داریوش مهرجویی را بکشد، می‌توان نگرانی او را از برگشت نوع برخوردهای آن‌روزگارش به خودش در فیلم شاهد بود.

اتفاق مهم بعدی فیلم «شب‌های زاینده‌رود» سانحه تصادف شبانه‌ای است که در آن، یک‌خودروی ناشناس، استاد محمد علاقه‌مند و همسرش پوران را زیر می‌گیرد و می‌رود. این‌خودرو یا برای ساواکی‌هاست یا یک‌شهروند معمولی اما مخملباف پای این‌معما معطل نمی‌شود و مساله‌اش چیز دیگری است؛ این‌که خودروهای عبوری، هیچ‌کدام برای نجات دو فرد زمین‌افتاده متوقف نمی‌شوند و آن‌ها را به بیمارستان نمی‌رسانند. در نتیجه بعد از پایان سکانس و شروع سکانس‌های بعدی، استاد علاقه‌مند ویلچرنشین است و پوران هم مرده است. حالا استاد با مردمی روبروست که آن‌ها را دوست داشته و مطالعه‌شان می‌کرده اما آن‌ها حاضر نشده‌اند او و زنش را به بیمارستان برسانند تا پوران زنده بماند.

یکی دیگر از موضوعاتی که ذهن مخملباف را در زمان ساخت «شب‌های زاینده‌رود» مشغول می‌کرده، مساله خودکشی است که هم روشنفکرها به آن‌ علاقه‌مند بوده و هستند و هم مردم عادی جان به لب‌رسیده. دکتر محمد علاقه‌مند، دختری جوان به‌نام سایه دارد که دکتر بخش اورژانس و خودکشی است و با کسانی سروکار دارد که خودکشی‌ کرده‌اند و برای نجات‌دادنشان به بیمارستان منتقل می‌شوند. شخصیت سایه ضمن درگیری‌های عاطفی و ماجرای علاقه‌مندی‌اش به مرد جوانی به‌نام مهرداد، در چندسکانس با این‌آدم‌ها روبروست؛ کسانی که خود را کشته‌اند اما نمرده‌اند.

نگاهی به فیلم توقیفی سال ۶۹ مخملباف/ اداهای روشنفکری و شعارهای جشنواره‌پسند درباره زنان

اولین‌کسی که خودکشی کرده، مردی است که برای جلب ترحم عشقش دست به این‌کار زده و می‌گوید از همه زن‌ها متنفر است. نفر بعدی که خودکشی کرده یک‌جناب‌سرهنگ ارتشی است که احتمالا دستور اجرای آتش به‌سمت مردم را صادر کرده و وقتی به‌زور داروی ضدخودکشی را در حلقش می‌ریزند و علت کارش را برای درج در پرونده می‌پرسند، می‌گوید: «خسته شده‌‌م.» احتمالا اگر از مخملباف بپرسیم چرا این‌ماجراهای مربوط به خودکشی را در فیلم آورده، می‌گوید وجه مشترک این‌آدم‌ها این است که همگی خسته‌اند!

سومین‌نفری که در «شب‌های زاینده‌رود» خودکشی می‌کند، یک‌زن خانه‌دار میان‌سال است که ورودش به اورژانس با صدای اذان موذن‌زاده اردبیلی همراه است. او یک‌پسر داشته که در جریان انقلاب شهید شده و یک‌دختر هم داشته که ضدانقلاب بوده و وقتی سر قبر پسر می‌رود، صدای دختر را می‌شنود و وقتی سر قبر دختر می‌رود، صدای پسرش را می‌شنود. بنابراین به‌خاطر این‌موقعیت دوگانه می‌خواهد خود را بکشد.

آخرین‌نفر هم مرد جوانی با ظاهر بسیجی‌هاست که بعدا خود را سرباز معرفی می‌کند. او هم به این‌دلیل خودکشی کرده که نامزدش به‌خاطر قطع نخاع و ویلچرنشینی‌اش، ترکش کرده و با مرد دیگری ازدواج کرده است. سایه هم می‌گوید «من قطع نخاع نشده بودم ولی نامزدم رفت زن گرفت.» صحبت‌ها و اعلام مواضع سایه در گفتگو با این‌مرد جوان باعث دمیدن روح امید و شوق به زندگی در او می‌شود و نسبت به خانم‌دکتر جوان علاقه‌ پیدا می‌کند.

در این‌جای فیلم باید از مخملباف پرسید مثل کدام‌یک از این‌دو شخصیت فکر می‌کند؛ رزمنده جوان که می‌گوید وقتی دنیا بی‌وفاست و آدم در آن تنهاست یا سایه که می‌گوید دنیا به آخر نرسیده و می‌شود به یک‌عشق دیگر فکر کرد؟

شخصیت استاد علاقه‌مند هم که پس از مرگ همسرش در سانحه تصادف و درک روشنتر از مردم جامعه، به افسردگی مبتلا شده و به مرگ فکر می‌کند، خود را با این‌سوال‌های فلسفی دست به گریبان می‌بیند که «چی شد این‌جا به دنیا اومدم؟ چی شد حالا این‌جوری فکر می‌کنم؟ فقط عشقمو خودم انتخاب کردم!»

اگر دقت کنیم مخملباف چندسال بعد جواب این‌سوال‌ها را با رفتن از ایران و خیانت به آرمان‌هایی که روزی بسیار سفت و سخت قبولشان داشت، گرفت. پاسخ «چی شد این‌جا به دنیا اومدم؟» شد مهاجرت و «چی شد حالا این‌جوری فکر می‌کنم؟» شد جور دیگر فکر کردن و پشت پا زدن به تفکری که در حوزه هنری اولیه وجود داشت. اما باید توجه داشت این‌دیالوگ‌های شخصیت استاد علاقه‌مند در روزهای پیش از پیروزی انقلاب بیان می‌شوند و در ادامه داستان فیلم، استاد از پنجره به بیرون خانه نگاه می‌کند و تیر خوردن جوانان انقلابی و مبارز را در خیابان می‌بیند. تا این‌که انقلاب پیروز می‌شود و روزی دخترش با چادر او را که بر ویلچر نشسته کنار زاینده‌رود و یکی از پل‌های اصفهان می‌برد. استاد علاقه‌مند آن‌جا مهرداد عشق سابق دخترش را می‌بیند که با همسر و یک‌بچه قدم می‌زند. او ضمن نشان‌دادن مهرداد به دخترش، با پوزخند می‌گوید «وفاداری! یعنی دل‌بستن مطلق به عشق.»

استاد علاقه‌مند پس از انقلاب، برای تدریس به دانشگاه دعوت می‌شود. شروع کلاسش هم با ۳ بار تکبیر دانشجوها همراه است. او به دانشجویان می‌گوید خلاف آن‌چه شایع شده پاهایش به‌خاطر شکنجه ساواک فلج نشده و توانایی تدریس ندارد. بنابراین مطالعه همان‌جزوه‌های قدیمی را توصیه و فقط یک‌نکته را به آن‌ها اضافه می‌کند؛ این‌که بیاموزید به مردم به چشم موضوعی نگاه کنید که در حال عوض‌شدن است. اما کسی متوجه این‌موضوع نیست و شخصیت یک‌ملت، شبیه شخصیت یک‌فرد است که گاهی عاشق است، گاهی مهربان، گاهی مجنون، گاهی افسرده و گاهی هم دست به خودکشی می‌زند.

نگاهی به فیلم توقیفی سال ۶۹ مخملباف/ اداهای روشنفکری و شعارهای جشنواره‌پسند درباره زنان

اتفاق بعدی فیلم، عاشق‌شدن رزمنده خودکشی‌کرده است. او عاشق سایه شده که به او امید و افق تازه برای زندگی داده است. استاد علاقه‌مند هم شب‌هنگام کنار زاینده‌رود با مرد جوان قرار می‌گذارد و از او می‌پرسد «چرا پاهات این‌جوری شده؟» که جوان می‌گوید «عاشق نجات ملتم بودم.» و با سوال گزنده علاقه‌مند روبرو می‌شود «پس چرا بعدش خودکشی کردی؟» پاسخ مرد رزمنده این است که کسی را عاشق خود ندیده و استاد علاقه‌مند هم نتیجه‌گیری می‌کند «پس برای این‌که زنده باشی، دوباره عاشق شدی! اونم عاشق دختر من!»

شخصیت استاد علاقه‌مند این‌جا، مرد رزمنده را به‌عنوان نماینده حکومت گرفته و به او انتقاد می‌کند که ۱۳ سال است فلج شده و در خانه افتاده اما یکی از آن‌ها (حکومتی‌ها) در خانه را نزده تا بپرسد او زنده است یا مرده! با بالا گرفتن جروبحث مرد پیر و جوان تازه‌امیدوارشده به زندگی، نگاه واقعی و سیاه مخملباف خود را نشان می‌دهد؛ آن هم در قالب جملاتی که استاد علاقه‌مندِ کهنسال بیان می‌کند: «خوشبختی یه رو نداره! اون‌روش بدبختیه! پولی رو که یه خوشبخت پیدا می‌کنه، یه بدبخت گمش کرده!»

همین‌نگاه مخملباف دهه شصت در تمرکز بر سیاهی‌های زندگی است که در سال‌های بعد خود را غلیظ‌تر و اغراق‌شده‌تر نشان داد که البته طبق روال تاریخ استعمار فرهنگی، مورد پسند جشنواره‌های خارجی بوده و هست. اما این‌نگاه با کمک شخصیت سایه و دیالوگ‌هایش تکمیل می‌شود؛ جایی که مهرداد او را در خیابان سوار خودرو کرده و می‌گوید زنش او را ترک کرده و رفته! در نتیجه در یک‌ضیافت شام با هم به گفتگو می‌نشینند و سایه، نگاه مخملباف درباره زن و زن‌بودگی در جامعه ایران را بیان می‌کند؛ همان‌نگاهی در فیلم «روزی که زن‌ شدم» مرضیه مشکینی همسرش هم وجود دارد. بد نیست مروری بر این‌موضع‌گیری و این‌جملات داشته باشیم:

«مردا خیلی آزادن! هر وقت عاشق شدن، می‌رن خواستگاری و ازدواج می‌کنن. هر وقت زنشون دلشون رو زد، عوضش می‌کنن. وقتی هم با زنشون هستن، می‌تونن با افراد دیگه باشن. کسی هم بهشون نمی‌گه فاحشه! ولی زنا برعکس هستن. اگر عاشق یه‌نفر بشن و بدونن مرد ایده‌آلشونه، هیچ‌وقت نمی‌تونن برن خواستگاری‌ش. باید بنشینن بیان سراغشون.»

مهرداد با شنیدن این‌جملات از سایه می‌پرسد دوست یک‌مرد بود؟ که سایه می‌گوید «نه. اون‌وقت ناخواسته خودخواه می‌شدم.»

پس نگاه مخملباف و همسرش به مقوله مرد، زن و خانواده این بود و هست که مرد، آن‌عنصر خودخواه و زن، همیشه ستم‌کش است که باید مبارزه کند. بله! نمای بیرونی این‌شعارها دهن‌پرکن و به‌ظاهر روشنفکرانه‌ای هستند اما به‌جز ابرازشان توسط مخملباف و نمونه‌های مشابهش، هیچ‌گاه نسخه قابل اجرا یا حتی طرح‌مساله صحیحی توسط آن‌ها ارایه نشده است. سایه در پایان بحث با مهرداد این‌سوال را از او می‌پرسد که اگر او را از اول می‌خواسته، چرا زن دیگری گرفته؟ که مهرداد سر تکان می‌دهد و باز نوبت سایه است که شعارهای خوش‌آب‌ورنگ و جشنواره‌خارجی‌پسند سر بدهد: «پس من شدم لاستیک زاپاس! تا وقتی ماشین خوب می‌ره، تو صندوق عقبم. هر وقت پنچر شد عزیز می‌شم. گاهی به خدا می‌گم چرا منو زن آفریدی؟» نتیجه‌گیری‌اش هم دیگر جشنواره‌های خارجی را ذوق‌مرگ می‌کند. چون تیشه‌ای به ریشه ایران و فرهنگش است: «فقط می‌دونم تو جایی که من زندگی می‌کنم، زنا قد مردا آزاد نیستن. انتخاب نمی‌کنن؛ انتخاب می‌شن. من اصلا دلم نمی‌خواد زن باشم ولی حالا که این‌طوره سعی می‌کنم تنها زندگی کنم.»

شاید گره‌های داستانی مخملباف در «شب‌های زاینده‌رود» دغدغه‌های اجتماعی به نظر برسند اما وقتی فیلم و فکر او را بشناسیم، بیشتر همان‌شگردهای روشنفکری و غش‌کردن در بغل از ما بهتران هستند. شاهد مثال این‌حرف هم آخرین آدمی است که در فیلم برای جلوگیری از خودکشی‌اش به اورژانس می‌رسد. یک‌زن میانسال چادری دیگر که با گریه می‌گوید شوهری داشته که به جبهه رفته و شهید شده است. از این‌شوهر یک‌بچه دارد و پس از شهادتش با برادر شوهرش ازدواج کرده و از او هم صاحب فرزند شده و شوهر دوم هم به جنگ رفته و اسیر شده است. حالا هر دو مرد برگشته‌اند و زنده‌اند. سوال مهم این‌زن که البته زهر کلام مخملباف هم در آن‌جاری و مستتر است، این است: «من زن کدوم‌شون هستم خانم‌جون؟»

اما پاسخ خیلی ساده است! این‌زن، می‌تواند انتخاب کند. بله، شاید قضیه به این‌سادگی نباشد و حتما هم نیست. اما قانون و کلی زاویه و جوانب و تبصره قضایی و اخلاقی و انسانی وجود دارد که می‌توان این‌مساله را با آن‌ها حل کرد نه این‌که به‌خاطر چنین‌وضعیتی دست به خودکشی زد. بنابراین ‌‌آدم‌های فیلم مخملباف که دست به خودکشی می‌زنند تا اندیشه او را درباره خودکشی، مرگ و زندگی نشان بدهند، با بازی‌های ضعیف‌شان، به‌قول مسعود فراستی مقوا هستند و به حد و اندازه شخصیت نمی‌رسند.

در دقایق پایانی فیلم که سایه عاشق مرد رزمنده ویلچرنشین شده و دکتر علاقه‌مند هم خود را در اتاق حبس کرده، پدر و دختر گفتگویی از پشت در با هم دارند. سایه از پدرش می‌پرسد فرانکل روانشناس را می‌شناسد یا نه؟ و در ادامه می‌گوید فرانکل معتقد است عاشق کور نیست بلکه بقیه آدم‌ها کور هستند. چون خدا چشمی به عاشق داده که می‌تواند چیزهایی را در معشوق خود ببیند که دیگران نمی‌توانند. دکتر علاقه‌مند مردم‌شناس هم با پوزخندی دیگر می‌گوید «روان‌شناس‌ها به جای این‌که کار خودشون رو بکنن، شاعر شدن!» این هم یک‌نسخه ناقص دیگر از مخملباف برای طبقه متفکر!

نگاهی به فیلم توقیفی سال ۶۹ مخملباف/ اداهای روشنفکری و شعارهای جشنواره‌پسند درباره زنان

اما مخملباف بنا نداشته «شب‌های زاینده‌رود» را مثل فیلم قبلی‌اش «عروسی خوبان» تلخ و سیاه تمام کند. سایه با مرد رزمنده کنار زاینده‌رود قرار می‌گذارد و مرد اعترافاتی می‌کند؛ این‌که سرباز بوده و می‌ترسیده جلو برود. به‌خاطر همین، همیشه با دیدن سربازهای داوطلب، احساس کمبود می‌کرده است. سایه هم در واکنش به ابراز علاقه و هدیه مرد می‌گوید هر وقت توانست روی دوپایش بایستد بیاید دم پل! آن‌وقت می‌تواند به امیدی که خواسته (سایه) برسد. به این‌ترتیب پایان‌بندی فیلم با یک‌نمای از بالا از مرد که ویلچر را کنار گذاشته و شبانه با دو عصای زیربغل در کنار پل خواجو راه می‌رود و اذان موذن‌زاده اردبیلی هم همراهی‌اش می‌کند، بسته می‌شود. کم‌کم موسیقی تک‌نوازی پیانو هم بالا می‌آید و تیتراژ پایانی شروع می‌شود.

شاید کسانی که سال ۱۳۶۹ جلوی پخش این‌فیلم مخملباف را گرفتند، آینده‌اش را در خشت خام می‌دیدند اما به‌هرحال، مخاطبانی هم که از دیدن این‌اثر باز ماندند، به‌جز دیدن بازی خوب منوچهر اسماعیلی و چندنمای خوب از کوچه‌های اصفهان، چیزی را از دست نداده‌اند.

صادق وفایی 

اشتراک گذاری
برچسب ها
سلام پرواز
سفرمارکت
گزارش خطا
برچسب منتخب
# آتش بس غزه # خروج از ان پی تی # جنگ ایران و اسرائیل # عملیات وعده صادق 3 # مذاکره ایران و آمریکا # آژانس بین المللی انرژی اتمی # حمله آمریکا به ایران # حمله اسرائیل به ایران # مکانیسم ماشه # اسنپ بک
نظرسنجی
مهم‌ترین اولویت دولت چه باید باشد؟
مرجع جواهرات
الی گشت