به گزارش خبرنگار فرهنگی تابناک، یکی از فعالیتهای قرارگاه خاتمالانبیای سپاه پاسداران در سالهای ۸ سال دفاع مقدس و جنگ تحمیلی با عراق، بازجویی از اسرای دشمن و مدیریت جنگ روانی بوده است. مرتضی بشیری بازجو و مدیرمسئول جنگ روانی قرارگاه خاتم الانبیا خاطرات خود از آندوران در کتاب «پوتینقرمزها» روایت کرده که به قلم فاطمه بهبودی و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
فصل نوزدهم کتاب «پوتینقرمزها» به خاطره حضور مسیح بروجردی نوه امام خمینی (ره) بهعنوان نیروی رزمنده در جبهههای هشتسال دفاع مقدس اختصاص دارد.
اینفصل از کتاب مورد اشاره را مرور میکنیم؛
برای جداکردن اسرای به دردبخور از آنهایی که برای ما کارایی نداشتند، با چندنفر از همکاران و اسرای عراقی از موقعیت شهیدبهشتی به کمپ موقت سپنتا رفتیم. آنجا سره از ناسره جدا میشد. اسرای کارآمد در اهواز میماندند و باقی بعد از تکمیل تحقیق، بررسی، و بازجویی به کمپهای تهران فرستاده میشدند.
در کمپ موقت تعداد زیادی چادر بازجویی برپا کرده بودند. من و طلال به یکی از چادرها رفتیم. آنقدر شلوغ بود که صدا به صدا نمیرسید. علاوه بر نیروهای سپاه، نیروهای ارتش، بهخصوص لشکر ۹۴ زرهی اهواز، چادری در اختیار گرفته و مشغول بازجویی بودند. بیا و بروها آنقدر زیاد بود که گاهی طلال را فراموش میکردم. وقتی یادش میافتادم که به کمکش نیاز داشتم. صدایش میکردم و او با خوشرویی، که جزئی از صورتش بود، دستی در هوا تکان میداد و میگفت: «حاجی، من اینجا هستم!»
در آنشلوغی و همهمه، یکمرتبه سروکله نوجوان خوشسیمایی پیدا شد. خستگی در صورت پسر موج میزد. معلوم بود از خط آمده. سر تا پایش گلی بود؛ طوری که به سختی میشد بادگیر سبزآبیاش را تشخیص داد. آنقدر سرم شلوغ بود که دعادعا میکردم با من کار نداشته باشد، که دیدم پرسانپرسان به چادرم نزدیک میشود.
خودش را مسیح بروجردی معرفی کرد. از واحد تبلیغات سپاه آمده بود. یکسری اطلاعات میخواست و برادر (محمد) باقری من را معرفی کرده بود. از همان اول نامش برایم آشنا آمد. پرسیدم: «با دکتر محمود بروجردی نسبتی داری؟»
- بله، پسرشان هستم.
او را برای دریافت اطلاعات مورد نیازش راهنمایی کردم. طلال، که ما را میپایید، گفت: «این پسر سن و سالی ندارد، اینجا چه کار میکند؟»
- از خط مقدم آمده و دنبال یکسری اطلاعات است.
همانطور که کنجکاوانه نوجوان را نگاه میکرد، گفتم: «حدس بزن پسر کیست!»
لب و لوچه ورچید که نمیداند.
گفتم: «فرزند یک آدم عالیرتبه در کشور ما!»
- فرزند یکی از وزراست؟
سرم را نزدیک گوشش بردم:
- او نوه امام (فرزند محمود بروجردی و زهرا مصطفوی دختر امام خمینی) است.
با ناباوری نوجوان را برانداز کرد و زیر لب زمزمه کرد: «سبحانالله!»
باز مشغله کاری باعث شد از طلال غافل شوم؛ تا اینکه در راه بازگشت به کمپ دائمی همسفر شدیم. توی فکر بود.
گفتم: «امروز سرحال نیستی؟!»
گفت: «حالا دلیل پیروزیهای شما را میفهمم! حالا متوجه میشوم چرا مردم شما خالصانه مقاومت میکنند! معلوم است چون در جبهههای شما هیچامتیازی بین افراد، حتی از خاندان رهبر شما نیست.»
آه کشید: «در حالی که در رژیم صدام از اینخبرها نیست.»
در لاک خود فرو رفت. وقتی به کمپ رسیدیم، به اتاقم رفتم. هیاهویی در حیاط به پشت پنجره کشاندم. طلال معرکه گرفته بود و قضیه را با آب و تاب برای هموطنانش تعریف میکرد. دیگر اسرا هم با دهان باز و مشتاقانه به حرفهای او گوش میدادند.
بعد از آن، یکی دو بار دیگر هم مسیح را دیدم. مثل دیگر رزمندهها با جان و دل کار میکرد. دوست نداشت کسی از نسبت خویشاوندی او با امام آگاه شود. ما هم در اینباره احتیاط میکردیم.