مهدی محمدی کلاسر_ پاییز، این ساحرهی رنگ و راز، با مهر میرسد، چونان عاشقی که با بوسهای سرد بر پیشانیِ زمین، قصهای کهن را زمزمه میکند. برگها، چون پروانههای زخمی، در بادِ نرمِ مهر به رقصِ آخر میآیند و بر خاک مینشینند، گویی اشکهای سرخ و زردِ آسماناند. آذر، با نفسهای یخزدهاش، چون شمشیری که قلبِ جنگل را بشکافد، میتازد. و آبان، آه، آبان! چون شاعری تبعیدی، زیر بارانهای بیامان، غزلهای حسرت را نجوا میکند.
پاییز، نه پایان است، نه آغاز؛ ادامه است. زخمیست که طبیعت بر سینهی خویش میکشد، پلیست لرزان میانِ آتشِ تابستان و دلسردی مرگبارِ زمستان. ادامه مییابد، اما چون بازیگری که نقابش را عوض کند، نامش میشود زمستان. پاییز، نایِ آخر است، اما نه راهِ بازگشت دارد، که شهریوری چون هیولایی سوزان در کمین است، و نه راهِ پیشرفتن، که زمستان، چون شبحی سپید، با سرمایش جان را میستاند.
من، پاییزم، اما نه آن پاییزِ شاعرانهی رؤیاها. پاییزیام که در طوفانِ تردید اسیر شدهام، چون پرندهای که بالهایش را در طوفان گم کرده. در من، باران هست، اما چون اشکهای شورِ عاشقی ناکام؛ درخت هست، اما شاخههایش عریان، چون استخوانهای بیجان؛ عشق هست، اما چون آتشی که زیر خاکستر خفه شده. من، فصلِ برگریزان نیستم؛ من، مردابیام که مرگ در آن لانه کرده، آبش تیره، و ماهیهایش در خوابی ابدی غرقند. زیر خطِ فقرِ آرزوها، چون ولگردی در کوچههای تاریکِ سرنوشت، سرگردانم. تکلیفم چیست؟ فردایم، چون ستارهای گریزان، در کدام آسمان پنهان شده؟ از کدام زخمِ تازه، چون کودکی ناخواسته، زاده خواهد شد؟
ابرها، چون عاشقانی وفادار، به سوی من میشتابند، باران میشوند، اما من، چون خاکی سوخته، سبز نمیشوم. حتی شمشاد، آن سرکشِ مقاوم، سالی یکبار از خاکِ برگهایش دوباره میروید. اما من، هر روز، در هزار مرگِ خاموش فرو میروم، چون شعلهای که باد آن را خاموش کند.
پاییز، جبر است، حکمی که طبیعت با خطی خونین نوشته. بیمهر، در دیماه، چون اسیری که در زنجیرِ سرما گرفتار شده، به دامِ کولاکهای بهمن میافتم. دودِ گرمِ اسفند، چون وعدهای فریبنده، دیگر نمیتواند استخوانهای یخزدهام را گرم کند. مگر فصلی دیگر، چون پیامبری که از افقهای دور سر بزند، نفسی تازه در من بدمد.
پسرم...
اما حالا، در این پاییزِ سرد، چون پرندهای که لانهاش را باد برده، به پسرم مینگرم که با چشمانی پر از شوق، راهی دبیرستانش میشود. هر نمرهی بیستش، چون خنجریست که در سینهام فرو میرود، نه از شادیِ پیروزیاش، که از هراسِ این اندیشه که او نیز، چون من، در دامِ درسهایی افتد که مرا به این خزانِ بیامان کشاند. درسهایی که چون تلههایی پنهان، امید را شکار کردند و از عشق، جز خاکستری سرد نگذاشتند.
پسرم، گوش کن، از دلِ این پاییزِ زخمی، چون شاعری که در تبعیدِ خویش نجوایی دارد، برایت میگویم: مرا ببین، اما نه برای آنکه راهم را بپیمایی. مرا ببین تا بدانی کدام مسیر، چون پرتگاهی تاریک، تو را به کام میکشد. هر راهی که من رفتم، تو فقط کافی است همان را نروی.
راه من چون جادهای بود پر از خار و سنگ، که قلبم را خونین کرد و روحم را شکسته. تو، چون عقابی که بر فرازِ قلهها بال میگشاید، راهِ خودت را بیاب. راهی که پاییزت را به زمستان نکشاند، که بارانهایش چون جویباری زلال، جانت را سیراب کند، که عشق در آن، چون گلی وحشی، بیهراس شکوفه دهد. این راز را، این دردِ کهنه را، چون گنجی در سینهات پنهان کن. با کسی نگو، بگذار چون نسیمی که میانِ برگهای زردِ پاییز میوزد، میانِ من و تو بماند.
پاییز، فصلِ رفتن است، اما من، چون درختی که ریشههایش در سنگ اسیرند، در آن گرفتارم. شاید روزی، بهاری، چون طلوعی پس از شبی بیپایان، از راه برسد و من دوباره جان بگیرم، چون بذری که زیر خاکِ خزان جوانه میزند. شاید آن روز، تو، پسرم، راهی یافته باشی که نه به خزان، که به باغی پر از شکوفههای بیمرگ ختم شود. تا آن روز، من این پاییز را، با تمامِ سوز و حسرتش، چون مادری که فرزندِ گمشدهاش را در آغوش میکشد، به سینه میفشارم که بودنمان ناگوارتر از این روزگارمان نشود و تو، به سوی فردا بال بزن، اما نه از راهِ من. راهی نو بساز، که پاییزت را به بهاری جاودان پیوند دهد.
مبادا بگذری از گذرگاهی که از من گذشت و داستانی که بر من گذشت.
مهدی محمدی کلاسر_ دبیر اجتماعی تابناک
تابناک را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید