به گزارش تابناک به نقل از فارس؛ شنیدهام گوشه معراج شهدا خیمهای برپا کردهاند. برای شهدایی که همسر جوان دارند. برای آخرین قرار عاشقانهشان.
نمیدانم عروسی که در آن خیمه سر داماد را به بغل میگیرد، چقدر زمان دارد تا تمام حرفهایش را بزند؟ چقدر زمان دارد برای آخرین نگاهها، آخرین نوازش، آخرین دیدار ولی میدانم هر چقدر هم وقت داشته باشد، باز زمان رفتن که میرسد، درمانده میماند که نشد دل سیر نگاهش کند.
حالا این حکایت همسر ابوالفضل باروتچی است وقتی فقط ۴ روز از عروسیاش میگذرد و برای بدرقه دامادش به قطعه ۴۲ آمده است. وقتی مداح اعلام میکند ابوالفضل تازهداماد است، ولولهای به پا میشود. روضهخوان با روضه قاسم، تازهداماد کربلا به استقبال پیکر میرود. همه از پیر و جوان شیون میکنند.
عروسیاش را لغو کرد،برای دفاع از وطن
مداح میگوید: دیشب که برای وداع به معراج رفته بودیم، عروس خانم، ابوالفضل را بغل کرده بود و میگفت: خیلی زود زندگیمان تمام شد. ابوالفضل سرباز وطن بود. قرار بود ۳۰ خرداد مراسم عروسیاش باشد. همه چیز آماده بود از کتوشلوار دامادی گرفته تا لباس عروس، سالن عروسی… جنگ که شروع شد، ابوالفضل طاقت نیاورد. مراسم عروسی را لغو کرد و بدون جشن زندگی مشترک خودشان را شروع کردند.
بفرمائید نهار عروسی پسرم!
از مادر ابوالفضل اجازه میخواهم چند دقیقه صحبت کنم. سفیدی چشمم را خونگرفته ولی با آرامش میگوید: اجازه بدهید مهمانهای عروسی پسرم را راهی سالن کنم بعد میام پیشتون. پدر عروس دستش را میگیرد و با خواهش بلندش میکند. نگران دخترش است. در فاصله چندمتری که میخواهد راه برود چند بار نزدیک است به زمین بخورد. زانویش توان ندارد. پدر دست دخترش را محکم میگیرد که بتواند راه برود و عروس را از دامادش جدا میکند. صبر میکنم تا مادر ابوالفضل خیالش از طرف همه مهمانها راحت شود. میپرسم چطور خبر شهادت پسرتان را شنیدید؟
آنقدر جمعیت زیاد است که نمیتوانیم نزدیک مزار شویم. کسی نمیتواند ضجههای مادر ابوالفضل را ببیند و بیتفاوت باشد. داماد که در مزار جا میگیرد و سنگ لحد را میچینند، امید عروس ناامید میشود. شهید بعدی در راه است و باید سریعتر مراسم را تمام کنند. اینجا روزهایی که شلوغ است، کسی حتی وقت عزاداری طولانی ندارد. باید شهید را به خاک بسپردند تا شهید بعدی که در سالن دعای ندبه است را بیاورند. همه برای تسلیت به دیدن عروس میآیند ولی حتی نای صحبت ندارد. اما مادر ابوالفضل هر مهمانی که برای تسلیت میآید با اصرار برای سالن دعوتش میکند و میگوید: اگر نهار نیایید ناراحت میشوم. این نهار عروسی ابوالفضل است. مهمانها میمانند که چه بگویند. فقط اشک میریزند و راهی سالن میشوند.
اسرائیلمرد نبرد نیست
مادر ابوالفضل با صدای گرفتهاش میگوید: ساعت ۱۱ صبح صدای موشک آمد و چند جا را زدند. بچه من قسمت فرهنگی بسیج بود. من دلشوره گرفتم. بچهام داماد ۴ روزه بود. تا جمعه مرخصی داشت. ما از ساعت ۲ به بعد مرتب زنگ زدیم و پیامک زدیم. به هیچکداممان جواب نداد. نه پدر نه من. حتی جواب همسرش را نداد. به اینجای صحبتش که میرسد، میخواهد با کلمات ترسویی اسرائیل را به رخ بکشد با حرص میگوید: عروس بزرگم گفت مامان، اسرائیل ترسو، اسرائیل بیهمه چیز، اسرائیلی که فقط بلد است موشک بیندازد، نمیتواند مستقیم بجنگد، بسیج مستضعفین را زده است. بچه من در بسیج کار میکرد. این را که گفت دلشورهام بیشتر شد. ساعت ۵ که شد مرتب به پدرش زنگ میزدم. آخر یکی از همکارانش زنگ زد و نشانی خانهمان را خواست. ما تجربه دوران جنگ را داشتیم. میدانستم در جنگ نشانی را میپرسند یعنی میخواهند خبر شهادت بدهند. آنجا بود که فهمیدم که ابوالفضل یا جانباز شده یا شهید.
بچهم رفت پیش حضرت ابوالفضل(ع)
به ابوالفضل گفته بودم: مامان نرو. گفت: مامان نهایت شهید میشوم. تو راضی هستی؟ دلم نیامد مخالفت کنم. گفتم: وقتی تو راضی هستی، خدا راضی باشد. بچه ۴ روز دامادم رفت پیش حضرت ابوالفضل چون اسمش را ابوالفضل گذاشته بودم. اسم حضرت ابوالفضل که آمد به یاد قد رعنای ابوالفضلش میافتد. شروع میکند به قربانصدقه پسرش و میگوید: بچهام رشید بود. ۱۰ نفر زیر تابوتشان بودند نمیتوانستند بلندش کنند. خدا شاهد است من دیدم که پایشان میلرزید. نمیتوانستند بلندش کنند. تمام محله از ابوالفضل تعریف میکردند. ۸ سال در یک محله زندگی میکردیم همه از پسرم تعریف میکردند.
سکوت کردهام تا مادرشهید حرفش را بزند. دوباره یاد عروسی ابوالفضل میافتد و میگوید: قرار بود ۳۰ خرداد عروسیاش باشد. میخواستیم کارتها را پخش کنیم که جنگ اسرائیل شروع شد. گفت: مامان تالار را چهکار کنیم؟ گفتم پسرم اصلاً نگرانی ندارد. برو سرخانه زندگیات. انشاءاالله بعد ماه صفر برایت عروسی میگیریم.گفت: مامان بابا به قرض افتاده من خجالت میکشم از بابا. گفتم: اصلاً نگران نباش. یک چیزی بهت میگم، بمونه بین من، تو و خدا. من مثل کوه پشتت هستم. به بابا چیزی نگو. پدره میشکنه. من خودم از قدیم برای عروسیات پسانداز کردم. نگاه به مزار ابوالفضل میکند. دیگر نمیتواند جلوی خودش را بگیرد با گریه میگوید: الان دارم برای پسرم عروسی میگیرم. با صدای بلند فریاد میزند: خدا لعنتشان کند. مثل مرد نیامدند بجنگند. مرد جنگ نبودند. به نامردی موشک زدند. اگر پسرم در میدان نبرد شهید میشد، ذرهای دلم نمیسوخت.
پدر ابوالفضل نگران همسرش میشود. از ما عذرخواهی میکند و مادر را به سمت مزار میبرد. مادر مینشیند سر مزار. خادمهای گلزار شهدا سعی میکنند آرامش کنند ولی او کار خودش را میکند. زبانگرفته و با پسرش حرف میزند: مامان یادته میاومدی تا صدام میکردی؛ بهت میگفتم عشقم چی میخواهی. فقط بگو مامان حلالت کردم. من دیگه ناراحت نمیشم.
دامادی که حجله عروسی را فدای سنگر وطن کرد
ابوالفضل رفت، اما داستان او ناتمام نماند. داستان او، روایتی شد که سینهبهسینه نقل خواهد شد؛ روایت نسلی که حجلهٔ عروسیاش را فدای سنگر وطن کرد. دشمن شاید با موشکی ناجوانمردانه، عزیزی را از ما گرفت، اما حماسهای را به تاریخ این سرزمین هدیه داد. حماسه دامادی که چهار روز پس از آغاز زندگی، جاودانگی را برگزید تا ایران، خانه امن تمام عروسان و دامادهای آینده بماند. از این پس، هر جوانی که عاشق شود، هر پدری که برای پسرش آستین بالا بزند و هر مادری که در آرزوی دیدن روی ماه فرزندش در لباس دامادی باشد، وامدار این عشق چهار روزه و این عروسی ناتمام است. عروسی ابوالفضل باروتچی، نه در تالاری مجلل که بر فراز دستان تاریخ برگزار شد و تا ابد ادامه خواهد داشت.
تابناک را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید
سایت تابناک از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.