حاجمهدي يزدانيان در كتاب «ناگهان معلم شدم» به تشريح بيش از چهل سال حضور خود در مدارس مذهبي و باكيفيت تهران پرداخته و نكات شيريني از آموزش به كودكان كلاس اولي را تشريح كرده است.
به گزارش خبرنگار «تابناك»، اين كتاب، نخستين نسخه از مجموعه كتابهايي است كه قصد دارد با پرداختن به خاطرات معلمان مطرح كشور، شخصيتهاي بزرگي را كه با عشق و ايمان در گمنامي به پرورش كودكان و نوجوانان كشورمان همت گماردهاند، معرفي نمايد.
مهدي يزدانيان كه مردم ايران، خواهر او پريدخت يزدانيان (بيبي «قصههاي مجيد») را بهتر ميشناسند، از سال 44 با استفاده از مرحوم نيرزاده، مبدع روش جديد آموزش الفبا به نوآموزان كلاس اول، كار خود را آغاز كرده و تا امروز نيز همچنان به امر تعليم و تربيت مشغول است و از آنجا كه وي در بسياري از دبستانهاي مطرح و مذهبي تهران از مدرسه قدس و محبانالحسين و جعفري تا علوي پسرانه و دخترانه و صلحا و پيام هدايت و ميزان و... خدمت كرده، خاطرات وي به نوعي تاريخ چهل سال آموزشوپرورش ايران به شمار ميرود.
قلم شيوا و نكات جالب اين مجموعه، خواننده را به دنيايي ميبرد كه با بلندنظري و گمنامي و مناعت طبع، از هيچگونه خدمتي به نوآموزان و كودكان دريغ نكرده و از آنجا كه اين رويه با اخلاص همراه بوده، عوض آن را هم از خدا گرفته است.
جالب آنكه وي در خلال اين خاطرات به نكات تربيتي دقيق و راهگشايي اشاره كرده كه به نظر ميرسد به رغم گذشت چهل سال از آن دوران، همچنان بسياري از معلمان و مديران مدارس به آنها محتاجند و بيتوجهي آنها به چنين مسائلي، باعث ناكامي در تربيت كودكان ميشود.
وي در بخشي از كتاب آورده است: تازه گواهينامه رانندگي (تصديق) گرفته بودم. مرشد ما يك روز عصر كه يكي از رانندگان سرويس نيامده بود، به بنده فرمود: «فلاني، اين بچهها بيش از يك ربع است كه منتظرند. لطفا اينها را برسان».
و چون همگي كار مدرسه را از آن خود ميدانستيم، بنده اطاعت امر كردم. بچهها توي ماشين شادي و سروصدا داشتند. به ايشان گفتم: «سروصدا نكنيد تا من يك شعر بخوانم؛ شما هم با من بخوانيد».
گوش دادند. از شعر فارغ شديم. معما طرح كردم. تمام شد، لطيفه گفتم. تمام شد، هنوز چند نفر مانده بودند. قرار شد با هم «نان بيار، كباب ببر» بازي كنند. همچنان بود تا آخرين نفر هم پياده شد. داستان و قشقرقي از فردا به پا شد كه نپرس. قرار شد عصر هر روز بنده با يكي از سرويسها بروم و همين كارها در سرويس انجام شود؛ بنابراين، يك كار به همه كارهاي روزانهام اضافه شد و مرتبا تا آخر سال در همه سرويسها دور زدم.
چاره نگراني نوآموزانبعضي از بچهها خيلي به خانواده وابسته بودند چنانكه گاهي يكيشان ميگفت، من ديگر به مدرسه نميروم. قرار بر اين شد كه بنده صبحها در همان سرويسي باشم كه آن بچه هست، تا او به حال و هواي بنده بيايد. اين كار هم شد.
در يك روز سرد زمستان در منطقه شمال شهر، مادري با فرزند خود دم در خانه منتظر ما بود. وقتي رسيديم، فرزندش را سوار مينيبوس كرد و بعد سرنشينان را شمرد و از ما خواست چند دقيقهاي صبر كنيم. اطاعت كرديم. آنگاه با يك كتري شيركاكائوي داغ و چند ليوان در يك سيني آمد و با اصرار زياد آن شير را به همه ما خورانيد و رفت. اين البته آخرين بارش نبود. از فردا تا آخر اسفند آن سال، همه روزه آن مادر بسيار باعاطفه چنين كرد، اما اين آخر كار نبود. سروصداي اين كار به سرويسهاي ديگر هم كشيده شد و در جلسه مادران مطرح گرديد. در آن جلسه، اين مادر برخاست و گفت: «بچه من از مدرسه فراري بود، فلاني دو تا كار با او كرد و او به مدرسه علاقهمند شد. من خود را مديون او ميدانم و با اين كار ميخواستم گوشهاي از مراتب سپاس خود را نشان دهم و اين كار را با ميل و علاقه خودم انجام ميدهم».
اول اينكه وقتي فرزندم چادر مرا در مدرسه گرفته بود و گريه ميكرد و مرا در حضور بچههاي ديگر و مربيان مدرسه رها نميكرد، بيني او آمده بود روي لبش و با اشكهايش قاطي شده بود و او زبان ميزد تا آن را كنار بزند. فلاني [بنده] آمد در گوش او گفت: «بيا من بيني تو را پاك كنم. بعد به گريه ادامه بده» و دستمال را از جيب خودش درآورد و صورت او را پاك كرد و گفت: «اگر با گريههاي بعدي دوباره اينطور شد، بيا تا من پاك كنم» در حالي كه ديگران فقط ميآمدند و ميگفتند، گريه نكن و او بدتر ميكرد. اين كار او باعث شد كه فرزندم ديگر گريه نكرد.
كار ديگر اينكه همان صبحي كه فلاني سوار سرويس بود، فرزندم گفته بود كه به فلان دليل امروز به مدرسه نميروم. وقتي به او وعده دادم كه فلاني در سرويس است، او گفت ميروم. وقتي خواستم به او شيركاكائو بدهم، نخورد و گفت: «ميخواهم ببرم در سرويس، با فلاني بخورم» من هم مجبور شدم براي دل او هم كه شده، به همه بچههاي سرويس بخورانم.
وي در جاي ديگري مينويسد: در سال اول فرمودند كه بايد در باغ اردوي تابستاني شركت كنيم و مسئوليتهايي داشته باشيم. پذيرفتيم. يكي از كارها، نظارت بر خوابيدن بچهها بعد از ناهار بود. بيشتر آقايان از اين كار سر باز ميزدند و وقتي نوبتشان ميشد، سختترين كارها را قبول ميكردند و از اين طفره ميرفتند. بنده پذيرفتم.
اولين روز كه بالاي سرشان رفتم، گفتم: «بچهها، لطفا فقط دراز بكشيد، ولي نخوابيد (خوابتان نبرد)، ميخواهم برايتان قصه بگويم و همه بايد بشنويد. لطفا و حتما و جداً نخوابيد. درازكش باشيد و بيدار. سعي كنيد خوابتان نبرد و چشمهايتان را به زور باز نگه داريد».
ده تا پانزده دقيقه بيشتر از قصه گفتنم نگذشته بود كه حتي يك نفر هم بيدار نبود و صداي خرخر همه بلند بود. تمام زنگ خواب كه يك ساعت بود، به بهترين وجه برگزار شد. بنده وسطش رها كردم و رفتم براي خودم چاي ريختم و برگشتم بالاي سر بچهها. يكي از مربيان ديد و گفت: «اي واي ... الان بچهها همديگر را ميخورند». وقتي گفتم كه «الان يك نفر هم بيدار نيست» بسيار تعجب كرد. آنگاه همه بسيج شدند تا اين منظره را ببينند. بعد هم با دوربين از آن عكس گرفتند. از فردا هم قرار شد هر روز بنده بچهها را بخوابانم. جانم فداي مولايم علي(ع) كه فرمود: «الانسان حريص علي ما منع» يعني انسان به آنچه او را از آن منع كني، حريصتر ميشود و دلش ميخواهد آن را انجام دهد.
يزدانيان تشكيل گروه سرود و نمايش، مسابقات درسي، برنامهريزي براي جلسات پدران و مادران، قصهگويي ميان نماز جماعت ظهر و عصر، طراحي كارت شخصيت براي هر دانشآموز، تشكيل شوراي داوران و قضائي از ميان خود دانشآموزان براي برخورد با كودكان خاطي و تقسيم مسئوليتهاي مختلف ميان دانشآموزان از جمله روشهاست.
وي در يك خاطره ديگر مينويسد: برپا كردن نماز جماعت ظهر و عصر و قصه بين دو نماز عجيب جاذب و جالب بود، به حدي كه دانشآموزان براي آماده شدن و وضو گرفتن و پر كردن صفهاي جلوي جماعت براي شنيدن قصه بعد از نماز، از يكديگر سبقت ميگرفتند. در اين كار، هيچ زور و اجباري كه در كار نبود، هيچ، دانشآموزان، يكديگر را به زودتر آمدن ترغيب ميكردند و در وقت اذان حتي يك نفر هم در حياط يا جاهاي ديگر مدرسه نبود. خاطرهاي از آن روزها در اينباره يادم مانده كه خواندنش خالي از لطف نيست:
روزي صفها تشكيل شده، مؤذن اذان گفته و مكبر ايستاده بود. همه منتظر حضور حاجآقا براي اقامه نماز بوديم. ايشان آمد و آرام مثل كوه روبهروي بچهها ايستاد و فرمود: «امام جماعت شما امروز از عدالت ساقط شده و نميتواند پيشنماز باشد. شما هم نمازتان را فرادي بخوانيد، چراكه من امروز يكي از همكلاسهاي شما را تنبيه كردم و احتمالا به او بايد ديه بدهم و از او رضايت بگيرم و از اولياي او هم رضايت و حلاليت طلب كنم و به درگاه خداي خود نيز از اين بابت توبه و استغفار كنم تا باز بتوانم به روزگار قبل برگردم و اقامه نماز جماعت كنم.
اين سخنان آرام و باوقار و صريح و روان و قاطع و مستدل و بيچونوچراي اين زعيم روحاني چه كرد؛ هم درس داد و هم مرز گناه را شناساند. او، هم گناه و اشتباه خود را نماياند، هم راه بازگشت را نشان داد و هم اشك بچهها را درآورد. عده زيادي از آنان تكان خوردند و سالن را زاري و شور و شيون پر كرد و ايشان راه خود را كشيد و رفت.
در حال خروج از سالن ناگهان يكي از بچهها دويد و به عباي ايشان آويزان شد و به دست و پاي ايشان افتاد و با گريه و زاري و التماس ناليد كه «تقصير من بود، من بيادبي كردم، حاجآقا، شما مرا براي رضاي خدا و درست شدن خودم تنبيه كرديد، من از شما گذشتم و شما را حلال كردم و راضي هستم و به خانوادهام هم هيچ ارتباطي ندارد و به آنان چيزي نميگويم و از شما ديه هم نميخواهم، شما را به خدا برگرديد و به نماز جماعت بايستيد...».