بازدید 9163

"مورد بی کلام"

کد خبر: ۱۰۵۲۱۳
تاریخ انتشار: ۲۹ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۹:۴۱ 19 June 2010
احسان ترابی در وبلاگ رمز عبور نوشت:

1

از خواب که پرید دانه های درشت عرق از پشتش سرازیر بود و حریصانه نفس می کشید.همان کابوس همیشگی، خون از شاهرگ گردنی که صاحبش بسته به صندلی بود بیرون می زد، آنقدر شدید که به سرعت اتاق را پر می کرد، هر چه هم به در می کوفت پاسخ می شنید، زبان که باز کرد در هم باز می شود. بعدش هم دست و پا زنان، به حال خفگی از خواب می پرید.

این زجر مدام از 27 سال پیش شروع شد از همان شبی که چند ساعت قبلترش از شدت کلافگی چاقو را محکم به شاهرگ "مورد بی کلام" زد. و درمانده نشست به تماشای فواره خون. بس که آن جوانک اسیر 20 ساله سرسخت بود به این اسم معروف شد. حسرت یک آخ را هم به دلشان نشانده بود چه برسد به تخلیه اطلاعات.

با حسرت به یاد آورد که به خاطر هوش زیاد، ابتکار در اجرای شیوه های عجیب و غریب شکنجه و خونسردی در موقعیتهای سخت زبانزد بود  و همه برایش آینده ای درخشان پیش بینی می کردند.اما بی خوابی ها کم کم رمقش را مکیدند و خوره ی موفقیتش شدند، دست آخر هم پس از درمانی طولانی مدت شد یک مهره ی معمولی در حزب.

از تخت پایین آمد و سیگاری گیراند، خواست که پنجره را باز کند، اما تصویر دلگیر حیاط اردوگاه اشرف و هوای دم کرده آن منصرفش کرد. سه ساعت مانده بود به وقت حرکت، پس از طلوع عازم مرز بودند و آنجا بَلَدی انتظارشان را می کشید، با وجود شک و تردیدهای بالایی ها آنقدر پاپی شده بود تا همراه تیم شود، مگر آب از دست رفته با موفقیتی درخشان به جوی باز گردد. فرصت مناسبی پیش آمده بود و شلوغی های اخیر تهران امیدی هر چند کوچک در دلش زنده می کرد.

2

لابلای شلوغی جمعیت، از میان دود یک لاستیک آتش گرفته، همان نگاه مصمم و سرسخت "مورد بی کلام" جلویش سبز شد، همان صورت استخوانی و اندام نحیف، با حرکات تند و چالاک. باور کردنی نبود این همه شباهت. داشت با خودش کلنجار می رفت که متوجه شد به سمت هم تیمی اش می رود این کپی برابر اصل، نگاه کرد و قبضه ی ی کلتی را دید که توجه جوانک را جلب کرده.

اشاره کرد که برو و طرف که غفلت خود را متوجه شده بود، راه افتاد به سمت جایی که خلوتتر باشد، جوانک هم با قدمهایی سریع تعقیبش می کرد و او هم به دنبالشان بدون جلب نظر به راه افتاد.

بهشان که رسید، روبروی هم ته کوچه ی بن بستی ایستاده بودند، به جز یک باتوم چیزی همراهش نداشت. از روی بی تجربگی تنها آمده بود، سریع اگر عمل می کردند، مشکلی پیش نمی آمد، پسرک تند به سمت مقابل جست که صدایی خفه برخاست وگلوله بی صدا به سینه اش نشست.کار تمام بود، باید فورا دور می شدند.

چند قدم بیشتر برنداشته بود که انگار سر زخم کهنه ای باز شد، عذاب سالهای گذشته، آروزها ممکنی که دیگر دست نیافتنی می نمود همه از زبان باز نشده ی " مورد بی کلام بود"، لب گزید و با غیظ به همراهش گفت که بعدا به او ملحق می شود.

بالای سرش که ایستاد ، عکسی را به یاد آورد که لابلای مدارک "مورد بی کلام" پیدا کردند. نوزادی  با چشمهایی نیمه باز. مثل همین چشمهایی که حالا نگاهش می کرد. جوانک  می خواست با زبان، لبهای خشکیده را  نَمی ببخشد. به یاد زبانی افتاد که باز نشد و بخت او از پی آن بسته شد.

زانو زد و چاقو را  باز کرد، از همین زبان هم می شد انتقام گرفت.
سلام پرواز
خیرات نان
بلیط اتوبوس
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
برچسب منتخب
# ماه رمضان # عید نوروز # جهش تولید با مشارکت مردم # دعای روز هجدهم رمضان # شب قدر