پشت ميزي از سكوت، به صندلي تكرار تكيه دادهام، و به روزهايي ميانديشم كه بوي عشق و مردي ميداد. دريغا كه از فرصتها، خوب استفاده نكرديم و هنوز نان غفلت ميخوريم و آب به آسياب شيطان ميريزيم.
به آناني ميانديشم كه زمين را به آسمان بردند، و به روزهايي كه تا خدا فقط يك لبيك فاصله بود.
و هزار افسوس كه «لبيك گفتن را لبي هم تر نكرديم.»
... و ياد شبهايي ميافتم كه برنميگردند...
اين روزها به خاطراتي گرم دلخوشم، خاطرات مرداني كه هنوز از بركت حضورشان نفس ميكشيم، شايد از بركت انفاس قدسي اين مردان آسماني جرعهاي نور در دل ما هم پاشيده شود.
... و ياد فرمانده شهيد «حاج همت» ميافتم و با خود زمزمه ميكنم:
دلي خواهم دلي از نسل احمد
دلي كه حاج همت را بفهمد
اين شهيد بزرگ آنقدر به بسيجيها عشق ميورزيد كه ميگفت:«من در پوتين اين بسيجيها آب مينوشم» بعد فكر ميكنم منظور اين شهيد كدام بسيجيهاست.
گفتههاي سردار شهيد «حميد باكري» در ذهنم روشن ميشود كه بسيجيها بعد از جنگ سه دستهاند:
1- دستهاي به مخالفت با گذشته خود برميخيزند و از گذشته خود پشيمان ميشوند.
2- دستهاي راه بيتفاوتي را برميگزينند و در زندگي مادي خود غرق ميشوند...
3- دستهاي به گذشتة خود وفادار ميمانند و احساس ميكنند كه از شدت مصائب و غصهها دق خواهند كرد.
...و به خود نگاه ميكنم كه هنوز نفس ميكشم!