میلی صفحه خبر لوگو بالا
شاتل صفحه خبر لوگو بالا
میلی صفحه خبر موبایل

فهمیدم چشم راستم تخلیه شده است/گفتم فلانی مرا ببر گفت اجازه ندارم!

منافذ بینی‌ام بسته شده بودند. با این‌حال کاملا هشیار بودم. انگشتم را گذاشتم روی پره بینی چپم تا هوا را از منفذ سمت راست بینی خارج کنم و بتوانم نفس بکشم. دیدم هوا از منفذ سمت چپ بینی‌ام خارج نمی‌شود. در عوض هوا از توی چشم راستم با صدای خُرخُر خارج می‌شود.
کد خبر: ۱۳۴۰۸۷۶
| |
1138 بازدید

فهمیدم چشم راستم تخلیه شده است/گفتم فلانی مرا ببر گفت اجازه ندارم!

به گزارش خبرنگار فرهنگی تابناک، این‌روزها در سالروز اجرای عملیات والفجر ۴ در دوران دفاع مقدس هستیم که طی روزهای مهر و آبان ۱۳۶۲ در جبهه غرب کشور انجام شد. این‌عملیات که با همکاری ارتش و سپاه و با استفاده از گردان‌های ادغامی‌شان شکل گرفت، در ۳ مرحله در شمال شهرهای سلیمانیه و پنجوین عراق در استان سلیمانیه این‌کشور انجام شد. هدف از اجرای آن هم ناامن‌کردن جبهه غرب برای عراق و تهدید بغداد به‌عنوان قلب حکومت بعثی صدام حسین بود تا مذاکرات صلح و پذیرش قطعنامه پایان جنگ با دست پر و موضوعی برای گفتگو و چانه‌زنی انجام شوند.

والفجر ۴ بعد از ناکامی در والفجرهای مقدماتی و یک انجام شد و پس از آن هم عملیات بزرگ آبی خاکی خیبر در زمستان ۱۳۶۲ انجام شد.

مرحله سوم والفجر ۴ که مرحله پایانی آن هم محسوب می‌شود، روز دوم آبان شروع شد. در این‌مرحله از عملیات نیروهای سپاه پاسداران به تنهایی اقدام کردند و توانستند با ۲۵ گردان از تیپ‌ها و لشکرهای این‌یگان، ۳۰۰ کیلومتر مربع از خاک ایران را آزاد کرده و ۷۰۰ کیلومتر از خاک عراق را هم به تصرف درآورند. دره شیلر و کوه‌های کانی‌مانگا در این‌عملیات اهمیتی حیاتی داشت و رزمندگان ایرانی لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله (ص) روی ارتفاعات کانی‌مانگا سلحشوری‌های عجیبی از خود به یادگار گذاشتند. گوشه‌ای از این‌سلحشوری‌ها مربوط به مبارزه‌های سنگین و تک و پاتک‌هایی است که موجب دست به دست شدن ارتفاع ۱۹۰۴ بین ایران و عراق شدند.

امروز ۲۹ آبان است؛ روزی که عملیات والفجر ۴ فردای آن به پایان رسید. به همین‌بهانه یادداشت‌های روزنوشت یکی از رزمندگانی را که در این‌عملیات حضور داشته و از مرگ برگشته، مرور می‌کنیم. عزیزالله فرخی پاسداری است که در آخرین روزهای مرحله سوم والفجر ۴ از گردان ۹ سپاه تهران به جمع رزمندگان گردان مالک اشتر از لشکر ۲۷ ملحق شد و در نبردهای قله ۱۹۰۴ به‌شدت مجروح شد و پس از مرگ، دوباره به دنیا بازگشت.

او در روزنوشت‌های روزهای ۲۹ و ۳۰ آبان سال ۱۳۶۲ و حضور در والفجر ۴ را این‌گونه روایت کرده است:

یکشنبه ۲۹/۸/۱۳۶۲

درگیر و دار جنگ سخت با دشمن بر بلندای قله ۱۹۰۴ با انفجار گلوله خمپاره‌ای، یک ترکش ریز به کمرم خورد. هوا خیلی سرد بود و همین برودت هوا باعث شد عضلات کمرم قفل شوند. ترکش وقتی داغ باشد و سرعتش هم زیاد، خیلی متوجه نمی‌شوی، شاید هم اصلا نفهمی. ولی وقتی در زمان اصابت ترکش به بدن هوا سرد باشد، چنان دردی به وجود آدم مسلط می‌شود که انگار دارند با مته برقی تن او را سوراخ می کننند. طاق باز افتادم روی زمین. هیچ‌قسمتی از بدنم را نمی‌توانستم حرکت بدهم. درد خیلی شدیدی تمام ارکان وجودم را فرا گرفته بود ...

... حجم آتش سنگینی که رد و بدل می‌شد، ترکش‌های سرخی که بعد از انفجار هر گلوله توپ و خمپاره در آسمان به پرواز درمی‌آمدند، تیرها و گلوله‌ها و موشک‌های آرپی‌جی که بین دو طرف مبادله می‌شدند، صحنه‌های غریبی را در برابر چشم‌هایم به تصویر می‌کشیدند. دیدن تیرهای رسام و ترکش‌های سرخ و روشنی و سرخی آن‌ها در دل تاریک شب، درست برایم مثل این بود که در یک شب تاریک و شهاب‌باران آسمان کویر، دارم از زمین به آسمان نگاه می‌کنم؛ با این‌تفاوت که شهاب‌ها نور سفید دارند، اما نورهایی که من می‌دیدم، سرخ و زرد بودند که از چپ و راست و از راست به چپ، حرکت می‌کردند. در لحظه اصابت آن‌ترکش به کمرم، احساس می‌کردم این‌جسمم نیست که به بالا پرتاب شده؛ بلکه روحم است که از داخل جسم من به پرواز درآمده. 

واقعا هم چرخ‌زنان؛ پاهای من توی دست‌هایم جمع بود و معلق می‌خوردم و می‌رفتم بالا. لحظه‌ای که خودم را با صورت روی زمین احساس کردم، دیدم نمی‌توانم درست نفس بکشم. با یک‌تکان شدید، روحم به جسمم ملحق شد. انگار از یک‌بلندی با صورت خوردم زمین. حس کردم تمام مجاری تنفسی‌ام پر از خون است، نمی‌توانستم نفس بکشم. منافذ بینی‌ام بسته شده بودند. با این‌حال کاملا هشیار بودم. انگشتم را گذاشتم روی پره بینی چپم تا هوا را از منفذ سمت راست بینی خارج کنم و بتوانم نفس بکشم. دیدم هوا از منفذ سمت چپ بینی‌ام خارج نمی‌شود. در عوض هوا از توی چشم راستم با صدای خُرخُر خارج می‌شود. تازه آنجا بود که متوجه شدم یک‌ترکش هم به چشم چپم خورده؛ پلک آن را پاره کرده و روی چشمم انداخته است. خون تمام صورتم را گرفته بود. از بین آن‌پارگی که روی پلک چپم ایجاد شده بود، دید مختصری داشتم. دستم را گذاشتم روی چشم چپم، دیدم با چشم راست خودم هیچی نمی‌بینم. فهمیدم که چشم راستم تعطیل است و از حدقه‌اش ریخته بیرون. حالا نه دیگر صدایی را می‌شنیدم و نه چیزی را به‌جز جلوی صورتم، آن هم به شکلی مبهم و محو، نمی‌توانستم ببینم. فهمیدم چشم راستم را از دست دادم. از شدت خوشحالی و شوق، حالت خنده و گریه را توامان داشتم. یک‌حالت سرمستی و خوشی عجیبی به من دست داد. یک‌جور آرامش عجیب، نوعی چنین عزت خاص. تا به امروز دیگر مشابه آن عزت و آن آرامش را تجربه نکرده‌ام. صدای سعید؛ همان نوجوان شیردل آرپی‌جی‌زن را شنیدم که چندبار داد زد: «امدادگر!‌ امدادگر!‌ این بنده خدا مجروح شده. خیلی سخت مجروح شده و ...» دیگر چیزی نفهمیدم و بی‌هوش به زمین افتادم.

دوشنبه ۳۰/۸/۱۳۶۲

... بیست و چهار ساعت بعد، حوالی غروب بود که از فرط سوز سرما و شدت بارش باران، که برف هم همراهش می‌‌آمد، به هوش آمد. حالا شب سوم بود که از مجروحیتم می‌گذشت. سرمای هوا بالای ارتفاع ۱۹۰۴؛ آن هم در اواخر پاییز به همراه وزش باد شدید، واقعا غیرقابل تحمل بود و برای کسی با شرایط من، کشنده. اجرای آتش توپخانه خودی روی ۱۹۰۴ هم کماکان ادامه داشت. پیش خودم می‌گفتم: اگر از دست بعثی‌ها هم جان سالم به در ببریم، این آتش بی‌امان توپخانه خودمان، ما را می‌کشد! گلوله های توپ خودی، خیلی نزدیک به زمین می‌خوردند. چند دقیقه بعد از به هوش آمدن، دوباره افتان و خیزان و تلوتلوخوران توی میدان مین راه افتادم. چشم چپم جایی را نمی‌دید. از روی جهت صدای شلیک توپخانه خودی و حدس و گمان خودم، داشتم به سمت خط خودی حرکت می‌کردم. توی سرپایینی‌ها، چندبار زمین خوردم و باز از جا بلند شدم و به راهم ادامه دادم. مثل مست‌های لایعقل، تلوتلو می‌خوردم و با سرعت یک‌لاک‌پشت، قدم برمی‌داشتم. 

... از غروب روز دوم تا نیمه‌شب روز سوم بی‌وقفه می‌لرزیدم. شاید بیش از ده ساعت؛ و در تمام آن‌مدت، به هوش بودم. دایم خداخدا می‌گفتم و یک به یک، نام اهل بیت (ع) را می‌بردم. هرکاری می‌کردم جلوی لرزش سرم را بگیرم، نمی‌شد و باز آن استخوان‌های خردشده محل جراحت، توی سرم فرو می‌رفتند. از شدت سرما؛ نمی‌توانستم جلوی لرزش چانه و بدنم را بگیرم. آن بالا داشتم یخ می‌زدم و نزدیک بود دچار شوک و بیهوشی ناشی از یخ‌زدگی بشوم. در چنین‌احوال خرابی، دوباره از هوش رفتم و ظهر روز بعد، به هوش آمدم. توی همان عوالم بیهوشی، تهران را می‌دیدم. پایگاه بسیج محله‌مان و بچه‌های اهل محل را. نه اینکه خواب ببینم، یا تصور بکنم، می‌دیدمشان. خیلی واقعی و ملموس و باورپذیر. دوستان قدیمی خودم را می‌دیدم و به آنها می‌گفتم: بیایید من را از اینجا ببرید! می‌گفتند: نه، نمی‌شود. حتی یکی دوتا از بچه‌های پایگاه بسیج اسلامشهر را هم دیدم و به یکی از آنها گفتم: فلانی بیا دست مرا بگیر و با خودت از اینجا ببر! گفت: نمی‌شود؛ شرمند، من کار دارم باید بروم. گفتم: لامصب! من اینجا مجروح شدم، تو می‌خواهی بروی و به کارت برسی! مگر ما رفیق نیستیم؟ دست مرا بگیر و با خودت ببر دیگر! گفت: من اجازه این‌کار را ندارم. نکته عجیب این بود که همه کسانی را که می‌دیدم، بروبچه‌هایی بودند که شهید شده بودند.

... آن‌روز تا غروب آفتاب، می‌رفتم و می‌آمدم، قدری توی این‌دنیا بودم، قدری توی آن‌دنیا. شهادتین را می‌گفتم «اشهد ان محمدا رسول‌الله، اشهد ان علیا ولی‌الله و....» هر موقع به هوش می‌آمدم، می‌گفتم یا مهدی (عج)، یا حسین (ع)، یا زهرا (س) و دوباره بیهوش می‌شدم. توی تاریکی شب هم که به هوش می‌آمدم، پیامبر و اهل بیت پاک او را صدا می‌زدم. یا محمد (ص)، یا فاطمه (س) و ...

... در همین عوالم بودم، که صدای حرف‌زدن چندنفر با هم، به گوشم خورد. منشا آن گفت‌وگوها از من دور بود. احساس می کردم هرچه از بینایی‌ام کم شده، همان‌مقدار به توان شنوایی‌ام اضافه شده. هرچند موج انفجار شنوایی گوش راستم را تحت تاثیر قرار داده بود، ولی حرف‌زدن بلند بلند آنها را به زبان عربی، می‌شنیدم و صاحبان آن‌صداها، لحظه به لحظه داشتند به سمت من نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند.

... شبح سه نفر عراقی را دیدم که به سمت من می‌آمدند. دو نفر قدبلند و هیکلی جلوتر بودند و یک‌نفر هم، با قدی کوتاه و جثه‌ای ضعیف، با چندمتر فاصله پشت سر آنها. چشم راستم که کلا تخلیه شده بود. پلک چشم چپم را هم ترکش پاره کرده بود و پلکم افتاده بود روی چشمم. سروصورتم پر از خون بود. از بین آن‌شکاف و پارگی پلک چپم؛ یک‌چیزهایی را خیلی کم و محو می‌دیدم. دو نفری که جلوتر بودند، رسیدند بالای سرم. یکی از آن‌دو نفر که هیکل درشتی داشت، با دیدن حرکت سر من که برگشت طرفشان، متوجه شد که هنوز زنده هستم. درجا کلاش خودش را مسلح کرد و گذاشت دقیقا روی جناق سینه‌ام و فشار داد. لحظات آخر بود. با خدا صحبت می‌کردم. از خدا خواستم که به پدر و مادرم صبر بدهد تا زیاد اذیت نشوند و با شنیدن خبر شهادت من، راحت کنار بیایند. انگشت سبابه دست راست آن‌نظامی بعثی را می‌دیدم که دارد حرکت می‌کند به سمت ماشه. داشتم نفس‌های آخر را می‌کشیدم. اشهد ان لا اله الله و اشهد ان محمدا رسول‌الله و اشهد ان علیا ولی‌الله... همین‌طور داشتم جملات شهادتین را پشت سر هم و بلا انقطاع می‌گفتم؛‌ تمام که می‌شد، دوباره شروع می‌کردم. خودم را دلداری می‌دادم و می‌گفتم:‌ این آمده که ما رو به لقا خدا برساند. خدا پدرش را بیامرزد!‌ دیگر از تحمل درد و سرما و گرسنگی و تشنگی بیشتر، خلاص می‌شوم. انگشتش حرکت کرد تا ماشه را بچکاند، که دیدم نفر سوم؛ که قد کوتاهی هم داشت، با سرعت خودش را به من رساند و با لگد زد زیر تفنگ، طوری که لوله تفنگ، از روی سینه من به هوا بلند شد و تیری هم شلیک کرد.

نفر سوم مرتب فریاد می‌زد: حرام! حرام! اسیر! اسیر! لاتقتل! لاتقتل! ... و با آن‌دو نفر درگیر شد.

... آن‌دو نفر اصرار داشتند که زودتر به من تیر خلاص را بزنند و از آنجا بروند، اما نفر سوم مخالفت کرد و با آنها درگیر شد. اینها هل بده، آن‌یکی هل بده و خلاصه؛ آن‌دوتا آدم درشت‌اندام زورشان به نفر سوم نرسید. نفر سوم، آن‌دو نفر را چهارپنج متر از من دور کرد،‌ اراده‌اش را به آنها تحمیل کرد. آفتاب داشت غروب می‌کرد، که آمد سمت راست بدن من، خیلی صمیمی کنارم نشست و تفنگ‌اش را گذاشت روی زمین و آن را با دست از خودش دور کرد. من در نهایت بی‌حال و بی‌اعتنایی بودم، که مثلا این‌ دیگر می‌خواهد چه کار بکند؟‌ به من می‌خواهد چه بگوید؟!

نشست کنارم و با یک‌لحن مهربانی گفت: لاتخف! انت مسلم و اما مسلم. انت اخی. چندبار پشت سر هم گفت: نترس! تو مسلمانی و من هم مسلمان هستم. تو برادر من هستی. 

صدایش را می‌شنیدم، ولی صورتش را تشخیص نمی‌دادم. او یک آدم سیاه‌چرده بود، با هیکلی ضعیف و جثه‌ای کوچک، در عوض با قلبی سرشار از محبت خیلی زیاد. از تعجب حیرت‌زده شده بودم که: خدایا این‌چه سری است؟! این‌بشر دیگر کیست؟ چقدر به من مهربان است! واقعا وقتی داشت به من می‌گفت انت اخی، حس می‌کردم برادرم کنارم نشسته. رفتار و لحن مهربان صدایش، آرامش عجیبی به من می‌داد.

***

خاطرات عزیزالله فرخی از جنگ و اسارت در کتاب «مست و سنگستان» به کوشش حجت‌الله ایروانی منتشر شده‌اند. 

میلی صفحه خبر موبایل
اشتراک گذاری
برچسب ها
سلام پرواز
سفرمارکت
گزارش خطا
برچسب منتخب
# آتش بس غزه # خروج از ان پی تی # جنگ ایران و اسرائیل # عملیات وعده صادق 3 # مذاکره ایران و آمریکا # آژانس بین المللی انرژی اتمی # حمله آمریکا به ایران # حمله اسرائیل به ایران # مکانیسم ماشه # اسنپ بک
نظرسنجی
از میان 5 بانک و موسسه مالی ناتراز کدامیک عملکرد بدتری دارند؟
مرجع جواهرات
الی گشت